رمان قلب بنفش پارت سی
رمان قلب بنفش💜✨
#پارت_سی
《راوی》
گوش هایش،حرف های آراز را از پشت تلفن می شنید؛اما حواس اش جای دیگری پرسه میزد…
_آره آخرش اینطوری شد؛حالا نظرت چیه؟قرارداد رو ببندیم؟
لحظاتی گذشت اما آراز جوابی دریافت نکرد…
_آرتا؟؟؟صدام رو میشنوی؟
تازه به خودش آمد و دست اش را از روی سرش برداشت…
_آره آره میشنوم.
_خب نظرت چیه؟
_نظرم؟!
آراز کلافه گفت
_آرتا دو ساعته دارم برای در و دیوار حرف میزنم؟!حواس ات کجاست پسر؟!!!
آرتا نفس عمیقی کشید و دست اش را میان چشمان اش فشار داد…
_ببخشید داداش!یه لحظه حواسم پرت شد...
_خیر باشه پسر؛جدیدا همه اش حواس ات پرته…چیزی شده؟
_نه چیزی نشده؛بذار فردا تو شرکت برام توضیح بده…
_باشه پس؛فردا میبینمت.خداحافظ.
_خداحافظ.
گوشی را قطع کرد و به نقطه ای نامعلوم خیره شد…
چند روزی می شد که از تیدا خبری نداشت؛از شب مهمانی که با هم دعوا کردند،قهر بودند و هیچکدام حاضر نبودند غرورشان را زیر پا بگذارند…
یک هفته قبل از مهمانی،به تیدا زنگ نمیزد و جواب پیام هایش را سرسری میداد…آرتا سهیلی!توی آن یک هفته عجیب احساس ناتوانی میکرد…احساسات اش به هم ریخته شده بودند و قدرت کنترل کردنشان از دست او خارج شده بود…این برایش افت داشت و سعی میکرد مقابله کند؛کسی که سال ها بود احساسات اش را خاموش کرده بود و آنها را گوشه ای از قلب اش دفن کرده بود؛حالا توانایی جنگیدن با قلب اش را نداشت…انگار کسی او را از کابوس زندگی اش نجات داده بود…
سعی کرد که کمی از تیدا دوری کند…اما انگار تیدا بدجور ازش کفری شده بود؛شبی که در خانه ی سینا دیدش،انگار که دل اش لرزید…اما این مرد مغرور اسم این حس را عادت میگذاشت و فرار میکرد…
هنگامی که نگاه دانیال را به تیدا دید،خون در رگ هایش منجمد شد…اعصاب اش بد خورد شد…به خودش دروغ میگفت اما واقعیت چیز دیگری بود؛واقعیت این بود که نمیتوانست تحمل کند که دخترک برای کس دیگری بخندد…یک جور احساس مالکیت به او داشت؛جوری که طاقت این که کسی جز خودش به آن دو گوی سبز نگاه کند را نداشت.
××××××××
این بار چندمی بود که عکس هایش را نگاه میکرد و در دل اش،قربان صدقه ی چشم و ابرویش میرفت؟!
دل اش خیلی برایش تنگ شده بود…با آریانا که صحبت میکرد،می گفت که حق با آرتا بوده…خودش هم به این نتیجه رسید که زیاده روی کرده است؛اما آن یک هفته غیبت اش را کجای دل اش بگذارد؟!خودش هم میدانست که علت اصلی دلخوری اش از آرتا،نبودن اش بود و دعوای بینشان را برای قهر بهانه کرده بود.
زمانی که صورت عصبی آرتا و رگ باد کرده اش را دید؛دل اش برایش قنج رفت…
آخ از آن بوسه!بوسه ای که آن شب آتش به جان اش زد…
چه می شد اگر او هم مانند تیدا عاشق بود؟!چه می شد اگر غرور لعنتی اش را کنار میگذاشت؟یا به جای آن دختران سیریش دور و برش؛تیدای عاشق را میدید…
آرتا را عاشق میکرد؛این را به قلب اش قول داده بود!
برای کسی که چند سال عمرش را با دخترهای رنگارنگ و جورواجور گذرانده؛قطعا کار سختی بود و حتی نشدنی به نظر می آمد…
اما این کار را میکرد!این بار نمیگذاشت زندگی چیز دیگری را از او بگیرد.
افکارش را پس زد…
دل تنگی اش داشت به دلخوری اش غلبه میکرد…
تصمیم اش را گرفته بود…میرفت پیش آرتا!به خانه اش میرفت و سعی میکرد که از دل اش دربیاورد…
لباس هایش را بر تن کرد و برای خودش آژانس گرفت…
جلوی برج نگه داشت…
از ماشین پیاده شد و بعد از حساب کردن کرایه،داخل رفت و سوار آسانسور شد.
یعنی خانه است؟!وای نکند که خانه نباشد…
سعی کرد آرامش خود را حفظ کند و بد به دل اش راه ندهد…
به طبقه ی آخر که رسید،بیرون آمد و سمت واحد رفت…
کلید زنگ را فشار داد…
یک دقیقه بعد،صورت آرتا جلوی چشمان اش ظاهر شد…
آرتا با تعجب نگاه اش میکرد…آخرین کسی که فکرش را میکرد امشب ببیند،تیدا بود…ضربان اش تند شده بود؛خودش را جمع و جور کرد.
تیدا لبخند کمرنگی زد
_میتونم بیام تو؟
آرتا نگاه اش را از تیدا گرفت و سری به تایید تکان داد و از جلوی در کنار رفت…
تیدا داخل آمد…
آرتا همچنان متعجب نگاه اش میکرد…
تیدا خنده اش را خورد و سپس گفت
_اومم…راستش من….
هول شده بود و نمیتوانست درست حرف اش را بگوید
چشمان اش را مظلوم کرد
هووفی کشید و بعد گفت
_اومدم که……اومدم که ازت معذرت خواهی کنم!
آرتا خشک اش زد…معذرت خواهی؟!این دختر شیطون که چند شب پیش خون اش را به جوش آورده بود؛حال برای معذرت خواهی مقابل اش ایستاده بود؟!
ناخواسته لبخند شیطانی روی لب هایش نقش بست…
_که اومدی معذرت خواهی کنی ها؟!
سری تکان داد که آرتا گفت
_فکر نکم به این راحتی میبخشم؛من هم شرط هایی دارم بالاخره…
تیدا برگشت به حالت تهاجمی همیشگی اش
_چی میگی توووو؟برا من شرط هم میذاره…
_همینه که هست کوچولو!کم تقصیر نداری.
هوووفی کشید و کمی مکث کرد
چشم غره ای رفت
_باشه بابا بگو اون شرط لعنتی ات رو…
لبخند پیروزمندانه ای زد…
_شب رو اینجا میمونی!
_چیییی؟!چی میگی تو مرتیکهه؟!!!خجالت هم نمیکشه بچه پررو…
_همین که گفتم!
در عرض چند ثانیه در را با رمز قفل کرد…
_نههه بازش کن من میخوام برممم.
خندید…
_قبل اینکه بیای باید به این چیزها فکر میکردی دوست دختر عزیزم!
از عمد لفظ “دوست دختر”را با تاکید گفت…
_انقدر حرص نخور!دیگه چاره ای نداری…سعی کن کنار بیای.
_کنار نمیام من چرا باید شب رو پیش تو بمونممم؟!!!!
آرتا تخس شانه بالا انداخت…
تا به خودش بیاید حس کرد که روی هوا معلق است…
جیغ بنفشی کشید
آرتا شیطانی خندید…
_هنوز که کاری نکردم من کوچولو!
تیدا از خجالت قرمز شد و مشت های کوچک اش را به سینه ی محکم آرتا میکوبید اما کوچکترین تاثیری نداشت…
_من رو بذار زمین میگم نمیمونمممم…
_میمونی!
آرتا داخل اتاق شد و بالاخره دخترک را زمین گذاشت…
در کمدش را باز کرد…
لباس ها را کنار میزد که چشم تیدا به گاوصندوق مشکی رنگی افتاد…
با پرت شدن تیشرتی روی صورت اش حواس اش پرت شد…
آرتا گفت
_این رو برام بپوش!
_دیگه چی؟!مگه من نوکرتم؟؟!!لا اله الا الله…دیگه لباس هام رو هم تو باید انتخاب کنی؟!
آرتا جدی گفت
_بپوش مگرنه خودم تن ات میکنم.
چشم های تیدا گرد شد و هول زده گفت
_نه نه!!!!!باشه میپوشم فقط برو بیرون…
رضایتمندانه نگاه اش کرد و بیرون رفت…
لباس را جلوی بینی اش گرفت و عطر آرتا رو که رویش نشسته بود را با تمام توان بویید…
تیشرت بلند سفید را بر تن کرد…به قدری بلند بود که بدن ظریف اش در آن گم شود و بلندی اش تا بالای زانویش برسد…
بعد از اینکه کارش تمام شد در را باز کرد…
آرتا سر تا پایش را برانداز کرد و نگاه اش اول به شانه ی تیدا که از لباس بیرون زده بود و سپس به پاهایش قفل شد…
تیدا خجالت زده لب گزید…
هوا تاریک شده بود…
آرتا گفت
_گشنمه!آشپزی بلدی؟!
دست اش را به کمر زد و حرصی گفت
_مگه من خدمتکارتم پسر؟!این لباس رو به زور پوشیدم حالا هم میخوای برات غذا درست کنم؟!
_بله؛قبلا هم گفتم بهت که من اصولا آدم سخت گیری ام به همین راحتی ها کوتاه نمیام…نگفتی حالا بلدی؟!
سری به تاسف برایش تکان داد…
از پله ها پایین رفت و به آشپزخانه رفت…
عیبی نداشت؛این کار هم انجام میداد تا ببیند این مرد دیگر از جان اش چه میخواهد…
شروع کرد به رونمایی از هنرش…
آرتا هم روی صندلی جزیره نشست و به کارهای تیدا نگاه میکرد…
_فلفل سیاه کجاست؟!
آرتا با چشم به طبقه ی بالای کابینت اشاره کرد…
خیلی بلند بود!خودش هم می کشت دست اش نمیرسید…حالا چکار میکرد…برگشت و به آرتا نگاه کرد که با لبخند تمسخرآمیری نگاه اش میکرد…
فحشی در دل نثار اش کرد…کمک هم نمیکند… پس اون قد دراز به چه درد میخورد؟!
هووفی کشید و کلافه خودش را بالای کانتر کشید…
روی دو تا پایش ایستاد…حالا که روی کانتر رفته بود دست اش میرسید…
صدای قهقهه ی آرتا بلند شد…
_کووووفت!مرض!نخند…اگه به خودت زحمت میدادی بد نمیشد هاا!
صدایی از او نشنید…
با خودش فکر کرد حالا که کارش راه افتاد چطور پایین بیاید؟!آن هم از پشت…نکند پرت شود زمین و ضربه مغزی شود…
در فکر خودش بود که دستی دور کمر اش حلقه شد…
چند ثانیه بعد روی زمین آمد…
برگشت و چهره ی خندان آرتا را دید…
گونه ی دخترک را با لذت کشید…
_حالا هی من بگم تو به یه مرد قوی نیاز داری؛تو انکار کن نیم وجبی!
_نیم وجبی خودتی!
چشم غره ای رفت و سراغ ادامه ی کارش رفت…
با حوصله آشپزی میکرد تا زمانی که غذا آماده شد…
توی آن زمان کم فقط توانست لوبیا پلو با سالاد شیرازی درست کند…
غذا را در ظرف ها کشید و سمت میز ناهارخوری رفت…
آرتا را صدا کرد که از جلوی تلوزیون بلند شد و سمت میز آمد…
روبه روی هم نشستند…
قاشق اول را در دهان اش گذاشت…
_نه بابا!یه چیزایی بلدی…
خندید…
چقدر برایش سخت بود که اعتراف کند غذا خوشمزه شده…
آرتا دو بشقاب پر از غذا خورد…
تحسین آمیز گفت
_دستت درد نکنه فرفری!
لبخندی زد
_نوش جان!
با هم ظرف ها را جمع کردند و در ماشین گذاشتند…
کمی رو مبل ها نشستند…
تیدا گفت
_من دیگه برم.
آرتا با جدیت گفت
_من اجازه دادم بری؟
_هوووف آرتا!خب من…
_خب من نداریم!زنگ بزن به آریانا خبر بده…
دید که چاره ای جز قبول کردن ندارد…
به اتاق آرتا رفت و به آریانا زنگ زد…کمی صحبت کردند و آریانا با سوال هایش دیوانه اش کرد.
به محض قطع کردن تلفن دست های آرتا روی شانه هایش نشست...
به سمت اش برگشت…
با حال دگرگون شده اش گفت
_چی کار میکنی آرتا؟!
دم گوش اش پچ زد
_هیششش!
گرمای نفس هایش تن سرد اش را داغ میکرد…
آرتا با یک حرکت روی تخت پرت اش کرد که هیییینی کشید...
با جیغ گفت
_چیکار میکنی هااااا؟!
شیطنت آمیز نگاه اش کرد
_کاری نمیکنم که…
اول لب هایش را به پیشانی تیدا چسباند…
چند ثانیه در همان حالت ماند و بعد بوسه ای روی پیشانی اش زد…
تیدا چشمان اش را محکم بسته بود…
حس میکرد دارد رویا میبیند و همه ی این ها یک خیال شیرین هستند...
آرتا تیشرت خودش را از تن اش کند و نگاهی به دخترک انداخت…
لب زد
_چشمات رو باز کن!
به سختی چشمان اش را باز کرد…
لب هايش را به محکم به گردن تیدا چسباند…
تمام بدن تیدا مورمور شد…داشت از حال میرفت...
با خجالت نالید
_آرتا!
تب دار زمزمه کرد
_وقتی خجالت میکشی خوردنی تر میشی ها!
از کلام اش به قدری خجالت کشید که زبان اش لال شد…چی از زبان این مرد داشت میشنید؟!
موهای بافته اش را باز کرد و دست اش را میانشان چرخاند…
بوسه ای نرم و با آرامش روی لب های سرد تیدا نشاند…
تیدا نفس نفس زد…
این دختر با دلبری هایش تمام معادلات اش را به هم زده بود…تا به حال انقدر در برابر کسی بی تاب نشده بود!
دست اش را پایین تر آورد و زیر تیشرت،روی شکم تیدا قرار داد…
آرام نوازش اش میکرد…
بوسه ای بر لاله گوش تیدا و سپس به خون مردگی گردن اش زد که نفس های تند تیدا را شنید…
چشمان اش خمار و نگاه اش تب دار شده بود...
دست اش گوشه های لباس تیدا رو گرفت که لحن ملتمس تیدا در گوش اش پیچید
_نکن آرتا!تورو خدا…
خواست اهمیتی ندهد که نگاه مظلوم اش را دید…
عصبی کنار کشید و پشت اش به تیدا دراز کشید…بدجوری تو پر اش خورده بود!این دختر بد حال اش را برهم ریخت و ناکام اش گذاشت…
حال تیدا بد بود؛خیلی بد!قلب اش داشت از طپش می ایستاد و هر لحظه احساس غش کردن داشت…
به زور نفس های تند شده اش را مهار کرد و شانه ی برهنه ی آرتا را نوازش کرد…
زمزمه کرد
_میدونم بیداری!
دست اش رو محکم کنار زد اما برنگشت…
با لحنی کمی لوس و آمیخته با ناز اسم اش را صدا زد که مچ اش محکم اسیر دست آرتا شد…
غرید
_یه بار دیگه اینجوری صدام کنی عواقب اش پای خودته!
از لحن اش ترسید…
مظلوم گفت
_خب؛چرا عصبانی میشی آرتا؟!من که هرچی گفتی گوش کردم…
حرفی نمیزد و هنوز هم با عصبانیت و دلخوری نگاه اش میکرد…
درست عین پسربچه های تخس و زورگو که با یک اشاره باید همه چیز را به دست می آوردند…
دل اش برای این نگاه قنج رفت…
ته ریش اش را لمس کرد
_عصبانی نباش؛لطفا!من…..من که اینجوری نمیتونم…..
با بغض ادامه داد
_یعنی خب…..ما که محرم نیستیم.
آرتا عصبی نفس کشید…
_قهر نکن دیگه!
هنوز از موضع اش کوتاه نیامده بود اما سادگی دخترک دل اش را برد…
تیدا از خدا خواسته که کمی نرم شده به بغل اش خزید و چشمان اش را بست…
آرتا دستی بر کمر تیدا کشید و آرام گفت
_باشه!این بار رو هم در رفتی…ولی یه روز بد جبران میکنم کوچولو!
تا به حال از طرف کسی پس زده نشده بود و برایش این حال غریب بود…این خواستن و این کشش شدید…
تیدا در آغوش امن اش مست شد و خواب اش برده بود و اصلا حرف آخرش را نشنید…
دوستان مث سابق رمان هارو ارسال کنید
یعنی دسترسی ها گرفته شد؟
اره
چرا آخه؟
خوشی به ما نیومده😕
من که به شما دسترسی نداده بودم که
میدونم ولی حداقل بقیه ی بچه ها زود پارت هاشون رو توی سایت قرار میدادن
همش اشتباهی فرستادن یا متن خراب بود یا عنوان نداشت یا عکس نداشت ی دسته بندی رو اشتباه زده بودن
اشتباه میشد تارا🤦🏻♀️
ولی حداقل کاش ۱۰ ساعت طول نکشه ب پارت تایید کنن
و اینکه بزارین رمان جدید بدیم
بنظرم به یکی دسترسی بده که اگه خودت وقت نمیکنی نمیای اون تایید کنه ما ۱٠ ساعت منتظر یه رمان نباشیم🤦♀️🥲
به ستی دادم ببینیم چی میشه
میخوام رمان جدید بزارم
عکس هر چی میزنم میگه خطا
درست شد یا نه ؟
چه خوب که طولانی بود
مثل همیشه عاااالی😊
😁
ممنون مهی ژوون💕🤗
عالی…عالی
تو معرکهای دختر میشه همینجوری بمونند میشه مثل من خبیث نباشی🙁
از آراز هم بیشتر بذار شناخت زیادی روش نداریم🤣
فدات بشمم منن❤😍
عههه که خبیث نباشم هاااا؟😂😂😂حالا باید ادامه رو ببینیم چی میشه…
بابااا اینا رو باید به یکتا بگیننن در مورد آراز و آریانا…خودش از من خواسته که چند پارت ازشون نذارم و غایب باشن یه کم داره فکراش رو جمع و جور میکنه ایده های جدید آماده میکنه براشون؛اما پارت بعد نود و نه درصد از اوناس😇
خدا نکنه عشقم😍
عه پس یکتا زودتر اعلام حضور کن ببینم آری و آراز کجان🤔
سایت درست براش بالا نمیاد همش هنگام کامنت هاش دو ساعت با تاخیر میان…چند پارت پیش اومد از حمایت هاتون تشکر کرد🥲❤هر روز میشینه همه ی کامنت هاتون رو میخونه😍😂
آخیی چرا آخه😟
موفق باشه همیشه😊
نمیدونم…بنده خدا دو تا کاربری داشت بعد که من حسابم پرید اون سالمه رو داد به من🥺😂
آخی یکتای مظلوم…حیوونکی دلم براش سوخت
این تارا کو😟
آره بیچاره🥺🥲
نمیدونم والا😒
ینی من قربون ارتا نرم؟🤣🤣😎😎
نه آرتا قربون همه بره🤣🥲خوشت اومد؟؟🤣
میگم نیوشا چجوری باید مطلبم رو بدون تایید بفرستم
الان دسترسی دارما ولی هیچی نمیدونم🤣🤣
I don’t know😑😂
من بی نوا از کجا باید بدونم🤦🏻♀️
ووهاهاهاهااییی پارت های اونجورییی😈😂😂
به خدا مردم و زنده شدم تا این بی صاحابو نوشتم همش تقصیر شماهاس که از من همیچین درخواستای کثیفی میکنیددد😡🤣🤦🏻♀️🤦🏻♀️
من بازم میخوام بازم بازم بازمممم نیوش جونمم🥲😂😂
نه خیرم دیگه نداریم🤣🤦🏻♀️پدرم رو در آوردین از خودم خجالت کشیدم
👏👏👏👏آفرین نیوش جون پیشرفت کردیا
مرسیی عزیز دلم که انرژی میدی😍💋
عالی بود👏👏
ممنون که پارت های زیبا و جذاب درون اتاقی گذاشته ای ای نویسنده عزیز😁
قربونتتت🥰💕
خواهش میکنم ای تانسوی عزیز و منحرف🤦🏻♀️😂همیشه از این خبرها نیستاااا😑😑😑
😈😈من بازم ازاینامیخوام
دیگه قرارمون این نبوددد😑😂
بابا آیلین جون شما که خودت تو اتاقی باشوهر داری دیگه چیکار به بقیه داری🤣🤣🤣
اینابیشترمیچسبه
استغفرالله📿📿📿🤓🤓
😱😱😱واقعا کهههه😂😂😂
یعنی چییی این که ببینین من عذاب میکشم بیشتر میچسبه؟؟؟🤣🤦🏻♀️
ن میخوام چشموگوشت مثل ضحی بازبشه😂😂😂
نه خیرم هر کی منو یه ذره بشناسه میدونه من چقدرررر پاکم اصلا خوم رو آلوده نمیکنم مثل ضحی😂🤦🏻♀️😑
بله بله اصلا پاکی از تو میباره🤣🤣
وایی ولی دوباره حمله کردن به حرم شاهجراغ🥺
اره🥺
نه دیگه هنوزتواتاقی های زیادی قراره بزاری واسمون
بشینید تا بذارم😂😏
هنومال آرازوآریانامونده