رمان مثل خون در رگ های من پارت ۳
( زمان حال)
صدای پا می اومد… نگاهم روی در قفل شد…
هیراد اومده بود…
حال بلند شدن نداشتم
هیراد به سمتم اومد
هیراد_خوبی رزا؟
بی جون لب زدم
_اره
هیراد دستشو گذاشت روی پیشونیم…
هیراد_وای داری از تب میسوزی…
هیراد به سرعت رفت بیرون…ولی یکی از سربازا درو بست و قفل کرد
صدای پای هیراد رو میشنیدم…
هیراد_عهه چرا درو بستی؟
سرباز_دلیلی نداره بری تو…
هیراد_یعنی چی
چی میگی داره از تب میسوزه… حالش خوب نیست
سرباز_به من ربطی نداره…
اسکندر_اینجا شده خونه ی خاله!
( هیراد )
اسکندرو دیدم که داشت به طرفم می اومد…کاش میشد خودم با همین دستام خفش کنم!
هیراد_اسکندرخان تروخدا بزارین کمکش کنم، مریضه
اسکندر_لازم نکرده…
اومده اینجا داره میخوره میخوابه
هنوزم از کارن خبری پیدا نکردیم
از این بی چشم رو هم که میپرسیم جوابی نمیده
هیراد_تغصیر اون بیچاره چیه؟
اون که گناهی نداره چرا باید بخاطر برادرش بسوزه
اسکندر_چیه؟؟ عاشق شدی؟؟
هیراد_چه ربطی داره؟ بالاخره اونم مثل ما یه ادمه، یعنی چون دارم بهش کمک میکنم عاشقش شدم؟
اسکندر پوزخندی زدو گفت
_وای چشمات اینو نمیگه اقا هیراد!
خندید و رفت…
حالم ازش بهم میخورد…ادم اینقدر کثافت توی زندگیم ندیده بودم!
نمیتونستم رزا رو تنها بزارم…
داشت از تب میسوخت..
همون دم در نشستم…
از وقتی رزا اومده بود احساس میکردم اخلاقام فرق کرده بود! شاید واقعا حق با اسکندر بود…چون خودمم حس میکردم که عوض شدم
صدایی ازش نمی اومد… نگرانیم بیشتر شده بود
از همون پشت در صداش زدم
_رزا…
صدای نیومد!
هیراد_رزاااا
یا علی…
بلند شدمو رفتم با سر زدم تو صورت سرباز که دماغ و لبش پره خون شد…
افتاد روی زمین
کلیدو از جیبش برداشتمو به سرعت درو باز کردم…
رزا بی جون روی زمین دراز کشیده بود..
رفتم بالاسرش…خداروشکر زنده بود، ولی تنش خیلیی داغ بود
بغلش کردمو بدو بدو رفتم اتاق دکتر…
هیراد_دکتر…دکتر
دکتر_چیشده
رزا رو گذاشتم روی تخت…نفس نفس میزدم
هیراد_تَ….تب….کَ….رده
دکتر دستشو گذاشت روی پیشونی رزا…
دکتر_خیلی تبش بالاست…
تو برو بیرون
همین طور که نفس نفس میزدم اومدم بیرون…
همون دم در نشستم…
کاش میشد هرچه زودتر این بازی کثیف تموم شه و من رزا صحیح و سالم به خانوادش برگردونم
( رزا )
با درد دستم چشمام رو باز کردم…چشمم خورد به سرم که به دستم وصل بود…
به هیراد نگاه کردم که همینطور نشسته خوابش برده بود!
ازش خوشم می اومد…پسرِ خوبی بود
دلم واسه مامان و بابام تنگ شده بود… واسه اراد…
یعنی الان بدون من دارن چیکار میکنن؟
از وقتی فهمیدم کارن چیکارا میکرد، حالم ازش بهم میخورد…اصلا باورم نمیشد برادرم قاچاق ادم بکنه! دختر هارو از مرز میفرستاد دبی تا کنیز شیخ ها و….بشن!
دختر های فراری رو جمع میکرد میداد به اسکندر، اوناهم دختر هارو میکشتن و اعضای بدنشون رو میفروختن!
کارن چطوری تونست این کارو کنه؟ اون خودش خواهر داشت…
الهی بمیرم برای اون بیچاره…
هیراد تکونی خوردو بیدار شد
داشتم بهش نگاه میکردم، اونم داشت نگام میکرد…
هیراد_عه رزا
خوبی؟
رزا_اوهوم
هیراد_تو که منو کشتی دختر
مردم از نگرانی
لبخند کمرنگی زدم
_ببخشید
هیراد خندید و گفت _حالا اشکال نداره، این دفعه رو میبخشم
باهم خندیدیم!
رزا_هیراد
هیراد_جونم؟
رزا_کی میریم از اینجا؟
هیراد_بالاخره تموم میشه…
یهو در وا شد و اسکندر وارد شد
اسکندر_به به
دو کفتار های های عاشق…
به ما داشت میگفت؟؟؟
اسکندر رو به من کرد گفت
_بسه هرچی خوردی خوابیدی
از فردا باید کار کنی…
میشی خدمتکار شخصی اتاقم
رزا_چییی
امکان نداره
اسکندر_تو کی هستی بخوای روی حرف من حرف بزنی جوجه رنگی؟
فردا صبح زود باید بیای اتاقم
اینو گفتو رفت…
رزا_وای نههه
همینو کم داشتم من…
هیراد_نگران نباش کاریت نداره
رزا_اره مشخصه…
میخواد از من استفاده کنه دیگه
نه پس عاشق چشم و ابروی من شده…
هیراد چیزی نگفتو بلند شد از اتاق رفت بیرون…
خدایا خودت بخیر کن…
من دیگه نمیکشم
تا صبح نتونستم چشم روی هم بزارم…خیلی میترسیدم
اگه اسکندر دخترو*نگیم رو میگرفت من چیکار میکردم؟ چیکار میتونستم بکنم؟
از فکر کردن بهش تنم میلرزید…
نگاهی به ساعت انداختم که ۷ رو نشون میداد…بلند شدم یکم خودمو مرتب کردم رفتم دم اتاق اسکندر و در زدم
اسکندر_بیا تو
داخل شدمو در از پشت بستم
اسکندر پوزخندی زدو_برو واسم وانو پر کن…
رزا_مَ..من؟؟
اسکندر_کسه دیگه ای رو اینجا مبینی؟؟
با ترس و لرز رفتم سمت حموم…اگه یهویی خودش می اومد تو و درو قفل میکرد چی؟؟
وای خدایا خودمو به خودت میسپارم…
وانو پر کردمو به سرعت از حموم خارج شدم
اسکندر_جایی نرو تا حموم کنم، بعدش که اومدم باید ماساژم بدی!
بعدم خنده ای زشت کردو رفت…
وایییییییییییییییی
حالا اینو چیکارش میکردم؟؟؟؟
روی زمین نشسته بودم تا اسکندر بیا…
وقتی اومد تنش فقط یه تنپوش بود!
اسکندر روی تختش دراز کشید
اسکندر_بیا ماساژم بده دختر جون…
بیشعور عوضی
میدونست از دختر جون بدم میاد، حالا هی میگفت…
رفتم جلو
هی توی دلم صلوات میفرستادم…
داشتم ماساژش میدادم که یهو گفت
_بسه…
رفتم کنار…
اسکندر با همون تنپوش اومد داشت هی بهم نزدیکتر میشد و من هی عقب میرفتم…وای خدایااااا
دیگه چسبیدم به دیوار…
اومد جلوم و صورتشو داشت می اورد جلو…
چییی؟؟؟ میخواست با من ل*ب بگیرهههه؟؟؟؟
که یهو…..
عالی بود انشاالله منتظرپارتا بعدیتون هستم خانم مهدوی ،خداقوت
خیلی ممنون😍❤
رمان قشنگیه و موضوع جالبی داره
موفق باشی نویسنده جان😊
مرسی لیلا جون😉👌
عالییییییی👍
میشه روزهای پارت گذاریت رو بهمون بگی
مرسی عزیزم 😘
زمان دقیقی نداره…ولی اگه بتونم یک روز درمیون میزارم🙂
عشقا چقد زود صورت میگیرین .