نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان مهرانا

رمان مهرآنا پارت۱

5
(2)

مهرآنا پارت۱

خیره به شانه ی روی میز آرایشی و بی حوصله تر از همیشه یک دفعه ساعتش دوباره زنگ میخورد

چون در خواب و خیال دیگری بود به شدت ترسید و ساعت را محکم به تخت کوبید این روز ها به خاطر فشار زیاد درسی بسیار عصبی و کم طاقت شده بود دستش را بین دوابرویش گزاشت که مادرش وارد شد

:چیکار میکنی عزیزم مدرست دیر شده هنوزم که اماده نیستی حالا سرویست میاد کلی بوق میزنه جواب صاحب خونه رو نمیتونم بدم باهاش یکی بدو کنم ..
یکدفعه مادر یادش امد اجاره خانه هم عقب مانده ارام به پیشاینیش زد و گفت
اخی اجاره هم که هیچی هنوز ول ومیکنه دیگه اول صبحی
:باشه مامان نمیخواد از مشکلات همیشگی بگی من حالا اماده میشم.
مادر با دهانی باز اورا میدید کمی نزدیکش شد دستس نوازش گونه روی موهایش کشید و بوسه ای روی موهایش زد

:دختر نازم من میرم سر کار صبحانتو بخور و برو ضعیف میشی هااا
کمی به بدنش کش و قوش داد و غرو لند کنان باشه گفت و خداحافظ حرص آلودی زیر لب گفت
دخترک خسته بود
از مشکلات ریز و درشت مالی خانواده اش که گاه و بی گاه به انها فشار می اورد
با اینکه هم پدرو هم مادر و برادرش کار میکردند باز حقوقشان دست جمعی کفاف زندگیشان را نمیداد

با خودش شرط گذاشته بود درسش رامیخواند و خانم دکتر میشود پول خوبی به جیب میزند و راحت و آسوده زندگی میکند
همان طوری که دوست داشت
با همان ماشینی که در رویا هایش میدید
همزمان که در همین افکار بود از دراتاقش اماده و لباس پوشیده خارج شد روی میز نشست و اولین لقمه را که سر داد صدای بوق اشنایی به گوشش رسید
بی خیال لقمه ی بعدی را که خورد باز هم صدای بوق…
اینبار از پنجره ی بخار آلود خانه شان به بیرون سرک کشید
بلهههه سرویس خانم سر رسیده بود
ولی میدید ماشین در کوچه بن بستشان درحال سر و ته کردن است
که یکدفعه بایک حرکت کیفش را برمیدارد و کفش هایش را پامیزند و میرود

از پله که پایین امد نفس نفس زنان دنبال پراید سفید رنگ میدود ولی نمیرسد خودش را درمانده سر کوچه میبیند
بعد از چند لحظه میخواهد برگردد
ولی بوق ماشینی توجهش را جلب میکند بی حوصله سرش را برمیگرداند و خدا خدا میکند سرویش باشد
دخترک هوش و حواس درست حسابی نداشت چون سرویس از جلوی چشمانش عبور کرده بود

در همین افکار با حس گیجی ماشین به او نزدیک و نردیک تر شد
شیشه را پایین داد
بوی ادکلن در فضا پیچید
مردی متشخص با موهای جو گندمی
یک دستش را با تبحر روی فرمان و ان یکی را روی شیشه قرار داده بود

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Eli Jahan

Khode.eliam رمان مهرآنا درحال تایپ....‌
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
admin
مدیر
1 سال قبل

نویسنده عزیز لطفا طول پارت رمانتو زیاد کن مرسی

دکمه بازگشت به بالا
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x