رمان مهرآنا پارت۶
دختر هم خوشنود از این کار به سرعت در کنارش و بعد در اغوشش جای گرفت
:دکتر میخواستم بگم…
:به من نگو دکتر تو الان نزدیک ترین فرد زندگیمی
توی اغوشمی اینو که میفهمی……
لطفابهم بگو حسامم
خندید
خنده ای مستانه و از ته دل
:اخه نمیشه که اینجوری خیلی زشته
:نه به خاطر من بگو منم میگم مهری
خوبه اینطوری؟؟؟
:چشم
حسام جون میگم چشمات خیلی قشنگه
دخترک به سویش خیز برداشت
صورتش را خیلی نزدیک برد و قفسه سینه اش که بالا و پایین میرفت بسیار جلب توجه میکرد
هرمردی را از خود بیخود میکرد
دکتر جان که جای خودرا دارد
نه انگار نمیشد
این دخترک امشب خیال هایی در سر داشت
او هم که از خدا خواسته
مهرانا صورتش را عقب کشید
میخواست استاد را با همان بهت تنها بگذارد
نقشه عملی شده بود
خیلی تمیز و منظم
وقت ترک اتاق بود
که یکدفعه دستش کشیده شد
روی تخت افتاد و مرد روی او خیمه زد
خودرا روی او انداخت و لب هایش را روی لب های او گذاشت و دو دستش را به شدت به بدن مهرانا تماس میداد
مهرانا همراهی نمیکرد
جیغ خفه میزد و با دودستش به سینه او میکوبید
تلاش کرد و باز هم تلاش کرد
ولی بی فایده بود
نفس کم اورده بود
بدنش بی جان شد
بی جان تر از قبل
مرد به او توجهی نمیکرد
اصولا ادمی نبود که کارش را نمیه تمام ول کند
بلند شد
او هم از تقلای دخترک خسته شده بود
سیلی به دخترک زد که باعث شد صدای ناله اش بالا برود و ادامه داد
دستش را زیر تاپ برد و کمی تکان داد
به پشت کمر که رسید قفل لباس زیرش را باز کرد
و با یک حرکت هردو را خارج کرد
دم گوش دخترک ارام زمزمه کرد
:ارووووم باش
لب هایش را روی گردن و قفسه سینه دخترک میکشید و بی اختیار بوسه میزد
دست هایش هم که باز درکل بدنش به گردش در می امد
تا اینکه به شلوارش رسید
دخترک با احساس خطر سریع دست و پا زد
تلاش کرد
تلاشی ستودنی پایش را محکم به فک پایینی پیرمرد که سرش را پایین نگه داشته بود کوبید……