رمان سهم من از تو

سهم من ازتو پارت34

5
(4)

•الیزابت
رفتم سوار هواپیما شدم…یاد ویلیام افتادم ک چطور داشت ازم خواهش میکرد!هیچوقت فکرشو نمیکردم خواهش کردن ویلیامو ببینم!!چند دیقه پیشم خوب ضایعش کردم…یکم توفکر بودم و باتصمیمی ک گرفتم ازجام بلندشدم و رفتم سمت آقای هوانگ…
من=جانگ مین…میخوام برگردم!
هوانگ=چی؟چرا؟؟؟
من=خب…بازیگری بدون خانم کیم واسم بی معنیه و دلمم واسه کشورم تنگه…خیلی سخته ک برم اما…جای من ب بقیه سلام برسون
هوانگ=هرتصمیمی بگیری من هستم…مراقب خودت باش
من=ممنونم ازت…میونگ پاشو بریم
میونگ باذوق برگشت سمتم…
میونگ=برمیگردیم؟
من=اره عزیزم پاشو بریم
از هواپیما اومدم بیرون و رفتم سمت در…ویلیامو دیدم ک روی یکی ازصندلی ها نشسته…
من=بریم پیش ویلیام
میونگ=خاله میشه من برم سرسره بازی؟
من=چرا نشه…توبرو منم الان میام…
میونگ ک رفت یکم ویلیامو نگاه کردم و داد زدم….
من=ویلیامممم
برگشت سمتم و سریع خودمو پرت کردم توبغلش…باچشمای گشاد بهم زل زده بود یهو نیشگون گرفت ازخودش و دادش بلندشد
من=چیه چرا اینجوری میکنی؟
ویلیام=توهم زدم یا واقعا نرفتی؟جاموندی؟
خندیدم…
من=توهم نزدی
خواست باز بغلم کنه عقب کشیدم تا پررو نشه وگرنه دلم واسش میسوخت!انگار واقعا بهم اهمیت میداد….
من=پررو نشو فقط چون جز توبا همه خداحافظی کردم عذاب وجدان گرفتم
ویلیام=چرا نرفتی؟
چی میگفتم…یکم فک کردم بعد گفتم…
من=خب واقعا اونجا دیگه نمیتونم برم هرجابرم قطعا یاد خانم کیم میوفتم،بخاطر میونگم اینجا موندم بهتره!
ویلیام=راستی میونگ کجاست؟
من=رفت سرسره بازی
ویلیام=خوشحالم ک برگشتی…تاکی میمونی؟
دلم میخواست بگم تاهمیشه ولی…
من=نمیدونم…شاید کلا موندم و
ویلیام=واقعا؟
عین بچه2ساله ذوق کرده بود
من=خب اره…بریم پیش میونگ؟
ویلیام=بریم…
بیشتر ازمیونگ حواسم ب ویلیام بود…بخشیدنش آسون نبود اما انگار بهم اهمیت میداد و واسش مهم بودم
ویلیام=من میرم واسه میونگ بستنی بگیرم توچیزی نمیخوای؟
من=بشین خودم میرم
ویلیام=وایسا ببینم کجا؟
من=نمیخوام توزحمت بیوفتی ممنون…خودم واسش میگیرم
ویلیام=زحمت نیست بشین
خندم گرفت…چنددقیقه بعد برگشت و کنارم نشست…
•جی یون
-میونگ کجاست چرا کسی ازش خبرنداره هان؟این چه وضعشه
-باورکنید من نمیدونم اما تومراسم خاکسپاری هم نبودن
-اون باید پیش خودم باشه نمیخوام حس تنهایی کنه،خوب یادمه دایون چقدر پسرشو دوس داشت!اگه خودشم بود همینو ازم میخواست…
باورم نمیشه اخه کجامیتونه باشه…فقط اگه کره زندگی میکردم الان حداقل میدونستم چی ب چیه هوفففف…وایسا ببینم…
-هی وقتی دایون کما بود کی پیشش بود؟
-یه خانم ب اسم هوانگ آری،همکارشون بودن
-شمارشو داری؟
-نه متاسفانه…
کم کم گریم گرفت…
-تروخدا لااقل شماره اونو واسم پیداکن دارم دق میکنم ازنگرانی،الان من چرانباید بدونم میونگ پیش کیه…
-نگران نباشین مطمئنم حالشون خوبه و آخرم برمیگردن پیش خودتون مگه فامیل نزدیک دیگه‌ایم جزشما دارن؟
-نه…واسه همینه ک من نگرانم
تلفنو قطع کردم یکم توفکر بودم و آخرش رفتم بیرون…کاش ازکره نمیرفتم،الان ازهمه‌چی بیخبر بودم…توکره هیچ اشنایی نداشتم ک خبر داشته باشه،یهو یاد الی دوست دایون افتادم…
•الیزابت
باز بخاطر میونگ با ویلیام اومده بودیم پارک…دیگه داشتم ب حضور میونگ عادت میکردم،مثل پسرخودم بود…
ویلیام=الیزابت؟
من=هوم
ویلیام=اگه ازدواج کنی بازممکنه برگردی کره؟
برگشتم نگاش کردم…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Aylli ‌

یآدَم‌نِمیکُنی‌.وُ.زِیآدَم‌نِمیرِوی،یآدَت‌بِخِیر‌یآرِفرآموُش‌کارِمِن...❤️‍🩹
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x