سهم من ازتو پارت5
من=زهرمار…دیوونه شده
ویلیام=نه اصلا هیچ چیزی نیست
من=مطمئنی؟
ویلیام=اره خیالت راحت
من=دیشب که فکرمیکردم یدفعه گفتم اخه چرا اینجوری گفت مگه چیزی هست که من نباید بدونم
ویلیام=نه چیزی نیست همه چیزو گفتیم
من=خب پس چرا پاتریک گفت یه چیزی هست که ویلیام بهت نگفته؟
ویلیام=پاتریک گفت؟
من=اره
ویلیام=نمیدونم اگه اومد ازش میپرسیم…
من=الان مطمئن باشم دیگه؟
ویلیام=اره خیالت تخت…
من=باشه…
رفت…آنا اومد پیشم…
آنا=چقدر گناه دارین دلم براتون سوخت!
من=معلوم بود میترسم نه؟
آنا=اره صدات میلرزید...صدای ویلیامم میلرزید…ببین حالا چی میگه خیالت تخت
من=اره منم وقتی گفت خیالت تخت بااون لحنش شوک شدم
آنا=همچین میگه خیالت تخت من جای تو تمام نگرانیامو گذاشتم کنار
من=هرررهر
اون شبم گذشت…هردفعه میدیدمش میگفتم چرا گفتی استرس گرفتم؟خیلی رومخش رفتم،اونم هر دفعه چرت و پرت میگفت و هردفعهام یه چیز متفاوت قشنگ معلوم بود داره دروغ میگه…یه بار میگفت از دهنم اومد بیرون…یه بار میگفت عه اینطوری گفتم؟حواسم نبوده چرت گفتم…یه بار میگفت اخه ترسیدم گفتم یعنی ممکنه چی بگه؟کلا هر دفعه یه چرت و پرتی تحویلم میداد و بحث رو عوض میکرد…یه شب بیرون بودیم…خواهر کوچیکم هم بامن بود،ویلیام بچه های کوچیکو خیلی دوست داشت و پیش خواهرم بود و بغلش کرده بود…با پسر خاله ش فرانک…اومده بود باهام حرف میزد میگفت فردا میرم اینا اینقد که من گیییج بودمنپرسیدم کجا میری فرداش کنجکاو شدم کجا میره ولی چون قرار بود مهمون بیاد برامون مامانم صدام زد و فرصت نشد بپرسم…پس به آنا گفتم که ازش بپرسه…یکم امیدوار بودم چون داییم اینا میومدن و پسر داییم اسکات دوست ویلیام بود…یهو در زدن آنا و،ویلیام!گفتم میرم با آنا صحبت کنم ببینم چی میخواد ولی مامانم ازاون پشت قشنگ با کلاهه لباسم منو کشید عقببببب و گفت نه ما مهمون داریم هنوز کلی کار داریم گفتم پس میرم میگم نمیام…اما نه!خودش رفت…منم پشت سرش اومدم…مادرم داشت با آنا صحبت میکرد...گفت حداقل شب دوباره میام دنبالش بیاد باهاش کار دارم ولی نمیذاشت…خدایا یعنی چی شده…ویلیام پشت سر آنا داشت بااسترس اینطر اونطرف میپرید منو نگاه میکرد منم اونو مامانم که بااین صحنه رمانتیک روبرو شد سریع درو بست…یه۱۵دقیقه بعدش مهمونا اومدن سریع رفتم پیش پسر داییم و گفتم بیا بریم بیرون اونم گفت باشه و زود خودمو رسوندم…لیزا اومد سمتم…
لیزا=الیزابتتتتتتتتت…بهش گفتیمممم
آنا=اره بهش گفتیمممم
الیزابت=چیو؟
لیزا=بهش گفتیم بهش گفتیم
عصبی داد کشیدم
من=عین آدم میگین چیو یاباید حتما دادبکشم سرتون؟بابا کشتین منوووو
آنا=الیزابت…فراموشش کن،برو پی آرزوت،برو پی اهدافت…برو پی کره،برو پی…
من=ببین آنا برام مقدمه چینی نکنا مث بچه آدم بگو چیشده
آنا=اخه…اون…اون یه چیزی
ایندفعه یطوری داد زدم که صدام توکل کوچه پیچید
من=چییییییییییییی؟
لیزا=اون بهت گفت دیوونه!
آنا=نخیرم اصلا نگفت دیوونه لیزا چرا دروغ میگی فقط ما گفتیم چرا استرس گرفتی اونم گفت الیزابت چقدر به همه چیز فکر میکنه،به دکتر احتیاج داره!فراموشش کن…
لیزا=نخیرم گفت الیزابت دیوونس
آنا=اصلانم اینطور نییییست
من=فقط همین؟ترسیدم
آنا=عه ناراحت نشدی؟من فکر کردم ناراحت میشی
ویلیام=الیزابت…
من=چیشده؟
ویلیام=امممم…آنا یه چیزی بهم گفت
من=خب چی گفت؟
ویلیام=بیا بهت بگم…
من=خب…اومدم
ویلیام=بیا جلو…
من=خب
ویلیام=گفت مامانت گفته به ویلیام بگو یه روز بیاد خونمون ببینم چرا اینجوری گفته
من=کی مامان من؟
ویلیام=اوم…
من=نه ولا اینجوری نگفته مامان من اصلا چرا باید اینجوری بگه؟
ویلیام=یعنی اینجوری نگفته؟
من=نه
همینکه رفتم لیزا شروع کرد بال بال زدن…
آنا=وایییی یچیزی توچشمای دوتاتونننن بود
من=چی؟
لیرا=عشقققققق
من=جمع کنین بابا چی چیو عشق:/
یکم بعدش رفتم خونه و شام خوردیم…حالم بد بود…بد نبود…بدددددددددد بود چرا من به دکتر احتیاج دارم؟چرا ویلیام گفته من دیوونم آخرش طاقت نیاوردم و به اسکات گفتم…گفت وقتی رفتم بیرون بهش میگم حق نداره به تو اینو بگه دوستمم باشه حق نداره!بعد از شام ظرفارو شستم و رفتیم بیرون من با لیزا بودم…پدر و مادر آنا اجازه ندادن بعد از شام بیرون بیاد،اسکات هم رفت پیش ویلیام ازاونجا صداشو میشنیدم…
اسکات=ویلیام…میگم چرا به الیزابت گفتی دیوونس؟
ویلیام=من؟من هیچوقت همچین حرفی نزدم بخدا
اسکات=باشه کاری بهش نداشته باش الیزابت مثل خواهر خودم میمونه!اذیتش نکن!
ویلیام=باشه من که کاری باهاش نداشتم…