سهم من ازتو پارت7
ویلیام اومد پایین و وقتی منو دید سریع به سمتم قدم برداشت،قدم به قدم که نزدیکتر میشد ذهن من بیشتر و بیشتر درگیر میشد…
ویلیام=وایی خوبی؟
من=از سر و وضعم معلوم نیست؟
ویلیام=ببخشید همش تقصیر ما بود
دستشو آورد جلو…
ویلیام=دستمو بگیر تا کمکت کنم بلند شی…جاییت که آسیب ندیده؟
من=نهه…من…خوبم
بااینکه دلم نمیخواست ولی دلم نیومد دستاشو ردکنم و دستشو گرفتم گرمی دستشو حس میکردم بلندشدم و سریع دستمو از دستش بیرون کشیدم اه اه چندششش…راستی نگفتم من هافوفوبیا یاهمون ترس از لمس شدن دارم و بشدت به دستای گرم حساسم…
ویلیام=خیلی شرمنده ام
من=اشکال…نداره…
مایکل=حالا زیاد بزرگش نکن اسید که نیست دو قطره آبه
عصبی گفتم…
من=چیزی نشده؟؟یکی دیگه این بلا رو سرت میاوردم میگفتی دو قطره آبه؟؟
ویلیام=عذر میخوام
وایی این پسره چقدر میتونست برعکس برادرش خوب باشه…از اونجا رد شدم و وارد خونه شدم مطمئن بودم الان مادرم لقب دست و پا چلفتی رو بهم میده سریع رفتم تو اتاقم لباسامو عوض کردم…اون روزم گذشت…پاییز رسید و باز درس و مدرسه شروع شد دیگه بیرون نمیرفتم ولی با آنا و جوسیکا و کیتی در ارتباط بودم،وسطای پاییز توی یه عروسی دعوت بودیم،عروسی دخترِ پسرعموی پدربزرگم…وقتی رفتیم اونجا باچیزی که دیدم باتمام توانم جیییییغ زدم…جدی؟من شماره پلاک همه ی ماشین هاشونو حفظ بودم و ماشینشونو دیدم نزدیک بود بال دربیارم،رفتیم تو و دیدم آره…واقعا اونجان…خیلی بهم خوش گذشت…بعد که ازش پرسیدم دیدم همون پسر عموی پدربزرگم دوست صمیمی پدرِ ویلیامه گذشت…یکم بعدش چون یاد گرفته بودم که وقتی دیدمش زیاد ذوق نکنم که بلکه مامانم دست ازسرشون بردارا…دیگه ازم مطمئن بود که فراموشش کردم…اما ای کاش اینطوری بود…اواخر پاییز تولدش بود…چندتا کلیپ برای تولدش درست کردم و استوری کردم…امااا…نتونستم تبریک بگم بهش…من کلاس خصوصی میرفتم یه چند باری مایکل رو نزدیک اونجا دیده بودم…بعدِ یه مدت فهمیدم مغازشون اونجاست یه حس بدی نسبت به مایکل داشتم…یه جوری نگام میکرد و یه چند باری تعقیبم کرده بود و این باعث شد من یکم ازش بترسم…یجوری آدمو نگاه میکرد که دلم میخواست خفه اش کنم مزخرف بود چند بارم منو تعقیب کرده بود…پدر و مادرش خیلی دوسش داشتن و بهش اعتماد داشتن،زمستونن داشت کم کم تموم میشد…کلاس خصوصی هم هنوز میرفتم و…مایکل هر دفعه که منو میدید سلام میکرد ولی من کاری بهش نداشتم…تف خدایا چه گیری افتادم اخه توئه قورباغه چیکاربه کار من داری!خب گذشت و دیگه هوا کم کم داشت خوب میشد…ماه آخر زمستون بود و ما از ماه آخر زمستون بیرون میرفتیم…چند روز بعدش که خواهرم میگفت باید منو ببری بیرون…ملیسا خونه نبود و آناهم نیومد،مایکل رو دیدم…با ماشینش اومد توی کوچه…با لبخند مسخرش داشت نگام میکرد و سلام کرد ولی اهمیت ندادم،مامانش سوار ماشین شد و رفتن…یکم بعدش که رفتم یکم خوراکی بخرم…مایکل و ویلیام توی ماشین باهم بودن خدایا چقد ناز بودننننن،چند روز بعدش چهارشنبه سوری بود…کلاس داشتم…این چند روز ویلیام و خانوادش اصلا خبری نداشتن...فکرکنم رفته بودن مسافرت،ماهم قرار بود بریم دیگه نمیدونم شایدم بخاطر خواهر کوچیکم نمیرفتیم کلاس که رفتم چندتا ترقه رو باخودم بردم و منفجرررر کردم یه حالی داااادد کلاسو گذاشته بودم روسرم اتفاقا یکی ازترقه هارو که پرت کردم بیرون خیلی شیک رفت توبغل استادفیزیک بیچاره باصداش یجوری ترسید و پرید توهوا فک کنم پروازکرد،تو راه که برمیگشتم مغازه شون بسته بود…به طرز عجیبی دلم تنگ شده بود نه که بگی دلم تنگ شده باشه نه ولی نه که همیشه تو راه یه جوری نگام میکرد و اعصابمو خورد میکرد اون مدتی که نبود حس میکردم یه چیزیم کمه اصلا نمیدونم چطوری حسمو توصیف کنم میشه گفت بهش عادت کرده بودم و اونقدری که نبود حس میکردم یچیزی شرجای خودش نیست…چهارشنبه سوری رسید…قرار شد مهمون برامون بیاد وهمین باعث شده بود کل روزو فقط غرغرکنم…چهارشنبه سوری بود و من میخواستم همه جارو به آتیش بکشم اونوقت مهمون میومد اینجا چیکار؟!با مامانم خونه رو تمیز کردیم و اینا تا مهمونا بیان…همینکه رسیدن گفتن که نمیان و عجله دارن باید برگردن رفتم و کلی ترقه خریدم…همه شو نیم ساعتی تموم کردم و شب که شد رفتیم خونه پدربزرگم…خونه داییم و پدربزرگم باهم بودن،یکی از خاله هام اونجا بودن…مامانم و خاله م با ماشین رفتن و موندیم من و پسر داییم و کارپت!چندتا کارپت منفجر کردیم،برادر کوچیکم گفت باید تو خونه پدربزرگم بمونیم و موندیم،فردا صبحش کلاس داشتم،رفتم کلاس و کلاس تموم که شد…مغازه شون باز بود،من نباید به اون نگاهای مسخرش عادت میکردم،ماشینش جلوی در بود…اما بی اهمیت رد شدم…مثل روزای پیشش که اونجا نبود اما یهو…
مایکل=الیزابت خانم
-…