رمان پایانی برای یک آغاز

پایانی برای یک آغاز پارت سوم

4.9
(21)

داشتم چیزی تایپ میکردم که یهو یکی صدام کرد
سرم و بالا گرفتم یه دختر با پوست سبزه چشمای کشیده آبی و موهای سبز رنگ یکم قیافه اش چندش بود
بغلشم یه پسر قدبلند با پوست سفید چشمای قهوه ای و موهای مشکی
لبخند زدم و ایستادم که پسره گفت:من حامد خنجری هستم پسره امین خنجری
خیلی ضایعه بود که دست ندم دستم و به سمتش دراز کردم و گفتم:مانیا مالکی نوه آقای مالک مالکی
اونم دست داد و دختره شروع کرد به ور زدن :منم دختره آقای خنجری هستم و اسمم ارغوان
به اونم دست دادم
کنارم نشستن چند دقیقه گذشت کنجکاو شدم بدونم مامانشون کجاست
منم که پرو و فضول داشتم از فضولی پر پر میشدم روبه شون گفتم :مادرتون حضور نداره
حامد:مادر من فوت شده اند
یهو قلبم ریخت یاد مامانم افتادم بهشون گفتم:خدا بیامرزتش روحش شاد
ارغوان :خیلی ممنون
ارغوان رفت و من موندم و حامد که آهنگ روز رویایی یوسف زمانی پخش شد
بدجور قر تو کمرم گیر کرده بود با زور خودمو نگه داشتم حامد از سر جاش بلند شد و رو به من گفت افتخار میدید بانوی زیبا
توی چشماش خیره شدم لامصب هر کاری میکردم نمیشد چشم ازش بردارم
دستم و گذاشتم توی دستش و شروع کردیم به رقصیدن توی این مدت که میرقصیدیم فقط به چشماش خیره بود و اونم همینطور که یهو گفت :ازدواج کردی؟
_چطور؟
+اره یا نه
_نه
بعداز رقص شام و بعدشم رفتیم خونه

******
گوشیم داشت زنگ میخورد با زور دستم و رسوندم بهش چشمام و بازور باز کردم و به صفحه گوشیم نگاه کردم
د آخه الان وقته زنگ زدنه
_هااان؟؟
+هان و درد
_چته بابا بنال
+درد و بنال هیچی
_خداحافظ
+ایش بای
گوشی و قطع کردم هرکاری کردم خوابم نبرد از تخت بلند شدم و رفتم سرویس بهداشتی در کشو باز کردم
شلوار ابروبادی که پایینش کش داشت و نارنجی رنگ بود همراه با تاب سفید رنگش که یقه قایقی بود تنم کردم به مو هام برس کشیدم برق لب زدم و روفرشی های سفیدم پام کردم گوشیم و برداشتم و رفتم پایین
امروز پنجشنبه بود پس کل خاندان مالکی امشب شام اینجا بودند
از آقاجون خبری نبود رفتم و نشستم صبحونه خوردم بعدشم یاد صحرا افتادم صبح زنگ زد بد پاچه شو گرفتم بزار از دلش دربیارم
بهش زنگیدم
+بله ؟!
_سلام صحرا جونی
+شما؟
_صحرا چت شد
+شما؟!
_منم مانیا
+به جا نمیارم
_رفتارات داره دیوونه ام میکنه ها!
+خانوم مزاحم نشید
خیلی پرو بهش گفتم:مزاحم چیه مراحمم
که یهو قطع شد
این اخلاقشو از بر بودم چون وقتی پاچه شو میگرفتم ناراحت میشد
ولی خب اگر اون پاچه من و بگیره هیچم ناراحت نمیشم چون من پوست کلفت تر از این حرفام
دوباره زنگیدم بهش
و پشت تلفن حوار زدم دیوونه شدمممم
+چته تو
صدام و گریه ای کردم و گفتم:من مگه چندتا دوست خل و چل توی این دنیا دارم نامرد
میتونستم قیافه شو تصور کنم ریز خندیدم که یهو گفت:آقا من تسلیم ببخشید
زدم زیر خنده جوری که از صدای خنده ام همه خدمتکارا داشتن متعجب من نگاه میکردن
بدبخت ها فکر میکردن دیوونه ام
بعد خنده ام صحرا انقدر فحشم داد که جد و آبادم به فنا رفتن

○○○○○○
ساعت ۴ بود تقریبا الان میومدن خاندان مالکی و میگم هنوزم که هنوز از آقاجون خبری نبود از سرجام بلند شدم و رفتم بالا که یهو صدای آقاجون از پشت سر شنیدم
+مانیا وایسا
طبق حرفش وایسادم
_بله آقاجون
+فردا خواستگار داری
_خواستگار؟!
+اره
_حالا کی هست ؟
+خودت میفهمی
هروقت آقاجون این کلمه رو میگفت دوست داشتم خودمو خفه کنم
رفتم بالا امشب چی بپوشم در کمد و باز کردم و یه نگاه به لباسا انداختم
نگاهم همینجوری بین لباسا رد و بدل میشد تا اینکه چشمم خورد به یه لباس خردلی پررنگ که یقه قایقی یود شونه هام معلوم بود
آستینش پایینش کش داشت و آستین کوتاه بود و نیم تنه بود با یه شلوارک لی که دوتا وجب بالاتر از زانوم بود و پایینش ریش ریش بود همراه با صندل سفید رنگ
لباسام و گذاشتم رو تخت و رفتم حموم
یه حموم ۲۰ دقیقه ای
از حموم که اومدم لباسام و تنم کردم و نشستم جلوی میز آرایش موهام و با سشوار خشک کردم و چتری هام و مدل دادم
رژیم لب قرمز مایع زدم و یه خط چشم گربه ای کشیدم
ساعت بند سفیدم و انداختم دستم ادکلنم که بوی مست کننده ای داشت و زدم به گردن و مچ دستم و گوشی و برداشتم و رفتم پایین
اولین قدم و که گذاشتم صدای آیفون بلند شد با سرعت رفتم پایین که خاندان مالکی دیدیم
با هم کلی ماچ و بوس تف مالی کردیم و نشستیم
همه گل میگفتیم و گل میشنیدیم الی یه نفر آرسین
نمیدونم امشب چرا انقدر تو خودش بود که یهو آقاجون گفت:فردا شب قرار برای مانیا خواستگار بیاد
همه با شنیدن این کلمه لال مونی گرفتن
آرسین عصبانی تر از قبل شده بود
که یهو شیدا گفت:حالا کدوم بد بختی میخواد اینو بگیره
مانیا:خیلی هم دلت بخواد
عمه مهناز :حالا این آدم خوشبخت کی هست
آقاجون با کمی مکث جواب داد:خانواده خنجری
همه چشماشون از حدقه زد بیرون
عمو مهران:اما آقاجون
آقاجون پرید وسط حرف عمو مهران که حرف تو دهن عمو مهران ماسید : اما و اگر و نمیشه هم نداره
عمو منصور با تردید گفت:برای پسرش دیگه ؟!
آقاجون روی پاهاش ایستاد و گفت:نه

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.9 / 5. شمارش آرا : 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
9 ماه قبل

وای جای حساسش تموم کردی زود پارت بده منتظرم🤒🤒

دکمه بازگشت به بالا
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x