رمان پایانی برای یک آغاز

پایانی برای یک آغاز پارت دهــم

4.6
(15)

_یعنی چی؟!
+تنها راه فرارت اینهه من آقاجون و میشناسم شده کل تهران که سهله کل اییران و دنبالت میگرده تا پیدات کنه
_یعنی باید برم اره؟!
+جز این راه دیگه ای نداری وسایلت و آوردم میریم میارم اول وقت میریم فرودگاه
سرم و تکون داد و با قیافه پوکر فیس سوییچ و از آرسین گرفتم
لگدی به پای دراز شدی آرتا زدم که صورتش و بین دستاش گرفته بود
سرش و گرفت بالا و گفت: از رو نمیری تو دختر گند زدی به شراکت من و پدر زنم الان هم پام و به چوخ دادی
_عهه پس بگو به خاطر باباش گرفتیش
+چه فرقی به حال تو و اون داره؟!
_چه فرقی داره دختره و گرفتی بخاطر پول باباش بعد میگه چه فرقی داره
+من که براش همه چی مهیا کردم خیلیم دلش بخواد هرچیم گفته گفتم چشم اخه دردش چیه؟!
_واقعا زشتتته؛ ازت توقع نداشتم انقدر..
پرید وسط حرفم و گفت: انقدر چی؟! داره کیف و حالش و میکنه تو چرا سنگ اون و به سینه میزنی؟!
_خب حااالا!!
پشت چشم براش نازک کردم و از حیاط رد شدم رفتم سمت ماشین لوازمم و برداشتم
سنگین بود خیلیم سنگین بود
آرتا زل زده بود بهم و گفت: خب بده کمکت کنم
با دهن کجی بهش گفتم: نمیخوام،  لازم نکرده سنگ من و به سینه بزنی
+باز شروع کردی توو!!
_همین که هست
+خب کمکت میکنم
_تو برو از دل نامزد عزززیزت دربیار نمیخواد کمک من کنی
+بههتتر ولش کن گور باباش دختره لوس و
_الان با من بودی
+نه؛ بااون نازنین دیوونه بودم دختره ی رواان پریش
_خخخب حالا به اون چیکار داری
+اخه نمیدونی از دستش چیااااا کشیدم
با خنده گفتم: عههه پس اون دیوونه ات کرده از اول اینجوری نبودی
+چه فرقی داره
_حالا بیا کمکم کن بعدا باهم حرف میزنیم
کمکم وسایل و داخل اتاق گذاشت و رفت
روی تخت اتاق خیره به سقف داشته به آینده نا معلوم خودم فکر میکردم
دلم نمیخواست پایان بدی داشته باشه زندگیم
با فکرای تیره و تار به زندگیم خوابم برد

صبح زودتر از همه خواب پاشدم
نگاه به ساعت کردم هشت بود
صبحونه آماده کردم
نگاهم سمت حال رفت که پسرا خوابیده بود
آرتا روی مبل تکی که به کاناپه چسبیده بود و آرسین روش خواب بود خوابیده بود
موهای آرسین روی صورتش ریخته بود
پای آرتا نزدیک دهن آرسین سرش هم که از مبل آویزون
دست به کمر جلوشون وایسادم و گفتم: بچه ها بلند شید من الان باید فرودگاه باشم
آرسین هراسون از خواب پرید و پای آرتا که الان دیگه تو دهنش بود زد کنار
به لطف ضربه آرسین آرتا از بالای مبل پرت شد پایین
آرتا: عهههه چته تو مثل مرغ هی قُد قُد
آرسین: بلند شو آرتا که دیره
بلاخره بعد از هزااار جور ناله و غر غر بلند شدن
بعد از صبحانه آرسین گفت: بسه بلند شید الان مانیا دیرش میشه
آرتا: کجا به سلامتی؟!
+قراره بره سفر
_عههه خب الان دیر میشه دیگهه
با کمک آرتا وسایل و بردیم تو ماشین گذاشتیم
آرسین ماشین و روشن کرد و راه افتادیم
تو ماشین آرتا کلی عکس گرفت
بعد از نیم ساعت رسیدیم فرودگاه
استرس داشتم یا شایدم ترس
چمدون و از صندوق ماشین دراوردم
آرتا: پس آنه خانومم رفتنی شد
لبخند زدم و گفتم: تو انتخاب اسم دقت کن خرس تنبل
+عههه نمردیم و یکی واسمون اسم گذاشت
لبخندی بهش زدم و گفتم: سعی کن تو زندگیت خودت باشی جلو هرکسی که بخواد موفقیتت و ازت بگیره وایسا کسی و که دوستش داری و بهش بگو شایدم قسمت شد باهاش ازدواج کردی بهتر از اینکه با یکی ازدواج کنی که فقط برای باباش باهاش ازدواج کرده باشی اونم برای اینکه پول داری دوست داره
آرتا لپم کشید و گفت: چشم فسقلی
_شاید این آخرین باری که داریم همدیگرو میبینم دلم میخواد از من خاطره ی بد نداشته باشی میشه من و بابت کاری که کردم ببخشی؟!
یکم تو چشمام خیره بود و گفت: بابت کارت ممنونت هم هستم مو قرمز
لبخند محوی بهش زدم که گفت: برو دیرت نشه خانوم کوچولو
ازش خداحافظی کردم رفتم سمت آرسین: آرسین؟!
+بله!؟
_بابت کارهایی که واسم کردی ممنونم
لبخندی زد و گفت: خواهششش
_هیچ وقت فکرش و نمیکردم یه روزی پسر عمویی که انقدر باهاش تو بچگی جر و بحث داشتم بیشتر از همه کمکم کنه
دستاش و باز کرد و گفت: بیا بغلمم ببینم دختر لوووووس
_آرسین شما دنبالم نیاید خودم میرم خب؟!
+باشه
بغلش کردم و گفتم: یه سوال!!؟
ازم جدا شد و گفت: ده تا سوال بپرس اصلا!
_تو در قبال کارایی که برام کردی چیزی ازم میخوای؟!
خندید و گفت: برو بچههه برووو
_نه جوابم و بده
+من به جز خوشبختی تو چیز دیگه ای نمیخوام حالا هم برو

ازش دور شدم و باهاشون دست تکون دادم
آرسین به گوشی تو دستش کرد و گفت: باهات در تماسم
سرم و تکون دادم و ازشون دور شدم

ولی کی میدونست شاید این آخرین دیدار ما با هم بود…..!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
8 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیکاوا ی قدیم آنتونی جدید
لیکاوا ی قدیم آنتونی جدید
پاسخ به  Shima Shams
9 ماه قبل

رمان عالیه و همچنین قلکت به نظرم زود تمومش نکن چند تا ماجرا وارد رمان کن
به نظرم آرسین و مانیا با هم ازدواج کنن

لیلا ✍️
9 ماه قبل

خیلی قشنگ بود خسته نباشی عزیزم…به نظرم برای آرسین حتما یه اتفاق بدی میفته مانیا هم یه جوری میشه که عاشقش میشه و برمیگرده ایران ‌…یا شاید هم آرسین بره اونور و اونجا بعد مدت ها همو ببینند حسابی رمانتیک میشه

Eli
Eli
9 ماه قبل

عالی بود
بنظرم ارسین با یه دختر دیگه ازدواج میکنه و ارتا میره کشوری که مانیا هس و اونجا باهم میگردن و کلی کل کل و … میکنن بعد عاشق میشنو ازدواج بعد اینا بعد چندماه بعد ازدواجشون مانیا حامله میشه و… چند سال میگذره که تقریبا دختر/پسر مانیا و ارتا ۴ یا ۵ سالش میشه که ت ی سفری بهش ماشین میزنه میمیره
تمام

Eli
Eli
9 ماه قبل

یا مانیا وقتی برمیگرده ایران بازم با ارتا بر میخوره که بعد چند ماه اینا عاشق میشن و قراره ازدواج کنن ولی تا روز عروسی ارتا و مانیا وقتی نمونده که ارتا/مانیا مریض میشه دکترا ازش ازمایش خون میگیرن که بعله میفهمه سرطان یا بیماری قلبی داره که درمونی واسش نیس

آخرین ویرایش 9 ماه قبل توسط Eli
دکمه بازگشت به بالا
8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x