رمان پایانی برای یک آغاز

پایانی برای یک آغاز پارت یازدهـم

4.6
(8)

روی صندلی های سرد فرودگاه نشستم
به دور و برم خوب نگااه کردم
هرچیم باشه چندسال قراره اینجا نباشم
شایدم میزد به سرم و دیگه برنمیگشتم
باید خودم سرنوشتم و عوض میکردم
چشمام و بستم
تمام خاطرات این چندد سال از جلو چشمم رد شد
بچگیام
دعواهای بچگونه با آرسین سر دوچرخه
بازی با رزا و سارا و…..
فوت مامان و بابام
کلی مشاوره برای کنار اومدن با فوت مامان و بابام
مدرسه
دانشگاه
یکبارم تو دانشگاه عاشق شدم ولی گذاشت رفـت… ولی بیخیال
نقشه هایی که واسه شرکت که قرار بود بزنم کشیده بودم
پیک نیک هایی که با بچه ها میرفتیم
آقاجون
کارای ناگهانیش
مهمونی زهر ماری
خنجری
کمک های آرسین
و….
فرار
فرار از سرنوشت، فرار از زندگی، فرار از واقعیت، فرار…
تو هرچی اسمش و میزاری بزار ولی من اسمش و میزارم
پایان، پایانی برای یک آغاز
شروعی که یهویی بود
و پایانی که هنوز تهش معلوم نیست
هیچ وقت جمله مامانم یادم نمیره که میگفت:
پایان همه چی خوبه
اگه پایانش بد بود بدون هنوز پایانش نیست…!

سمت گیت رفتم
بعد از کارای مربوطه و…
سوار هواپیما شدم
اشک های مزاحم رو گونه ام و پاک کردم
روی صندلی هواپیما خودم و جابجا کردم
چشمام و بستم و خوابیدم
.
.
.
.
چمدونم و دنبال خودم توی فرودگاه (ترکیه) میکشیدم
گوشیم و از کیفم درآوردم و به آرسین زنگ زدم
+سلامم
_سلام آرسین من رسیدم
+خب ببین شروین گفت اونجا یه دوست داره خب باهاش هماهنگ کرده الان توی فرودگاهه
_خب؟!
+باهاش کنار بیا حداقل قراره یکسال اونجا بمونی چون با شروین خیلی دوسته قول داده مراقبت باشه اگه اتفاقی برات افتاد و…  میتونی بهش بکی که کمکت کنه
_یعنی… یعنی داره میگی که
+اره لپ کلامم اینه دیگه زنگ نزن یکی شک کنه بدبخت میشم
_خب میشه حداقل اسمم و یه چیز دیگه سیو کنی تا بهت پیام بدم؟!
+اره چرا که نه ولی اگه میخواستی تلفنی باهام صحبت کنی شماره آرتا میفرستم بیشتر وقتا توی شرکت پیششم میتونی اونجا باهام صحبت کنی
_باش
+حواست باشه مانیا یه آقا با تیشرت و شلوار مشکی عینک گرد داره مو و ریششم بور… اسمشم دانیار
_باشه
+کاری نداری
_نه
+اگه پولی چیزی خواستی بهم بگو
_سعی میکنم زیاد تو دردسر ندازمت خدافظ .
یه آقایی تقریبا با این مشخصات پیدا کردم که دقیقا خود دانیار بود
باهام تا خونه همراه شد از کسب. و کارش گفت
از زندگیش و…
تقریبا باهم آشنا شدیم
وقتی رسیدم هتل
لباسام و درآوردم
الان واقعا میتونستم بخوابم یه خواب آرومم
.
.
.
.
.
(دوسال بعد)
در اتاق و باز کردم و نشستم پشت میز
لپ تاپ و باز کردم و اطلاعات لپ تاپ و توی فلش ریختم
تا اطلاعات لود میشود طول میکشید
سرم و گذاشتم روی میز و اتفاقات دوسال پیش و مرور کردم
دوسالی میگذشت که من ترکیه بودم
دوماه اولش زندگی سخت بود ولی بعد به مرور عادت کردم
اعتماد دانیار بهم جلب شده بود پس توی شرکتش من و مشغول کرد
سال اول یه کارمند ساده که به نحوه ی حسابدار
سال بعد معاون
حقوق خوبی بهم میداد
رابطه مون باهم صمیمی بود
تماس هام با آرسین روز به روز کمتر میشد
تا این حد که دوهفته یکبار باهم تماس میگیریم
توی آخرین تماسش بهم گفت حال آقاجون خوب نیست گفت بیمارستان گفت اگه میتونی برگرد ایران حداقل آقاجون و ببین
ولی اون مرد دیگه برای من مرده بود
از روزی که فهمیدم برای چی من داشت دستی دستی فدا میکرد مرده بود
وقتی فهمیدم که چرا میخواست بازور من پای سفره عقد بشونه خدا میدونست حالم چقدر بد بود
دانیار و همسرشم توی این راه بهم کمک زیادی کرده بودن

فلش و از لپ تاپ کندم و گذاشتم توی کشو میز
دانیار با عجله در و باز کرد و داخل شد
با لبخند گفتم: چیهه؟!
هول هولی گفت: ژاکاو زنگ زده مثل اینکه حالش زیاد خوب نیست باید برم پیشش تو حواست هست به شرکت؟!
با لبخند پررنگی نگاهش کردم گفتم: برو به خانومت و نی نی برس حواسم هست
+مرسی
_راستی
+جان
_میگم به ژاکاو بگو اگه عشق من و سالم به دنیا نیاره تمام موهای کلشو میکنم
با صدا خندید و گفت: چشممم
از در رفت بیرون نمیدونم از کی دل خوشیم شده بود بچه ژاکاو و دانیار
تو فکر اینکه بچه شبیه قراره ژاکاو بشه یا دانیار بودم که در اتاق به صدا دراومد
_بله
+اجازه هست!؟
_بفرمائید
منشی شرکت بود: خانوم از یه شرکت توی ایران زنگ زدن و دعوت به همکاری کردن
_خب؟
+میخواستن شما اسپانسر محصولی که تولید میکنن بشید و اینکه به غیر از اون سرمایه گذار هم میخوان که اگه محصولاتشون به فروش برسه چهل درصد مبلغ به دست اومده به شرکت ما تعلق میگیره

پیشنهاد بدی هم نبود
_خب یه قرار باهاشون فیکس کن
+کجا؟!
_همینجا ترکیه
سرش و به علامت تایید تکون داد و از در رفت بیرون
شاید باید به دانیار میگفتم ولی خب به هرحال یه قرار ساده چیز مهمی نبود که باهاش مشورت کنم
.
.
.
.
.
ساعت هفت شده بود خستگی امونم و بریده بود
خمیازه کشیدم و کیفم و برداشتم فلش و از کشو بیرون اوردم و رفتم سمت اتاق دانیار
دو تا تقه به در زدم و وارد شدم
فلش و گذاشتم رو میزش و گفتم: من دارم از خستگی میمیرم اینم فلش واقعا نیاز دارم الان برم
سرش و تکون داد و گفت: برو خسته هم نباشی
_راستی بهت گفتم که یه قرار گذاشتم؟!
+نه
یک ربع نشستم و کل قضیه و فکرایی که تو سرم بود و براش توضیح دادم و موافقت کرد از در رفتم بیرون و سوار ماشین شدم و سمت خونه روندم

در خونه و باز کردم و لباسام و دراوردم
تلفن و برداشتم مثل بیشتر اوقات یه فست فود سفارش دادم
لپ تاپ و باز کردم تا خودم و باهاش سرگرم کنم
که اسم آرسین روی صفحه افتاد
سابقه نداشت زنگ بزنه اونم کیی آرسین
گفته بود کاری داری پیام بده و زنگ نزن
یعنی چیشده بود که بهم زنگ زده؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
9 ماه قبل

آقاجونه یه وقت نمرده باشه😯

قلمتو دوست دارم نویسنده جون لطفا تند تند پارت بده به نظرم آرسین و مانیا دوباره همو می‌بینند و این بار عاشق همدیگه میشن .

Eli
Eli
9 ماه قبل

مث همیشه عالی بود
فق لطفا زود پارت بزار بخدا دوهفته دارم جر میخورم از بس چک کردم:///

دکمه بازگشت به بالا
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x