رمان آخرین روز با تو بودن

آخرین روز با تو بودن پارت سه

3.8
(103)

باید کارش را سریع با ساوان تموم میکرد
.
.
توی چمن ها نشسته بود
سمتش رفت و از پشت چشماهایش را گرفت
ساوانم که دیوونه دیوونه بازیای مهتاب
با خنده گفت:منم که نمیدونم کیه!!
صدای خنده های ریز زیز مهتاب میومد
+اومم حالا فک کنم فهمیده باشم کیه هاا؟!!
_کیه؟!
+قلبم!!
مهتاب دستانش را از روی چشمان ساوان برداشت و نشست روبرویش
_خوشت میاد من و وابسته خودت میکنی
+تو که تا آخر عمر پیش خودمی غصه چی و میخوری؟!
_ببین ساوان اگه نشه چی!؟
+میشه کی گفته نمیشه
مهتاب با نگرانی گفت: اومدیم و نشد تکلیف دل من چیه!!؟
ساوان میره به چشمای مهتاب گفت:میدونی اونقدر دیوونه ام که حاضرم به خاطر رسیدن بهت زمین و زمان و آتیش بزنم!!
لبخند تلخ مهتاب باعث شد اخمای ساوان بره تو هم
+ نبینم ماه دلم ناراحت باشه هااا
مهتاب از توی کیفش هودی سبزی که برای ساوان خریده بود و بیرون اورد
_برای توعه
ساوان دستش را سمت لباس برد
+برا من؟!
_بله
+انوقت مناسبتش؟!
_مگه مناسبت میخواد
ساوان با لبخند به مهتاب نگاه کرد
خم شد تا روی گونه مهتاب را بوس کند
مهتاب با اخم سرش را عقب کشید و گفت: عههه ساوان
ساوان زد زیر خنده گفت: کجا نوشته بوس کردن لپ معشوق اشتباهه؟!
مهتاب چشم غره ای به ساوان رفت
کیفش و از روی چمنا برداشت و بلند شد
با طعنه گفت: فقط کم مونده برم خونه بگن شکمت چرا بالا اومده
ساوان پشت سرش پا تند کرد و گفت: بابا ببخشید حالا عصبانی نشو
مهتاب کنار خیابون ایستاد و برای ماشین ها دست تکون داد
ساوان کنارش ایستاد و گفت:نمیبخشی؟!
مهتاب بی توجه به ساوان به سمت تاکسی رفت که ایستاده بود
در ماشین و باز کرد و نشست
ساوان با این اخلاقش خوب آشنابود مثل اینکه بد گندی زده بود
ساوان همراه مهتاب روی صندلی عقب ماشین نشست و در را بست رو به راننده گفت:اقا لطفا برید…..
+مهتاب!!
+روشنایی دل اقای شکوه راد!!!
چند لحظه ای را سکوت کرد
داشت چیزی را از روی یقه اش بر میداشت
مهتاب با اخم به بیرون زل زده بود
ساوان دستش را جلوی مهتاب گرفت
مهتاب با کنجکاوی نگاهش را به انگشت ساوان داد
تکه مژه ای در دستش دید:
_چیه این؟!
+اخه نگاه کن انقدر باهام حرف نزدی مژه هام داره میریزه
در آن لحظه مهتاب نمیدانست بخندد یا سرش را از دست دلبری هایش به دیوار بکوبد
هرچه بود تنها با یک لبخند کوچک نگاهش را به بیرون دوخت و گفت:
به هر حاال اگه تموم موهای سرتم هم بریزه، بخاطر کار اشتباهی که کردی امکان نداره بیشتر از حد لزوم باهاتون صحبت کنم
ساوان سرش را نزدیک گوش مهتاب برد و زمزمه کرد: جون من حرف بزن دیگهـ
مهتاب با اخم سمتش برگشت و گفت: برای هزارمین بار میگم قسم نخور بااشه!!!
+اصلا حالا که اینجوری شد کل جونم به فدات مهتاب خانوم!!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا : 103

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
7 ماه قبل

ستی
ساعت ۹ بیا رمانم روتایید کن

نسرین احمدی
نسرین احمدی
7 ماه قبل

قلمت عالیه موفق باشی

دکمه بازگشت به بالا
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x