رمان قلب بنفش پارت شصت و سه
رمان قلب بنفش💜✨
#پارت_شصت و سه
از کدام خانواده حرف می زد؟!
قدرت تجزیه و تحلیلش را از دست داده بود…
این چهره های آشنا و شکسته…
او را به دنیای کودکی میبرد…
همان دنیایی که پنج سال بیشتر در آن زندگی نکرد…
_شما سال هاست همدیگه رو ندیدید آریانا!
ماجرا خیلی پیچیده و طولانیه…
اما اون ها خانواده ی تو هستن…
نگاه سردرگمش را به سینا دوخت…
حرف هایش را می شنید اما قدرت تجزیه و تحلیل آنها را نداشت…
با دیدن حالش ادامه داد
_مادربزرگت،خاله ت…
و تیدا…
تیدا؟درست بود…
تیدا تمام خانواده اش بود…
همه کس اش بود…
اما ربط افراد روبرویش که سینا آنها را خانواده خطاب میکرد،به او و تیدا چه بود؟!
خاله؟مادربزرگ؟!
باورش نمی شد…
گیج و منگ شده بود…
فقط مردمک های لرزانش بودند که میان آنها می چرخیدند و تک تک شان را از نظر می گذراندند…
مامان چیمه؟
خاله آسو؟
این ها همان ها بودند…
نه!ممکن نبود…
امکان نداشت تمام سالهایی که در بی کسی سر می شد،آنها خانواده داشته باشند و خودشان بی خبر مانده باشند…
_تیدا…دختر آسو خانمه!
و شوک آخر مانند طوفانی سهمگین تمام کوچه پس کوچه های تاریک ذهنش را در بر گرفت…
داشت از حال می رفت…
آخر مگر می شد؟!
چرا نمی توانست هندل کند؟!
این ها،همان آدم های سابق بودند؟!
همان کوچکترین بخشی که از کودکی اش به خاطر داشت؟!
دستش را به دیوار گرفت…
آراز هم مبهوت،او را نگاه می کرد…
آسو دیگر توان کنترل بغضش را نداشت…
از طرفی یادگار خواهرش را دیده بود و از طرفی دیگر حتی نمی دانست دخترش کجاست…
_قربونت برم آریانا!قربونت برم عزیزم…
بالاخره،پس از چند ساعت انتظار،در باز شد و دکتر جوانی بیرون آمد…
آریانا دست و پایش را گم کرد…
گویی تمام آن شوکی که بهش وارد شده بود را فراموش کرد و در ذهنش فقط تیدا ماند…
فقط میخواست که از حال او باخبر باشد…
سراسیمه،سمت دکتر رفت و با صدایی لرزان گفت
_حالش…حالش چطوره؟
دکتر سرش را به آرامی پایین انداخت…
_خونریزی خیلی زیادی داشت…اکسیژن رسانی به مغز ضعیف بود…
آرتا با چشم هایی سرخ شده،مانند کاسه ی خون به دکتر خیره شد…
انگار که سطل آب یخ روی سرش خالی کرده بودند…
_متاسفم!بیمارتون به کما منتقل شد…
روح از تنش جدا شد و پر کشید…
قلبش در سینه اش نمی تپید…
مانند یک ببر زخمی،از جا بلند شد…
حس میکرد گوش هایش اشتباه شنیدند…
نگاه خشمگین و ناباورش را به چهره ی دکتر دوخت…
یقه اش را در دست گرفت و فشرد…
با صدایی گرفته از بغض فریاد زد
_چه زری زدی؟یه بار دیگه بگو…
مرد،در حالی که برای جدا کردن دست های آرتا از گردنش تقلا می کرد گفت
_چی کار میکنید آقا؟!
با لحنی غرق در نگرانی لب زد
_تیدای من کجاست؟!
عصبی و دیوانه وار این جمله را تکرار میکرد…
_کجاست؟!زندگیم کجاست؟!
آریانا با زانو روی زمین افتاد…
با صدا زدن های دکتر،حراست بیمارستان سمت آنها آمد…
سعی میکردند از هم جدایشان کنند…
_چی کار میکنی؟ولش کن…برو بیرون وگرنه تحویل پلیس میدمت!
مادر تیدا مضطرب خشکش زد…
نه!دوباره نه!
خدا برای بار دوم دخترش را از او نمیگرفت…
دختر او نبود!
حتما اشتباهی شده بود…
به زور آرتا را از آنجا دور میکردند…
اما او همچنان چشم انتظار بود…
چشم انتظار فرشته اش…
_کجاست؟!میخوام ببینمش!
به دم در رسیدند…
هوای سرد بیرون و برف زمستانی نمی توانست بیشتر از نبود تیدا دلش را منجمد کند…
بی طاقت و حیران سعی میکرد دوباره داخل برود…
گلویش میسوخت و بغضش دیگر به وعده هایش عمل نمی کرد…
×××××××
سلام دوستان این هم پارت جدید حتما نظراتتون رو کامنت کنید❤
دیدین چه بلایی سر بچم اومد🥲
چه اتفاقی میفته به نظر شما؟
حمایت و امتیاز فراموش نشه😘
خسته نباشی.
آخرش یه حس غم عجیبی داشت.
اما خب عالی بود عزیزم
ممنونم عزیز دلم❤😊
بیا اینم از تایید پارتت غرغرو خانم😂 قشنگ بود و البته غمگین، دلم واسه تیدا تنگ شده🤣 کاش زودتر بهوش بیاد
اگه تیدا تصادف میکرد میگفتم شاید بعد بهوش اومدنش فراموشی بگیره ولی چون خواسته خودکشی کنه به احتمال زیاد بعد یک ماه بهوش میاد و اون موقع بعد فهمیدن ماجرا با آرتا سرد نیشه
خسته نباشید هردوتون😊
فراموشی خیلی تکراریه😂😂😂
بالاخره احتمال به هوش اومدن پنجاه پنجاهه😂💔
تا بعدش رو همه با هم ببینیم…
ممنونم عزیزم از کامنتت❤😍
زندگی پر از تکرارهاست…:) شاید در اون صورت آرتا میتونست اونو دوباره عاشق خودش کنه و گذشته رو جبران کنه اما خب حالا کنجکاوم ببینم چیکار میکنی
لیلا خانوم واقعا پیام های منو نمیبینییی
دیدم جواب دادم😁
جمله سنگین😂❤
آره خب ولی داستان این سمتی نبوده😁
پارت بعد رو که گذاشتم بیشتر روشن میشه❤💋
واقعا تکراریه؟🥺🤕
به نظرم آره…یعنی حداقل من زیاد هم تو رمان ها خوندم هم تو سریال ها دیدم که طرف حالا یا تصادف میکنه یا هر چی سرش ضربه میخوره بعد فراموشی میگیره عشقش رو یادش نمیاد🥲😂البته باز هم این چیز ها سلیقه ایه ولی من زیاد دیدم
من ندیده بودم جایی🥺🥺🥺😥
من هزااار جا دیدم😂😂😂
سریال مثال میزنم پرنده سحرخیز که پسره فراموشی گرفت رمان هم اینجوری زیاد خوندم حالا اسم دقیق الان خاطرم نیست😂❤
پس چرا من ندیدم🥺😥😥😥😥😥
کاش زودتر میگفتیددد😭😭😭
حالا چی شده مگههه🤣🤣😭
هیچی ولی از موقعی که این مورد رو نوشتم خیلی میگذره و فکر میکردم تکراری نیستت🥺🥺😭😭
😂😂😂مرسیی❤
دل منم🥲💔
گلبم گرف🥲
حمایتت ❤
وقتی دیالوگات زیر کامنتای پارت خودتم نفوذ میکنه🤣❤
قربون شما💋
ووخ😂😂😂
عوخی🥲
خسته نباشی❤️🩹
مرسی گلمم🥰💞
ولی من بغض کردممم
خیلی قشنگ بودددو
انقدر بغض نکن دختررر🥺😂
مرسییی عشقم❤😘
با اینکه از آرتا بدم میاد اما دلم واسش سوخت😥🤕🥺
همشون خیلی گناه دارن🥺😥😥
خیلی خوب تونستی حس غم و شوکه بودن رو به مخاطب منتقل کنی و این عالیه چون حس میکنم خودم توی این مورد قوی نیستم🤕😕
پرقدرت ادامه بده دختر پر انرژی🤩🤩🥰💋
بیصبرانه منتظر بهوش اومدن تیدا و ادامه داستان هستم😃😃🥺
بهوش بیادااا🥺🤕
عالی بود نیوشییی🥰🤍
تو چقدر دلرحمی آخهه😂🥺🥲
مرسیی عزیز دلمم❤نه بابا تو هم خوب توصیف میکردی خیلی ندیدی من سر آوینا چه استرسی کشیدممم😂😭
حالا دیگه خودتون باید ببینید چی میشه.
قربون تووو غزلیی😍💋
اوهوم هیچ وقت دلم نیومد یه کاری کنم یا چیزی رو بگم که خورم دوسش ندازم بخاطر همین دلم واسش سوخت🥺😥
حس میکنم موفق نیستم☹️
یعنی شاید اینجا یکم فرق کنه اما اون یکی رمانم چون همه ساکتن حس خوبی نمیگیرم اصلا میخوره تو ذوقم ولی حیف که خودم خیلی بیشتر دوسش دارم🤕😞
اگه بمیره من گهر موتونم🥺🥺😥😥😭
💋💋
🥲الهییی
نههه همچین حسی نکننن😂💔
آره به خاطر اونم هست من خودم انتقام خون رو دنبال میکنم و به نظرم خیلی عالیه چه از نظر توصیف موقعیت ها چه از نظر خلاقیت داستانی😊❤
گهر نتون فعلا که داری منو دق مرگ میکنی با ماموریت آرمان🤣
چیبگم والا😕🥺
حقته بخدا تیدا بهوش نیاد یه بلایی سرش میارم🥺🥺
ولی دق کردن نداره گفتم که یا خودش برمیگرده یا خبرش😂😂😂
دستت دردنکنه.حالمون رو بد جور گرفتی دختر.😐😓😔🤕😢
😂🥲دیگه همش که خوبی و خوشی نیست زندگی بالا و پایین داره
تشکر
❤❤❤❤
تیدا کما رفته بیچاره ،😞 نویسنده عزیز نیوشا جان عالی بود نمیشه حدس زد ولی مطمئنم باید ایده جدید و جالبی باشه
آرهه🥺
متشکرم نسرین جانم از انرژی و همراهیت قربونت برم❤😘😍