رمان انتهای دنیای من با تو

رمان انتهای دنیای من با تو _ پارت 8

4.5
(2)

راوی

خسته بود و از سر کار برگشته بود. در رو باز کرد و به سمت آشپزخونه رفت.

ایل ماه: نیره خانم؟ کجایین؟

پله ها را بالا می رود و کمی نگران است. این وقت روز کجا می تواند باشد. یعنی بازهم از پله های به این بلندی بالا رفته!..
به طبقه بالا می رسد که صدایی آشنا می شنود.. پشت دیوار، کنار در اتاقی می ایستد و گوش می کند… صدای نیره بانوست

نیره بانو: بنیامین، مادر.. این لباسه خوبه بپوشه امشب برا مهمونی؟

بنیامین: قربونت برم من.. آخه نیره خانم تو که می دونی ایل ماه نمی پوشه اینطور لباسارو. چرا خودتو خسته می کنی؟

صدایش بود؟! صدای خود بنیامین بود.. برادرش. آنها از یک پدر و مادر نبودند. حتی بنیامین با آنها زندگی نمی‌کرد؛ اما ایل ماه دوستش داشت. به اندازهٔ وسعت تمام قلبش..
سالها پیش پدر و مادر ایل ماه، قبل از اینکه خداوند به آنها دختری ببخشد، او را از پرورشگاه به این خانه آوردند..

اشک هایش امان نداد جلوتر برود. هنوز میل به شنیدن داشت..

بنیامین: ایل ماه همیشه پارچهٔ ساده انتخاب می کنه..

نیره بانو: می دونی چه رنگی دوست داره؟ می خوام براش بدوزم مادر.

بنیامین: سفید، فکر کنم.آخه رز سفیدو دوست داره..

بنیامین چند قدمی به سمت بیرون از اتاق می رود که ناگهان نوازش دستی را روی شانه اش احساس می کند…
سر برمی گرداند و پس از مدتها خواهرش، تنها عشق زندگیش را می بیند..

_ ایل..ایل ماه!! دختر، کی اومدی؟

همانطور که دست روی شانهٔ بنیامین گذاشته می گوید:

_ من باید اینو بپرسم بنیامین

بنیامین که اشک های ایل ماه را می بیند، او را در آغوش می گیرد.

_ نکن اینجوری.. هنوزم مثل بچگیات زود گریت می گیره؟

ایل ماه خود را از آغوشش بیرون می کشد و ضربه ای آرام به سینه بنیامین می زند و ادامه می دهد:

_ نخیر.. از اون زمان قوی تر شدم. هنوز مثل تو شجاع نیستم.گاهی می ترسم..زیاد. ولی برام مهم نیست..

بنیامین: خوبه.‌.

نیره بانو: اومدی مادر؟

ایل ماه : اره نیره بانو خوبین؟

نیره بانو: بله مگه میشه خوب نباشم؟ این عمارت دو تا گل کم داشت که الان رو به روم وایستادن.. چی دیگه از خدا می خوام؟! بیا مادر اینو تنت کن ببین خوبه واسه فردا شب؟

ایل ماه متعجب به بنیامین و نیره بانو نگاه می کند و می پرسد:
_ واسه فردا شب؟

بنیامین: من براش توضیح میدم. می خواین شما برین یکم استراحت کنین نیره بانو.

بنیامین پس از رفتن نیره بانو روی صندلی می نشیند و با آرامش و لبخندی مهربانانه می گوید:

_ چه جوری بهت بگم که ناراحت نشی؟

ایل ماه: چی شده بنیامین؟

بنیامین: فردا شب ساعت ۷ به بعد باید عمارت شاهرخ باشیم..

ایل ماه: من نمیام

بنیامین: هممون!

ایل ماه: بنیامین خواهش می کنم. من به اون مرد و عمارتش حس خوبی ندارم.

بنیامین: ایل ماه من دوستت دارم. می فهممت. نیومدم حالتو خراب کنم. نمی تونیم اینجا تنهات بذاریم. خیلی از آدمای قبلی بابا، دنبال یه فرصتن تا بابا به دردسر بیفته.. خودت می دونی چی میگم.

ایل ماه: پس شاهرخ می خواد ازمون محافظت کنه؟ در ازای چی؟

بنیامین: در ازاش بابا شرکتو به.. به شاهرخ سپرده.. ایل ماه می دونم ناراحت کنندس؛ ولی این اولین بارت نیست که همچین خبری می شنوی. به قول خودت اوضاع همیشه هم بد نیس.. فقط بعضی…

ادامه جمله اش را ایل ماه با صدای غمگین خود کامل می کند:

_ اره..فقط بعضی وقتا اینقدر بد میشه..

بنیامین: نمی ذارم شاهرخ آزارت بده

ایل ماه: دیگه باید یاد بگیرم خودم مراقب باشم تا آسیب نبینم. وابسته بودن، فقط حالمو بدتر می کنه. هر وقت می ترسم، می فهمم وقتشه که باید شجاع باشم..

بنیامین: گردنبند مامانو هنوز داری.

ایل ماه لبخند می زنه و میگه: اره هنوزم پیشمه..

و بعد با دستاش، اشکای روی صورت ایل ماه رو به آرومی پاک می کنه..

✳️✳️✳️

از ماشین پیدا میشه و به سمت در عمارت شاهرخ میره..
یک خدمتکار درو براش باز می کنه و سبحان داخل میشه..

اخمهای درهم و چهرهٔ جدیش، چیزیه که آدمای این عمارت بهش عادت پیدا کردن.. اینجا هیچ خبری از شوخ طبعی و بی خیالی اون نبود‌. چراکه کوچکترین سهل انگاری موقعیتش رو به خطر می انداخت..
گاهی برای در امان موندن، باید خود واقعیش رو پنهان می کرد..

جلوتر رفت که اِلمان رو دید.‌ اِلمان دوست همیشگی سبحان بود. مردی میانسال، لاغر و البته قدرشناس… سبحان ازش مطمئن بود. اون اینجا دست راست سبحان بود و همیشه همراهش..

سبحان: باورم نمیشه اینقدر پیر شده باشی پسر

اِلمان: منم باورم نشد این آدم روبه روم بتونه سبحان باشه..

سبحان: خوشحالم از دیدنت

اِلمان رو در آغوشش می گیره و ادامه میده:
_ خودت می دونی چقدر مهمی واسم

آراد: هنوز یه نفر مونده که ببینیش سبحان!

سبحان با شنیدن صدای آراد که کنار نیهاد و سپهر ایستاده ، بر می گردد. درسته.. مدت زیادیه که سبحان، عزیز ترین همدمش رو توی این عمارت تنها گذاشته بود..هاگ.

با شنیدن پارس کردنش پشت سر آراد، لبخندی می زنه و به سمتش میره. هاگ مشتاق تر از اون شروع به دویدن می کنه و بلافاصله خودشو پرت می کنه توی آغوش سبحان..

سبحان: هی هاگ! آروم تر..

سپهر: دیوونته سبحان

سبحان: منم همین طور

هاگ رو از آغوشش جدا می کنه و از روی زمین بلند میشه..

سبحان: مهمونی دقیقا کی شروع میشه؟

نیهاد: ساعت ۷ برادر

آراد: همه چی مرتبه فقط رونیا خواست وقتی اومدی، بری ‌پیشش

سبحان: این سر و صدا از کجاست؟

سپهر: به خاطر مهمونی دختراست. رونیا ترتیبشو داده
سبحان: تا شب مجبور نیستم چهره نحس شاهرخو ببینم..نه؟

سپهر: سبحان؟! باید محتاط باشی. مواظب باش این حرفات کار دستت نده..

سبحان سرشو به معنی تایید تکون میده و از پله ها بالا میره که ورودی راهرو نویانو می بینه

نویان : سلام منتظرت بودن.

سبحان: رونیا کجاست؟

نویان: تو اتاقشه

در می زنه و وارد اتاق میشه
رونیا با دیدن سبحان از جاش با خوشحالی بلند میشه و به سمتش میره.

رونیا: سبحان اومدی؟! واقعا ازت ممنونم که خواستمو قبول کردی..

سبحان: گفتی باهم کار داری.

رونیا: خواستم بیای یکم تو مهمونی کنارم باشی همین.
حال خودتم بهتر میشه. بطری شرابو سمت سبحان می گیره و میگه:
_ بابا حتما خوشحال میشه..

_ مثل اینکه باورت شده یه روانیم اره؟

_ سبحان؟!

_ رونیا اومدم اینجا تا جواب سوالامو پیدا کنم. درمورد گذشتم.‌.

_ چرا می خوای گذشته رو اینقدر بزرگ کنی سبحان؟ چرا سعی می کنی همهٔ اینا رو تو ذهنت نگه داری..

_ خیلی چیزا رو هم فراموش کردم یادت نیست؟

_ منظورت چیه؟

_ خودت بهتر می دونی کی می خواست منو بندازه زندان بابت گناه نکرده. پدرت آدماشو به خاطر خودش قربانی می کنه.‌. هیچی براش مهم نیست رونیا.. تنها چیزی که براش مهمه خودِ…

با صدای فریاد رونیا، سبحان حرفش را ناتمام گذاشت‌.
رونیا: بسه.. می دونم. همه ی اینا رو می دونم؛ اما نیاز نیست همشو یادآوری کنی بهم.‌. انتخاب نکردم اینجا بزرگ شم، پدرم کی باشه و چه جوری و با چه شیوه ای زندگی کنه..
مقصرش من نیستم حتی اون آتیش سوز…

تازه فهمیده بود چه گفته که حرفش را قطع کرد.

سبحان: اون آتیش سوزی چی؟ چیه که من نمی دونم رونیا؟! دِ حرف بزن..

رونیا: سب..سبحان…، کار بابا بود.

با خشمی که توی صداش هست محکم میگه:

سبحان: پس نویان اون روز همینو می خواست بگه.. آخه چرا؟

با سکوت رونیا، سبحان با عصبانیت از اتاق بیرون میره و در با شدت به هم کوبیده میشه.

✳️✳️✳️

بنیامین: ایل ماه رسیدیم.

ایل ماه: بابا چی؟

بنیامین: از شرکت مستقیم اومد اینجا. الانم ساعت نزدیک نهه.‌ گفت تو دیرتر بیای چون اینجا رو دوست نداری.‌ حالا پیاده می شین سرورم؟؟

لباس سفیدی که نیره بانو براش دوخته بود رو به تن داشت.

بنیامین: میگم می دونستی اینجا هیچ دختری به قشنگی تو پیدا نمیشه؟..

ایل ماه: بنیامین! الان یکی می شنوه.

بنیامین با لبخندی جوابش رو میده و کنارش قرار می گیره..

ایل ماه با دیدن زنان و مردانی که در میان جمعیت، دست هم را گرفته اند ادامه میده: چقدر خوبه یه نفر کنارت باشه و دست تو بگیره. اینکه بدونی همین الان یه نفرو داری..

بنیامین: اره..قبول دارم.

ناگهان دستی دور کمرش حلقه میشه.. ایل ماه جاخورده از حرکت بنیامین، روبهش می کنه و میگه: بنیامین چی کار می کنی؟ منظوری نداشتم.

بنیامین: چیه راحت نیستی؟

ایل ماه: نه خجالت می کشم..

بنیامین: حالا یه وقت آب نشی دختر!..

بعد چند دقیقه، یکی از خدمه های عمارت که زنی حدودا ۴۰ ساله بود به سمت شون میاد و محترمانه میگه:

_ خوش اومدید. آقا شاهرخ همراه پدرتون خیلی وقته منتظر شمان. اجازه بدید راهنمایی تون کنم.

با ورود بنیامین و ایل ماه به اتاق بزرگی که با اشیاء زینتی و اصل قدیمی پر شده بود، شاهرخ خنده کنان از جاش بلند میشه و میگه:

_ باورم نمیشه می بینمت.. بزرگ شدی بنیامین!

بنیامین: متشکرم

شاهرخ نگاهی مغرورانه به ایل ماه میندازه و رو به پدرش ادامه میده:

_ نیلا گفته بود دخترت توی زیبایی با هیچ‌ کس قابل مقایسه نیست..حالا می بینم راست میگه.
افتخار بودن با چنین بانویی نصیب هر کسی نمیشه.

و بعد ایل ماه با آرامش ازش تشکر می کنه.

علیرضا ( پدر ایل ماه): گفته بودید‌ درمورد مسئله مهمی باید صحبت کنیم. من شراکتم رو با شما حفظ کردم در ازاش می خوام از خانوادم محافظت کنید.

شاهرخ: بله کاملا همین طوره. من محافظی رو برات در نظر گرفتم که بهش اطمینان صد درصد دارم‌. اینجا از همه مهارتش بیشتره.. هدیه امشب من به دخترتو قبول کن علیرضا.

ایل ماه احساس خوبی نداشت. انگار درونش همهمه ای عظیم وجود داشت که نفس کشیدن رو براش سخت کرده بود. در دنیای پاک ایل ماه، آدم ها هدیه یا پیشکش نبودند.. معنایش را نتوانسته بود درک کند.

بعد از چند دقیقه خدمتکار داخل اومد و گفت:
_ آقا، محافظ تون اومدن.

_ بگو بیاد داخل

بعد از ثانیه ای قدم های سبحان دیگر به او اجازه حرکت نمی دادند..
با دیدن تصویر رو به رویش انگار چیزی در اعماق قلبش می لرزد. ایل ماه؟ اینجا چه می کرد؟ در این عمارت پر از آشوب و سیاهی، دختری مثل او جایی نداشت..

ایل ماه هنوز متوجه چهره ی سبحان نشده بود. سرش رو به پایین بود. آنقدر آرام بود که به دیگران آرامش می بخشید.
حتی سبحان…

پ.ن ( شب تون زیبا، به قشنگی خورشید و آرامی ماه😘…)

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x