رمان امیدی برای زندگی
-
امیدی برای زندگی پارت 95
سهیل پارچ آب را روی زمین انداخت و خندید. ماهرخ با صدای خنده اش بهت زده نگاهش کرد…..دندان هایش بهم…
بیشتر بخوانید » -
امیدی برای زندگی پارت 94
همان لحظه در سالن باز شد. _هومن خان؟ نگاه جفتشان پسر لاغر اندامی را نشانه گرفت. _چیه؟ _گفتین همه رو…
بیشتر بخوانید » -
امیدی برای زندگی پارت 93
لبخند سهیل که محو شد زبانی روی لب هایش کشید و توضیح داد: _ببین خب حالت خوب نیست الان هم…
بیشتر بخوانید » -
امیدی برای زندگی پارت 92
وقتی دید که سهیل لب از لب باز نمیکند آهی کشید. _میخوام بخیه بزنم، بی حسی یادم رفت درد داره…
بیشتر بخوانید » -
امیدی برای زندگی پارت 91
کمی اطراف را نگاه کرد. _اینطوری که نمیشه، یه چاقو از آشپزخونه بیار! ماهرو بی هیچ حرفی داخل آشپزخانه دوید…
بیشتر بخوانید » -
امیدی برای زندگی پارت 90
با خنده چرخی زد و شاید برای بار هزارم خودش را بر انداز کرد. _وای سارا خیلی خوشگل شدم، لباس…
بیشتر بخوانید » -
امیدی برای زندگی پارت هشتادونهم
ناباور زمزمه کرد: _ت….تو از آدمای سهیلی؟ _نخیر آقا هومن من شاگردشم تو مارو احمق فرض کردی یا خودتو؟ به…
بیشتر بخوانید » -
امیدی برای زندگی پارت هشتادوهشتم
جعبه را به جلو هول داد……متعجب نگاهش کرد. _این چیه؟ با سر به جعبه چوبی اشاره کرد. _بازش کن میبینی…
بیشتر بخوانید » -
امیدی برای زندگی پارت هشتاد وهفتم
ساسان که به اشپزخانه رفت ماهرو لب زد: _آبجی چرا میخندیدی؟ آبرو نداشتتو بردی که! ماهرخ لبش را به دندان…
بیشتر بخوانید » -
امیدی برای زندگی پارت هشتادوششم
نگاهی به خواهرش انداخت…..از چهره اش هیچ مشخص نبود. پوکر به جاده رو به رو اش چشم دوخته بود. از…
بیشتر بخوانید »