رمان امیدی برای زندگی

امیدی برای زندگی پارت 91

4.5
(22)

کمی اطراف را نگاه کرد.
_اینطوری که نمیشه، یه چاقو از آشپزخونه بیار!
ماهرو بی هیچ حرفی داخل آشپزخانه دوید و چند لحظه بعد با چاقویی در دست برگشت.
_بیا
ماهرخ چاقو را از دستش گرفت و با نفس عمیقی که کشید در را باز کرد……با دیدن مرد سیاه‌پوشی جفتشان جیغ کشیدند.
نگاه ماهرو که به خون های روی سرامیک افتاد، قبل از آنکه ماهرخ با چاقو سمت مرد حمله کند دستش را گرفت و کشید.
_ماهرخ!
سر چرخاند و خواهرش را نگریست…..ترس در چشم های سبز رنگش دو دو میزد.
_وایسا، نکن!
_یعنی چی؟ چی میگی تو؟
با زبان لبش را تر کرد و با دستی لرزان به سرامیک ها اشاره کرد.
ماهرخ روی گرداند و نگاهش که روی خون ها نشست چاقو را انداخت و با گذاشتن دستش روی دهانش هینی کشید.
عجیب بود…..مرد هم هیچ حرکتی نمی‌کرد!
سر بالا آورد و پرسید:
_تو کی هستی دیگه؟ اینجا چی میخوای؟
مرد سیاه‌پوش که تکیه راستش را روی چهارچوب در انداخته بود صاف ایستاد و و کلاه کاسکتی که روی سرش بود را در آورد.
چهره هر دو خواهر وا رفت؛ صورتش واضح دیده نمیشد اما شناختنش!
_سهیل؟
ماهرو از پشت سر ماهرخ بیرون آمد و بهت زده خیره اش شد.
سهیل با سر به چاقوی روی زمین اشاره کرد.
_اگه…..اگه دیگه قصد جونمو نداری….میشه بیام داخل؟
حالم خوب نیست!
ماهرخ به خود آمد و گیج از جلوی در کنار رفت.
_آ…..آره بیا داخل
با قدم هایی سست به داخل خانه پا گذاشت….یک قدم….دو قدم…..قدم سوم را برنداشت که رو به روی جاکفشی آوار شد.
ماهرخ وحشت زده در را بست و به سمتش رفت.
_وای چه بلایی سرت اومده؟
به دیوار تکیه داد و آب دهانش را فرو خورد.
_نمیشه گفتش!
_سهیل اون خون برای تو بود؟ باید میرفتی بیمارستان، چرا اومدی اینجا؟ اصلا چطوری اومدی داخل؟
ساعتو دیدی؟
_برم بیمارستان برام خوب تموم نمیشه!
ماهرو سوالی را که خواهرش در ذهن داشت را پرسید:
_یعنی چی؟
با چشم هایی نیمه باز در آن تاریکی به ماهرخ زل زد.
_میشه چراغ هارو روشن کنید
ماهرو حرفش را گوش کرده و لامپ های خانه را روشن کرد.
تا چشم ماهرخ به صورتش افتاد لحظه ای مات ماند.
_یا حضرت عباس، چیکار کردی با خودت؟
دست دراز کرد و گوشه پیشانی اش را لمس کرد، خون روی صورتش خشک شده بود.
سهیل سرش را پس کشید.
_نکن
‌ببین، گوشیت رو بیار باید زنگ بزنی به یه آدم، اون دکتره
_درد میکنه؟
متعجب نگاهش کرد.
_منم آدمم ها، سنگ نیستم درد نداشته باشم
_چرا من؟ خودت زنگ بزن خب
نفس نفس میزد.
_گوشیم خاموش شده
خانم پناهی تو که دست به کمک کردنت ملس بود، د لامصب داره خون ازم میره سر یه زنگ زدن باهام بحث میکنی؟
ماهرخ با چشم دنبال جای زخم گشت.
لباسش سیاه بود…..چیزی درست دیده نمیشد…..نگاهش روی دست خونی اش نشست.
پس دستش آسیب دیده بود.
دیگر صبر نکرد و سمت اتاق دوید…..ماهرو بالا سرش ایستاد.
آب دهانش را قورت داد و به چهره رنگ پریده اش خیره شد.
باید تشکر می‌کرد به خاطر امروز!
_ممنونم!
سهیل سر بالا گرفت.
_واسه چی؟
لبخند زد.
_به خاطر امروز، اون پسره که اسمش هومن بود
اخم های سهیل درهم رفتند…..هیج حواسش نبود که بچه ها گزارش داده بودند امروز هومن برای دزدیدن ماهرو به باغی که خارج از شهر است می آید.
زمزمه کرد:
_امیر ساسان؟
_آره، اون پیشم بود!
با امدن ماهرخ دیگر مکالمه‌شان ادامه پیدا نکرد…..گوشی را دست سهیل داد.
_بیا
‌_من شماره رو میزنم تو حرف بزن!
چشم گرد کرد و قبل از اینکه دهان باز کند سهیل لب زد:
_بحثمون شد
خوش ندارم صداشو بشنوم!
سکوت کرد و سهیل پس از گرفتن شماره گوشی را دست دخترک داد.

خستگی از سر و رویش می‌بارید…..از شیفت شب به شدت متنفر بود!
سر روی میز کارش گذاشت و خواست پلک ببندد که تلفنش زنگ خورد.
آن را برداشت و با دیدن شماره ناشناس آن را رد کرد.
اما دوباره همان شماره زنگ زد….باز هم رد کرد.
چشم بست و سعی کرد حداقل کمی بخوابد ولی ۱۰ دقیقه بعد نیز آن شماره زنگ زد.
ابرو در هم کشید و صاف نشست.
_ای تف بهت
چیکار داری هعی زنگ میزنی لامصب؟
عصبی تماس را وصل کرد.
_بله امرتون؟
ساعت ۳ صبحه اگه حواستون باشه، پس برای چی هی زنگ می‌زنید؟
_عه ببخشید آقای رادمهر صالحی؟
با شنیدن نام خودش از زبان یک دختر یکه خورد.
_خودمم بفرمایید؟
_شرمنده که این موقع شب مزاحمتون شدم آ…..
صدای دخترک قطع شد، پچ پچی را شنید اما متوجه حرفی نشد.
متعجب گوشی را پایین آورد و به صفحه اش زل زد…..زمانی که آن را دوباره کنار گوشش قرار داد اینبار صدای آشنای سهیل بلند شد:
_الو رادمهر؟
چشم گرد کرد، سهیل این موقع چرا باید با یک شماره ناشناس زنگ میزد؟
شماره ناشناسی که برای یک دختر بود!
_سهیل؟ تویی دیگه؟
گرفته لب زد:
_خودمم
بیمارستانی؟
_آره هستم، چطور؟
_ببین بااین شماره برات یه آدرس میفرستم وسایل بخیه و پانسمان و هرچی داری با خودت بردار بیار
وحشت زده از روی صندلی اش بلند شد.
_چرا؟ چیزی شده؟
_تو بیا میفهمی
_سهیل من جون به لب میشم تا اون موقع
بلایی سر کسی اوردی تو؟ اون دختره کی بود ها؟
سهیل پوف کلافه ای کشید.
_چقدر سوال میپرسی
هیچکس هیچیش نشده، تو فقط بیا
گیج به در و دیوار اتاقش خیره شد.
_اگه هیچکس چیز…….
فریاد سهیل حرفش را قطع کرد:
_شاید خودم دارم میمیرم چرا طولش میدی؟
کاری رو که گفتم بکن!
صدای بوق های آزاد که در گوشش پیچید عصبی تلفن را روی میز پرت کرد.
_پسره‌ی…..
چشم بست و نفس عمیقی کشید تا به خودش مسلط باشد.
باز چه کرده بود این پسر را نمی‌دانست……اما حتما به خودش آسیب زده بود!
از پشت میز بیرون آمد و روپوش سفیدش را با کت سورمه ای رنگش عوض کرد.
کیف پزشکی اش را برداشت و با اطلاع دادن به بیمارستان که کار فوری و ضروری برایش پیش آمده آنجا را ترک کرد.
به یکی از دوستانش نیز با اینکه می‌دانست دیر وقت است زنگ زد و از او خواست جای او باشد.
می‌دانست در خواستش را رد نمی‌کند!
نیم ساعت بعد جلوی آپارتمانی بود که سهیل لوکیشنش را فرستاده بود.
از ماشین پیاده شد و زنگ را زد.
در باز شد و او داخل شد…..باید به طبقه سوم میرفت.
آسانسور خراب شده و مجبور بود این سه طبقه را با پای دردناکش بالا برود.
_سهیل خدا بگم چیکارت نکنه!
نفسش را بیرون فرستاد و قول داد اگر او را دید حداقل یک پس کله ای را نثارش کند.

سرش را به دیوار حمام چسباند…..به اجبار خودش از ماهرخ خواسته بود او را به حمام بیاورد.
حالا دخترک با اخم و دست به سینه جلو اش نشسته بود.
معلوم بود که از درون دارد خود خوری می‌کند……و بالاخره طاقت نیاورد و غر زد:
_سهیل تو دیوونه ای چیزی هستی؟
واسه چی بازوت زخمی شده؟ چیکار کردی مگه؟ چرا اینقدر حواس پرتی؟ اصلا برای چی کار های خطرناک میکنی هوم؟
چشم در حدقه چرخاند و آهسته زمزمه کرد:
_چقدر سوال میپرسه
لامصب سر من رفت، نفست نرفت؟
_سهیل با تو هم ها، با دیوار که حرف نمیزنم
_الان دونستنش چه کمکی بهت میکنه؟
ماهرخ ناباور خندید.
_کمکی نمیکنه ولی نا سلامتی داخل خونه‌ی منی
حداقل یه توضیح کوتاه که باید بدی، نه؟
حق با ماهرخ بود…..ساعت ۳ صبح در خانه دو دختر تنها و مجرد با آن سر وضع پیدایش شده بود و آنها را ترسانده بود.
حق بود بدانند دیگر!
_هیچی، ماموریت بودم
سرفه کرد و ادامه داد:
_بعدم چاقو خوردم، بعد با سنگ زدن به پیشونیم و اینطوری شدم
توضیح مفیدی بود؟
چشم هایش گشاد شدند.
_وای بشر، اینا الان برای تو عادیه؟
جای چشم های گشادش را نگرانی گرفت.
_سهیل تو دقیقا کارت چیه؟ چه ماموریتی؟
_نمیتونم بگم، اینا دیگه به تو مربوط نیست!
خواست دهان باز کند که زنگ خانه اش این اجازه را نداد.
_دکتر اومد
ماهرخ برخاست و رفت، سهیل لب زد:
_رادمهر بالاخره یهویی اومدنش یه سودی رسوند!
دست راستش را روی بازو اش گذاشت و چهره درهم کشید.
فحشی را نثار سیروس کرد….برایش جبران می‌کرد.
_یا خدا چیکار کردی با خودت؟
با صدای وحشت زده رادمهر سر چرخاند.
تک خنده ای کرد و هیج نگفت….نمی‌خواست بعد از آن تماس تلفنی با او خیلی صحبت کند.
رادمهر دلگیر نگاهش کرد.
_هنوز دلخوری؟
کلافه پوفی کشید.
_سهیل من اون کارو به……
میان حرفش پرید:
_میشه بحث قبلا رو ولش کنی؟ دارم از درد میمیرم!
ماهرخ کنجکاو از پشت به رادمهری خیره شد که سمت سهیل می‌رود.
آن مرد که بود؟ چه اتفاقی میانشان افتاده بود که سهیل آنگونه سرد برخورد می‌کرد؟
رادمهر کنارش نشست و او با گفتن”اگه کاری داشتید صدام کنید” تنهایشان گذاشت.
_لباستو درآر
سری تکان داد و زیپ لباسش را پایین کشید…..با احتیاط دست چپش را بیرون آورد.
لباس را از تنش خارج کرد و کناری گذاشت….رادمهر که چشمش به پارچه خونین دور بازو اش افتاد پلک بر هم کوبید.
_وای سهیل، وای
چیکار میکنی تو باخودت؟
نیشخند سهیل به گوشش رسید اما صدایش نه!
چشم باز کرد و خیره اش شد اما سهیل اورا نگاه نمیکرد…..همان طور که گفته بود دیگر در چشم هایش نگاه نمیکرد.
کیفش را باز کرد و وسایل مورد نیازش را آماده کرد.
_دیگه نگام نمیکنی پسر شهریار؟ حرفم که نمیزنی!
دستکش هایش را پوشید.
_قهر کردی مثلا؟ مثل بچگی هات؟
پارچه را باز کرد و با برسی زخمش مشغول تمیز کردن آن شد.
خواست حرفی بزند که صدای ماهرخ مانع شد و سهیل چقدر برای سر رسیدن ناگهانی او خوشحال شد!
_سهیل؟
سر چرخاند و منتظر خیره اش شد.
_به سارا خبر بدم؟
_نه، به هیچ وجه!
_چرا؟ نگران میشه خب
_نگران نمیشه چون نمیدونه چه اتفاقی برام افتاده و من برگشتم
فکر میکنه هنوز همون جایی ام که بودم!
ماهرخ جلو آمد و آن طرف سهیل نشست.
_باشه پس چیزی نمیگم
_ممنون
چهره درهمش نشان از دردش میداد….زبانی روی لب های‌ کشید.
با خود فکر کرد که چه کند تا اندکی حواسش را از دردش پرت کند؟!
کمی به مغزش فشار آورد و با یادآوری ویولنش با لبخند
از جا برخاست.
_من الان میام!
سهیل رفتنش را نگاه کرد و رادمهر باز حرف زدن را از سر گرفت:
_این دختره کیه؟ سارا رو از کجا میشناسه؟
َفقط سکوت کرد.
رادمهر حرصش گرفت و همان طور که با خود قول داده بود پس کله ای محکمی را نثارش کرد.
_پسره‌ی احمق، برای من قیافه گرفته!
لال که نیستی این بچه بازی هاتو تموم کن حرف بزن وقتی دارم ازت سوال میپرسم!
جای اینکه عصبی شود ابرو هایش از فرط تعجب بالا پریدند و بالاخره نگاهش را به صورت عصبی رادمهر دوخت.
دل او به نگاهش گرم شد…..زخم پیشانی و خون خشک شده روی صورتش در ذوقش میزد.
چهره آشفته و سر و وضع خاکی اش شباهتی به آن سهیل مغرور بعد از ماموریت هایش نداشت.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 22

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
4 ماه قبل

من دیگه دارم عاشق سهیل میشم😂💕

دکمه بازگشت به بالا
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x