رمان امیدی برای زندگی
-
امیدی برای زندگی پارت شصت ویکم
از گوشه چشم نگاهی به خواهرش که هر لحظه ممکن بود در خواب عمیقی فرو برود انداخت. _سارا؟ _هوم؟ _خسته…
بیشتر بخوانید » -
امیدی برای زندگی پارت ۶۰
سهیل با اخمی که بر پیشانی داشت نگاهش کرد…..حتی نپرسید که دارد چه میکند. _اخم نکن دیگه معذرت خواهی که…
بیشتر بخوانید » -
امیدی برای زندگی پارت پنجاه ونهم
پوزخند زد. _آره جون خودت! دست دخترک را گرفت و در کوچک کابین را باز کرد…..با هم پایشان را روی…
بیشتر بخوانید » -
امیدی برای زندگی پارت پنجاه وهشتم
متعجب ایستاد و دست در جیبش فرو کرد. پرسش ماهرخ همراه شد با بیرون آوردن گوشی سارا از جیب شلوارش.…
بیشتر بخوانید » -
امیدی برای زندگی پارت پنجاه هفتم
شیشه را پایین آورد و شیک و آیس پیک ها را از دستش گرفت. _مرسی سری تکان داد و ماشین…
بیشتر بخوانید » -
امیدی برای زندگی پارت پنجاه وششم
پوزخند زد و روی برگرداند. _سارا کار های ضروری که داری بعدا انجام بده فعلا بریم نهار! _باشه داداش دست…
بیشتر بخوانید » -
امیدی برای زندگی پارت پنجاه وپنجم
تیز دخترک کنار دستش را نگاه کرد ولی او با سرتقی در چشمانش زل زد. _نه…..از زنایی که جلف لباس…
بیشتر بخوانید » -
امیدی برای زندگی پارت پنجاه وچهارم
با چشم هایی گشاد شده نگاهش کرد. _دیوونه شدی؟ بخدا دارم نگرانت میشم طلا! امروز داری زیادی چرت و پرت…
بیشتر بخوانید » -
امیدی برای زندگی پارت پنجاه و سوم
پوف کلافه ای کشید. الان چند دقیقه بود که در اتاق پرو منتظر سارا ایستاده بود. خواست بیرون برود اما…
بیشتر بخوانید » -
امیدی برای زندگی. پارت پنجاه و دوم
ماهرخ از داخل جا کفشی کتانی های سفیدش را برداشت و پوشید. طلا صدایش کرد: _ماهی؟ _هوم؟ همان طور که…
بیشتر بخوانید »