رمان امیدی برای زندگی

امیدی برای زندگی پارت هشتاد وهفتم

3.9
(17)

ساسان که به اشپزخانه رفت ماهرو لب زد:
_آبجی چرا می‌خندیدی؟ آبرو نداشتتو بردی که!
ماهرخ لبش را به دندان گرفت.
_آجی جدی جدی با این قد و هیل از اون سه تا چاقو خورد؟
ماهرو هینی کشید.
_یا خدا جلوی خودش اینو نگیا
زشته واقعا، اون وظیفش نبود ولی منو نجات داد!
لبخند زد.
_میدونم
پسر خوبی به نظر میاد
ساسان با لیوان های آب پرتقال از آشپزخانه بیرون امد و آنها را روی میز دایره ای شکل جلوی آن دو خواهر گذاشت.
_بفرمایید
ممنونی زیر لب گفتند…..ماهرخ نگاهش را به چشم های او دوخت…..هیچ وقت از اینکه مستقیم به چشم های جنس مخالف نگاه کند خجالت نمی‌کشید.
ساسان روی مبل رو به اش نشست.
_عه خواهرم درمورد شما باهام صحبت کردن
میخواستم ازتون بابت کاری که کردین تشکر کنم، این روز ها همچین آدمایی کم پیدا میشن!
لبخند محجوبی زد و سر به زیر انداخت.
_شما لطف دارید
_شما آقای ساسان صراف هستید درسته؟
خندید.
_بله ولی درواقع امیر ساسان هستم
سری تکان داد.
_شما چند سالتونه؟
متعجب سر بالا آورد…..ماهرخ حرفش را اصلاح کرد.
_البته اگه میخواید بگید
_خب ۲۳ سالمه
لبخند ملیحی را تحویلش داد و در ذهن حساب کرد.
“خب پنج سال از ماهرو بزرگ تره خوبه خوشم اومد”
از داخل کیف کرم رنگش کاغذ و خودکاری را بیرون آورد…..شماره‌ی خودش و ماهرو را روی آن نوشت و از جای برخاست.
ماهرو نگاهش کرد.
_چرا بلند شدی؟
سمت امیر ساسان قدم برداشت…..کاغذ را جلو اش گرفت.
_از آشنایی با شما خوشبختم آقا ساسان
این شماره‌ی منه ماهرخ پناهی، شماره‌ی ماهرو هم نوشتم
چشمکی زد.
_دوست دارم بیشتر باهاتون آشنا بشم!
امیر ساسان مات و مبهوت کاغذ را از دستش گرفت….ماهرو نزدیک بود از خجالت آب شود.
از کنار ساسان گذشت که خواهرش بلند شد.
تشر زد.
_بشین سر جات!
چهره اش وا رفت.
‌_ها؟ آبجی یعنی چی بشینم؟
_تو میشینی سر جات و با امیر ساسان حرف میزنی منم میرم به کار هام میرسم فهمیدی؟
بعدم خودم میام دنبالت حالا خدافظ!
ساسان سر چرخاند و به ماهرو نگاه کرد….چهره‌ی او نیز دست کمی از خودش نداشت.
باورش نمیشد خواهرش چنین پایه باشد یعنی نگران چیزی نبود؟
یک جورایی شخصیت جالبی داشت.

کلافه چنگی به موهایش زد و به مانیتور رو به رو اش چشم دوخت.
_چیشد دانیال؟
عقب کشید و به صندلی تکیه داد.
_فعلا هیچی
این دختره یه چند وقتیه با این پسره میره و میاد
هر دو دستش را به میز تکیه داد…..سر چرخاند و نگاهش کرد.
_خب؟ کیه امارشو در آوردی؟
_آره دادم یکی از بچه ها در بیاره
اخم ریزی کرد و با دقت به حرف های دانیال گوش سپرد.
_امیر ساسان صراف، ۲۳ سالشه
اهل یکی از همین شهرستان های اطرافه…..یه مادر پیر و یه خواهر هم داره
پدرش سه سالی میشه فوت کرده این پسره هم برای اینکه خرج خانوادش رو بده اومده اینجا تا یه کاری دست و پا کنه
_کارش چیه؟
_اون زیاد مهم نیست
ولی مثل اینکه اقا امیر ساسان گلوش پیش دختره گیر کرده
وگرنه چه لزومی داره بعد از نجات دادنش با هم در ارتباط باشن؟
در فکر فرو رفت….اما دانیال رشته افکارش را خیلی زود پاره کرد.
_هومن یه فکری به ذهنم رسیده!
نگاهش را مستقیم به چشم های او دوخت.
_خب؟
_ببین مگه دختره رو نمیخوای؟ پس زیر نظرشون میگیریم
روی صندلی نیم خیز شد و ادامه داد:
_اینا قطعا بازم باهم قرار میزارن
پس بهترین فرصته که همونجا دختره رو بگیریم…..اول باید حساب مراقب هایی که سهیل برای ماهرو گذاشته رو برسیم و بعد میریم سراغ دختره!
پسره هم عددی نیست…..میخواد چیکار بکنه مثلا؟
هیچکاری از دستش بر نمیاد
انگشت اشاره اش را سمت هومن گرفت.
_البته!
باید امیر ساسان هم بگیریم چون اگه نگیریم یه راست میره میزاره کف دست ماهرخ
تو خودت باید خبر گرفتار شدن ماهرو رو به اون بدی
تا بفهمه زمانی که خواهرش پیش توعه هیچکاری از دستش بر نمیاد، باید تاکیید کنی حرفی به سهیل نزنه که اگه بزنه بلایی سر خواهرش میاری!
لبخند مرموزی زد و کمر صاف کرد.
_نه خوبه، خوشم اومد!
پس فعلا صبر میکنیم
دانیال سری تکان داد…..از روی صندلی بلند شد و دستی به صورتش کشید.
_پس یه زحمت بکش بقیه کار هاشو خودت انجام بده من واقعا خستم
میخوام یکم بخوابم
هومن روی همان صندلی نشست.
_خیله خب برو
بدون هیچ حرف اضافه‌ای به اتاقش رفت.
در را بست و با کلید قفلش کرد!
گوشی را از جیب شلوارش بیرون آورد و برای حامد پیامی را تایپ کرد.
“برنامه دوروز دیگست…..حواستون باشه……دیگه خودتون میخواین هرکاری بکنید”
“برنامه چی؟”
“گیج میزنی چرا؟
برنانه گیر انداختن دختره دیگه، به سهیل خان حتما میگی که در جریان باشه”
“اهان
حله به تو که شک نکرده؟‌”
از پیامی که فرستاد پوزخندی روی لبش شکل گرفت……هومن به همه کس و همه چیز شک می‌کرد جز او!
“نه خیالت راحت شک نکرده”
“باشه پس بهت خبرشو میدم…..تو هم هرچی شد بگو”
“اوکی”
آخرین پیام را تایپ کرد و بعد از آن بلافاصله همه را پاک کرد!
نفسش را بیرون فرستاد…..باید کارش را درست انجام می‌داد که
اگر نمی‌داد سهیل به قطع خلاصش می‌کرد!

به چهره‌ی کبود و غرق در خوابش نگاه کرد، لیوان آبمیوه را روی میز تحریرش گذاشت.
کبودی روی گونه اش بیشتر در چشم بود، سهیل چه یادگاری را روی صورتش به جا گذاشته بود!
روی به روی کمد شیشه ای اش ایستاد، جای کتاب کلکسیون ماشین ها و موتور های اسباب بازی را دید.
روی هرکدامشان برچسب هایی بود که نشان می‌داد چه موقع خریده شده اند.
خنده اش گرفت….آخرین بار چند ماه پیش یکی از آنها را خریده بود!
زیر لب زمزمه کرد:
_بچه کوچولو!
اتاق کاوه را ندیده بود اما قطعا هیج شباهتی به دکور اتاق برادر بزرگ ترش نداشت!
لبخند محوی زد و خواست برود ولی صدای خواب آلود کوروش را شنید.
_یلدا؟ تویی؟ اینجا چیکار میکنی؟
چرخید و لبخندش را پررنگ تر کرد.
_بیدارت کردم؟
ببخشید…..گلی خانم گفت برات آبمیوه بیارم بخوری
روی تخت نشست و به بدنش کش و قوسی داد.
_اها….دستت درد نکنه
ملافه ای که رویش بود را کنار زد و با دستش آرام به تخت کوبید.
_خب حالا کجا؟
بیا بشین اختلاط کنیم
از خدا خواسته سمتش رفت و لبه‌ی تخت نشست.
با شیطنت نگاهش کرد.
_حالا چرا تو قبول کردی آب پرتقال بیاری کلک؟ ها؟
یلدا خندید و نگاه او روی صورتش طولانی تر شد.
_خب چه خبرا؟
آهی کشید.
-هیچی بابا سلامتی
_شهرام خوبه؟
بی حوصله نگاهش کرد.
_داماد شماست من از حالش با خبر باشم؟
به من چه ربطی داره اخه
دستی به موهایش کشید و اهانی زیر لب زمزمه کرد.
_کوروش؟
_هوم؟
_من حوصلم سر رفته اینجا
بیا یه کاری کنیم!
ذوق زده دست هایش را بهم کوبید.
_بیا مردم آزاری کنیم میای؟
نچی کرد و سر بالا انداخت.
_نه خوب نیست
_تخته میای؟
خودش را به کمر روی تخت انداخت.
_اینم نه
سرش را خاراند و چهره‌ی گیجی به خود گرفت.
_دیگه نمیدونم
یلدا به پهلو چرخید.
_کوروش ازت یه سوال بپرسم؟
_بپرس، البته تا چی باشه!
_شاید چیزی نباشه که بخوای راجبش حرف بزنیم اما میپرسم
منتظر خیره اش شد.
_داخل گذشته سهیل چه اتفاقی افتاده؟
کوروش ابرو درهم کشید…..هیچ خوشش نمی آمد گذشته را بازگو کند.
هرچند خودش خیلی نمی‌دانست.
_من چیز زیادی نمیدونم
لب گزید…..چیزی که می‌خواست بداند گذشته سهیل نبود….در واقع ماجرا اش با کمند بود!
_خب….خب باشه پس اینو میدونی بین اون و خواهرت چی بوده ها؟
مشکوک نگاهش کرد.
_آره ولی چرا میخوای بدونی؟
بی هیچ حرفی خیره در چشم های روشنش زل زد…..چه باید میگفت؟
باید میگفت عاشق شده ام و حال میخواهم بدانم رابطه کسی که دوستش دارم با دختر عمو اش چه بوده؟ نه، قطعا این را نمی‌گفت!
نگاه دزدید و زبانی روی لب هایش کشید.
_چیزه….عه کنجکاو شدم اخه
میدونی من چیز زیادی راجب سهیل نمیدونم کسی هم بهم چیزی نمیگه
تو که دوستمی بهم بگو!
دل کوروش لرزید……دوست؟
یلدا او را به عنوان دوستش میدید؟
ابرو هایش بالا پریدند و لبخندش تا بنا گوش کش امد.
_جونم؟
دوست؟ من دوستتم یلدا خانم؟
روی تخت نشست و شالش را مرتب کرد.
_آره دوست…..مگه نیستی؟
_از کدوم دوست ها اون وقت؟
دخترک اخم کرد.
_دوست معمولی، دیگه پرو نشو
چهره کوروش اندک اندک درهم رفت.
_بیشعور بی ذوق
آرام خندید و با دستش موهای او را بیشتر بهم ریخت.
_اذیت نکن پسر خوبی باش
سرش را کج کرد و لب زد:
_باشه؟
مانند پسر بچه های تخس و لجباز دستش را به سینه زد و سرش را به سمت دیگری چرخاند.
_نخیر….من دوست معمولی نمیخوام!
چشم هایش را در حدقه چرخاند و پوفی کشید.
_پس چه نوع دوستی میخوای؟
در همان حالت نگاهش کرد اما کوتاه
_از اون نوع دوستا میخوام
چشم های یلدا گشاد شدند.
_از کدوما دقیقا؟
_از اونا!
هینی کشید و ملافه کنارش را در صورت او پرت کرد.
_خیلی بیشعوری کوروش!
گمشو اصلا نخواستم چیزی واسم تعریف کنی، لوس بی مزه
خواست از روی تخت بلند شود ولی کوروش مچ دستش را گرفت و او را روی تخت خواباند…..یلدا جیغ کشید و او رویش خیمه زد.
_وای یا خدا کوروش دیوونه شده یکی اینو بگیره
لب باز نکرد و فقط دخترک را نگاه کرد…..ترس و نگرانی در چشم هایش هویدا بود.
_برو کنار کوروش!
نگاه عمیقش را به صورت او دوخت.
چهره ترسیده دخترک به دل می‌نشست……مظلوم بود و ناخواسته داشت تاوان گناه های پدرش را می‌پرداخت.
موهای قهوه ای رنگش را آرام از روی صورتش کنار زد.
_یلدا؟
درمانده لب زد:
_کوروش لطفا برو کنار!
چشم هایش دو دو می‌زدند……ریتم قلب کوروش ناخودآگاه تند شد.
لحظه ای خودش مات شد…..بدنش گر گرفت…..این دیگر چه حسی بود؟
با اینکه دختر های زیادی دور و برش بودند اما هرگز این حس را تجربه نکرده بود!
به خودش امد…..بلافاصله از روی یلدا کنار رفت.
آب دهانش را به سختی قورت داد…..یلدا شوکه نیم خیز شد.
_کوروش بگو اخلاق سهیل روت اثر نکرده ها؟
_هان؟ نه…..نه بابا
نگاه دزدید.
_یلدا ببین یه پیشنهاد دارم نه نگو خب؟
روی تخت صاف نشست.
_تا چی باشه!
بدون نگاه کردن به چشم های او دستی به موهایش کشید.
_عه من میخوام برم یه پارتی، واسه سه یا چهار
روز دیگست شایدم بیشتر، روز دقیقش مشخص نیست…..بیا تا داخل این روز هایی که سهیل نیست یه بار باهم بریم
نگران نباش جای بدی نيست!
چشم ریز کرد.
_مطمئن باشم جای بدی نیست؟
از تخت پایین آمد و لباس در تنش را مرتب کرد.
_آره جون تو
این یکی با همه فرق میکنه…..یعنی میدونی پارتی هم نیستا
تولد یکی از بچه هاست
تو هم که حوصلت سر رفته بیا بریم
شال افتاده از سرش را روی موهایش انداخت.
_الان نگران نیستی من یه وقت از دستت فرار کنم؟
آخه نکه خیلی از اینجا خوشم میاد….واسه همون
لیوان آب میوه اش را برداشت و یک نفس سر کشید.
_میتونی فرار کنی ولی بعدش اگه سهیل پیدات کرد و باز آوردت اینجا من نبودم تعجب نکن!
یک تای ابرو اش را بالا داد.
-واسه چی؟
_چون اون موقع بنده حقیر زنده نیستم لیدی
باید بیای سر قبرم اون موقع
یلد اخم کرد.
_وا…..حداقل واسه خودت یه دور از جونی چیزی بگو
بی تفاوت شانه بالا انداخت و روی مبل بادی اش ولو شد.
_بگمم چه فایده داره وقتی اون وحشی هر کاری از دستش برمیاد؟
_بهش نگو وحشی
_چرا؟ خب هست دیگه، نیست؟
سر پایین انداخت و با انگشت های دستش بازی کرد…..دوست نداشت کوروش دیگر این لقب را به سهیل دهد.
او دید دیروز چه فشاری را داشت تحمل می‌کرد……دید چطور فشار عصبی روی روانش تأثیر گذاشته بود.
تقصیر سهیل نبود…..مقصر اطرافیانش بودند!
_من با اینکه چیزی از گذشته سهیل نمیدونم اما با این حال میدونم وحشی نیست
بداخلاقه، مغروره، غده، ولی با همه‌ی اینا بازم ته قلبش مهربونه
شایدم…..شایدم نباشه، شاید هم همون آدم سنگدلی باشه که منو آورد اینجا
ولی بازم میدونم اون اعماق وجودش احساس داره
کوروش به سر پایینش خیره شد و در فکر فرو رفت…..یلدا درست میگفت!
آری سهیل اعماق وجودش هنوز انعطاف و حس داشت……احساسی که در گذشته زیاد ابراز می‌کرد اما کسی احساساتش را بی‌رحمانه کشت…….کسی بی‌رحمانه احساسات او را دفن کرد!
و نیاز داشت کسی آنها را برایش یاد آورد شود.
سهیل نیاز داشت کسی رنگ به زندگی خاکستری اش بپاشد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا : 17

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x