رمان امیدی برای زندگی

امیدی برای زندگی پارت هشتادوهشتم

4.4
(17)

جعبه را به جلو هول داد……متعجب نگاهش کرد.
_این چیه؟
با سر به جعبه چوبی اشاره کرد.
_بازش کن میبینی
نگاهش را روی جعبه سر داد و آن را برداشت.
وقتی بازش کرد چند لحظه مات ماند……با لبخند خیره اش شد.
_خوشت اومد؟
دهانش نیمه باز بود…..بهت زده سرش را بالا آورد و با نگاه کوتاهی به او دوباره چشمش را به داخل جعبه دوخت.
_وای خدا چقدر خوشگله!
مرسی امیر
خندید.
_قابلتو نداره
سرش را کج کرد و با نگاه خاصی خیره اش شد…..زیر لب زمزمه کرد:
_تو بیشتر از اینا ارزش داری!
اما زمزمه زیر لبی اش به گوش دخترک نرسید……جعبه را روی میز گذاشت و دستبند طلایی که دورتا دور زنجیرش ستاره های ریز کوچکی آویزان بود را بیرون کشید.
_ساسان برام میبندیش؟
سری تکان داد.
_آره چرا نبندم؟
دستبند را گرفت و لب زد:
_دستتو بیار جلو
ماهرو دستش را جلو آورد و امیر ساسان دستبند را دور مچش بست.
_بفرمایید
با ذوق به دستبند خیره شد.
_واقعا قشنگه…..مرسی!
کمی از کیک فنجانی اش را خورد و در فکر فرو رفت.
_میگم ماهرو؟
دستش را زیر چانه اش زد و با لبخند خیره اش شد.
_جانم؟
_بیا یه کاری کنیم
_چیکار؟
_اوم…..مثلا بیا یه مهمونی داخل یه باغ بگیریم هوم؟
متعجب عقب کشید و صاف نشست.
_مهمونی؟
_آره یه روز کامل دور هم باشیم
یعنی نه فقط خودم و خودت ها، به دوست هات و خواهرت یا حتی دوست های ماهرخ هم بگو
خوش میگذره
ماهرو در فکر فرو رفت و امیر ساسان ادامه داد:
_برای مکان هم رفیق من یه خونه باغ بزرگ خارج از شهر داره
جای قشنگیه میتونیم بریم اونجا، حالا نظرت؟
_خب، فکر خوبیه
به ماهرخ میگم ببینم چی میشه!
_باشه حتما بگو
_ولی امیر کار ها و وسایل همش با تو نباشه ها، ما هم حساب میکنیم
خندید.
_خیله خب برای اون یه فکری میکنیم
از جا برخاست و ماهرخ پرسید:
_کجا میری؟
چشمکی زد.
_سرویس بهداشتی، الان بر میگردم
سری تکان داد و با نگاه دنبالش کرد.

جام شرابش را به لب هایش نزدیک کرد.
_پوشه رو بردار……اطلاعات جایی که باید بریه!
زیپ لباسش را بالا کشید.
_خیله خب…..فقط گفتی چیکار کنم؟
کمی از شراب را مزه مزه کرد…..ابرو هایش بالا پریدند.
_اوم…..شرابش عالیه!
تو نمیخوری؟
اخم کرد.
_گفتم باید چیکار کنم سیروس؟!
گفت سیروس…..دیگر پسوند خانی را به آخر اسمش نچسباند……به هر حال مرد بود و حرفش دیگر!
_یه سری اطلاعات رو باید از روی سیستمشون برداری و یه سری هم باید حذف کنی
حله؟
دستکش هایش را پوشید و چشم های سیه رنگش را به او دوخت.
_باشه
پوشه را از روی میز برداشت و نگاهی به برگه های داخل آن انداخت.
_اینا رو قبلا دیدم، چیز جدیدی نیست؟
لبخند مرموزی بر لب نشاند و تا آخرین قطره شراب را سر کشید.
آخ، آخ سهیل خان…..ماموریتت اینبار زیادی خطرناک است…..سیروس اطلاعات اصلی درباره جایی را که میروی به تو نداده است پسر!
حواست را جمع کن……مبادا زنده برنگردی……ماموریتش تیر و تنفگ دارد……تنش دارد…..مجروح شدن دارد!
سیروس یک باره شرط هایت را زیر پا گذاشت.
_نه چیز دیگه ای نیست.
پوشه را روی میز پرت کرد.
_حله!

از پنجره به بیرون خیره شد.
_وای ساسان…..چقدر اینجا سر سبزه!
خندید.
_منکه بهت گفتم
سر به سمتش چرخاند.
_ولی کاش وایساده بودیم بقیه هم با ما می‌اومدن
_مشکلی نیست اونا خودشون میان
بده خودمون دوتا باهم داریم میریم؟
لبخندی روی لبان رژ خورده اش نقش بست.
_نه
دستش را به سمت ضبط دراز کرد.
_پس حداقل وایسا یه آهنگ بزارم حوصلمون سر نره!
امیر ساسان کوتاه نگاهش کرد……زیر لب برای خود زمزمه کرد:
_ولی من با تو حوصلم سر نمیره!
چه جالب، انگار پسرک فداکار ما دلش را باخته بود…نه؟
ماهرو….کمی دقت کن….ناجی ات به تو علاقه دارد….در مدتی کم آری اما انگاری خودت هم از او خوشت می‌آید.
علاقه نه!
ولی دوست داری با او بمانی!
چند ساعت بعد به خانه باغ رسیدند…..ساسان ماشین را در باغ زیر سایه درخت پارک کرد.
ماهرو از ماشین پیاده شد و اطراف را نگاه کرد……چشم هایش از زیبایی باغ برق زدند.
ناباور زمزمه کرد:
_امیر…..امیر اینجا واقعا قشنگه!
مثل بهشت میمونه
فضای باغ با درختان بسیاری پر شده بود…..باغچه بزرگ وسط باغ پر از گل های رنگارنگ و زیبا بود و وسط آن تابی قرار داشت.
تابی فلزی که حال کمی زنگ زده بود اما هنوزم میشد سوارش شد.
ساسان پشت سرش ایستاد.
_آره…..منم اولین باری که اومدم اینجا کلا هنگ کرده بودم
اصلا فکرشو نمیکردم همچین باغ قشنگی باشه…..فکر می‌کردم از اون قدیمی هاست!
لبخند زد.
_من دلم نمیاد عصر بر گردم خونه….دلم میخواد اینجا بمونم
خندید.
_اینجا صاحب داره نمیشه
به سمتش چرخید و سر کج کرد.
_امیر…..خودت گفتی برای دوستته حالا نمیشه باهاش حرف بزنی یه روز بمونیم، هوم؟
دستی به موهای لختش کشید.
_نمیدونم، حالا ببینم چی میشه
دست هایش را بهم کوبید و ذوق زده بالا و پایین پرید.
_مرسی ساسان!
لبخندی به رویش پاشید و هیچ نگفت.

اسلحه اش را
پشت کمرش گذاشت.
_یعنی تو نمیای؟
دست هایش را درون جیب شلوارش فرو کرد و مقابلش ایستاد.
_نه من اینجا بمونم بهتره…..میتونم اوضاع رو از دور مدیریت کنم
بعدم اینطوری تو اونجا حواست به همچی هست من اینجا
سری تکان داد.
_راست میگی، خیله خب پس من میرم
اونا رسیدن؟
سری تکان داد.
_آره همین الان، بچه ها خبرشو دادن
_آدمای سهیل چند نفرن؟
_همون دو نفری که داخل ماشینن….فقط همونا!
نیشخندی بر لب نشاند.
_یه جوری بزنمش که کیف کنه
دانیال در دل قهقهه زد…..هومن خان کاشانی فعلا که سهیل برایت آشی پخته است با یک مَن روغن رویش!
فقط خودت نمیدانی جناب
یقه لباسش را جلوی آینه مرتب کرد.
_هومن؟
_چیه؟
چشم هایش را ریز کرد و مشکوک نگاهش کرد.
_من تاحالا ازت نپرسیدم ولی ماهرخ رو برای چی میخوای؟
خشکش زد….چند ثانیه مات و مبهوت به تصویر خودش در آینه زل زد……ماهرخ را برای چه میخواست؟
خنده دار است اگر بگوید نمی‌داند؟
اگر فقط بگوید آن دخترک تخس و لجباز چشمش را گرفته دروغ گفته است!
دانیال با صدایش او را از دنیای افکارش بیرون کشید.
_با توام، ماهرخ رو برای چی میخوای؟
کم دختر دور و برته؟ چرا باید دست بزاری روی دختری که سهیل پشتشه؟ چرا باید دست بزاری روی دختری که دوست خواهر سهیله؟
به سمتش چرخید و نگاهش کرد….تمام تلاشش را کرد صادقانه جواب دهد:
_نمیدونم!
شاید به خاطر اینکه اولین دختریه که نمیتونم راحت به دستش بیارم
دانیال یک تای ابرو اش را بالا داد.
_نمیتونی به دستش بیاری چون سهیل پشتشه؟
_نه…..نمیتونم به دستش بیارم چون نمیتونم خامش کنم، چون نمیتونم مثل بقیه گولش بزنم، چون اون مثل بقیه نیست!
دست هایش را از جیب شلوارش بیرون کشید و قدمی جلو رفت.
_همه همیشه همینو میگن ولی دوروز که بگذره….
تک خنده ای کرد و ادامه داد:
_دوروز که بگذره اونم میشه یکی مثل بقیه!
ابرو درهم کشید و در فکر فرو رفت.
نه…..دخترک چشم رنگی هیچ وقت برایش مانند بقیه نمیشد.
می‌دانست این را……او ماهرخ را میخواست…..او آن دخترک چشم رنگی را میخواست!
زمانی که به دستش آورد عقدش میکرد…..ماهرخ برای همیشه مال او میشد.
او میشد اولین و آخرین زنی که هومن کاشانی به آن تعهد دارد و خواهد داشت.
ماهرخ میشد بانوی عمارت کاشانی بعد از مادرش!
دانیال که چهره متفکرش را دید لب زد:
_دوسش داری؟
چشم های هومن در دم گرد شد…..خیره در صورت او جوابش را داد:
_این دیگه از کجا اومد؟ منو و دوست داشتن؟
خندید.
_محاله!
_پس حرف هایی که زدی دلیل و منطقی نداره که چرا دنبال ماهرخی!
هومن پوزخند زد و سر کج کرد.
_ببین، من یه عادت خیلی بد دارم
اونم اینکه هرچیزی رو که میخوام باید به دست بیارم، به هر قیمتی!
چه یه وسیله باشه چه یه آدم، من ماهرخ رو میخوام پس باید برای من باشه….هیچ دلیل و منطقی هم نداره!
دانیال اخم کرد.
می‌دانست نه سهیل کوتاه می‌آید و نه هومن
جفتشان بیخیال آن دختر نمی‌شدند، هومن که یک تخته اش در این ماجرا کم بود اما اصرار سهیل برای محافظت از ماهرخ را دیگر نمی‌دانست!

دخترک بلند خندید و جیغ کشید.
_تند تر تاب بده امیر
_جیغ جیغ نکن بچه، تابه قدیمیه یه خسارت میزنی گردنمون مراعات کن
_چرا بقیه نیومدن؟
_توی راه ماشینشون پنچل شده
میگن ماشین رو دست دخترا ندین همینه ها!
خندید و هیچ نگفت…..همان موقع تلفن ساسان زنگ خورد.
_وایسا جواب بدم بعد میام تابت میدم
ماهرو سری تکان داد، در عوض همراه با تاب پاهایش را جلو و عقب کرد تا نایستاد.
ساسان کمی فاصله گرفت، گوشی اش را از جیبش برداشت و بعد از وصل کردن تماس کنار گوشش قرار داد.
_جانم، بگو؟
……
_خب؟
……
_باشه، حواسم هست!
مشکلی…..
حرف ساسان با صدای بد باز شدن در آهنی نیمه تمام ماند.
هنوز نگاهشان آن سمت باغ کشیده نشده بود که چند نفر از دیوار باغ پایین پریدند.
سیاه پوش بودند و اسلحه ای در دست هرکدامشان بود!
ماهرو تاب را نگه داشت و با بهت به آدم های غریبه زل زد.
آنها دیگر که بودند؟
_یا خدا اینا کین؟
شوکه تلفن را قطع کرد و بلافاصله سمت ماهرو دوید.
دخترک وحشت زده بلند شد و ساسان او را به آغوش کشید.
صدایش را بالا برد:
_شماها دیگه کی هستین؟
همه از دم چهره هایشان را پوشانده بودند جز یک نفر!
جز آن یک نفری که هومن نام داشت…..جز آن یک نفری که حال میخواست حرفش را عملی کند و خواهر دخترک چشم رنگی را از او بگیرد.
جز آن یک نفری که می‌خواست ماهرخ را با پای خودش به خانه اش بی آورد!
هومن جلو رفت…..اسلحه اش را رو به آن دو نفر نشانه گرفت.
_من هومنم، هومن کاشانی!
با دست آزادش به ماهرو اشاره کرد.
_اومدم دنبال اون دختر، باید با من بیاد
ساسان چشم ریز کرد.
_اون وقت برای چی؟
هومن میخواست ترسناک باشد…..ترسناک جلوه کند….دوست داشت ابهتش مانند ابهت سهیل باشد اما نبود….ابهت نداشت!
عزیز کرده جمشید چه به گروگان گیری؟ عزیز کرده جمشید چه به گنگستر بازی؟ عزیز کرده جمشید چه به این کار ها؟!
او نداشت…..او
ابهت سهیل را نداشت…..او ترسناکی سهیل را نداشت و نخواهد داشت!
او قلبش مانند سهیل از سنگ نبود، او بی رحم نبود.
احساسات او را کسی سلاخی نکرده بود اما سهیل چرا!
چیزی که سهیل خان صدر را ترسناک می‌کرد همان بی رحمی اش بود.
سهیل از مرگ نمی‌ترسید اما هومن از مرگ وحشت داشت!
پس هیچ وقت نمی‌توانست مثل سهیل باشد.
_اون با من میاد برای اینکه من میگم
ماهرو بیشتر خودش را به ساسان چسباند، ترسیده بود اما بر خلاف او امیر خونسرد بود!
_بهت نمیدمش!
هومن اول لبخند زد…..لبخندش تبدیل به خنده و خنده اش تبدیل به قهقهه شد، انگار امیر ساسان برایش جوک گفته باشد.
ابرو های ساسان به هم نزدیک شدند.
_اگه چیزی خنده داشت بگو ما هم بخندیم!
به آنی خنده هومن قطع شد و چند قدمی جلو رفت.
_ببند دهنتو بچه!
چه غلطی میتونی بکنی بین این همه آدم، هوم؟
امیر دست دور کمر دخترک حلقه کرد.
زمزمه زیر لبی ماهرو را فقط خودش شنید:
_ساسان، من میترسم!
کوتاه به چشم های سبز عسلی اش خیره شد، چشمان خواهرش سبز خالص بودند اما او نه…..او میان سبز هایش شهد عسلی را قاطی کرده بود.
حال نگاهش را به هومن دوخت.
_ماهرو دست من امانته، خواهرش اونو به من سپرده
توقع نداری چون گفتی اونو میخوای منم بلافاصله دو دستی تقدیمت کنم؟
پوزخند زد…..چرا به نظرش خونسردی ساسان عجیب نمی آمد؟
_نه، توقع ندارم
ولی شاید به خاطر جون…..
میان حرفش پرید.
_تو فکر کن ماهرو از جونمم با ارزش تره، اونو میخوای باید اول منو بکشی!
سر ماهرو آرام بالا آمد….دلش گرم شد به داشتن او
اما اگر جدی به امیر ساسان شلیک می‌کرد چه؟
هومن چرخی به اسلحه داد و مستقیم سمت امیر ساسان نشانه اش گرفت.
_خیله خب، پس اول تورو میکشم بعدم میرم سراغ دختره
ماهرو بر آشفت…..خودش را از امیر ساسان جدا کرد و لب زد:
_نه….نه با ساسان کاری نداشته باش، من باهات میام!
امیر دستش را گرفت که سر او به سمتش چرخید.
_ماهرو، تو همچین غلطی نمیکنی
کنار من وایسا
هومن خندید.
_اتفاقا داره کار درست رو میکنه، چرا نمیزاری انجامش بده؟!
ماهرو سرش را به چپ و راست تکان داد و بغض کرد.
‌_نه، من نمیخوام اتفاقی برات بی افته
امیر ساسان لبخند زد، دستش را کشید و ماهرو بی هوا در آغوشش افتاد.
دخترک هینی کشید و ساسان دست پشت کمرش گذاشت.
_ماهرو جایی نمیاد!
هومن اخم کرد.
تا خواست دهان باز کند ساسان تفنگی را از پشت کمرش بیرون کشید و فریاد زد:
_ماهرو جایی نمیاد چون من اجازه نمیدم، چون سهیل خان اجازه نمیده!
چون ماهرو رو به من سپرده، هم سهیل خان هم خواهرش!
و بنگ!
هومن با حرفش کیش شد….چه خیال کرده بود با خودش؟ اینکه سهیل به همان دو نگهبان بسنده می‌کند؟ چرا همیشه اشتباه می‌کرد؟!
حتی آدم هایش هم جا خوردند.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 17

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سعید
سعید
4 ماه قبل

خسته نباشید نویسنده‌.

Narges banoo
4 ماه قبل

عه نا ؟😐این چه مارمولکیه واویلاااا😅😅😅😅

دکمه بازگشت به بالا
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x