رمان امیدی برای زندگی

امیدی برای زندگی پارت هشتادوششم

4.5
(17)

نگاهی به خواهرش انداخت…..از چهره اش هیچ مشخص نبود.
پوکر به جاده رو به رو اش چشم دوخته بود.
از آن موقعی که جریان را برایش تعریف کرده بود یک کلمه هم حرف نزده بود.
_ماهرخ؟
…….
_ماهرخ؟!
_ها؟
_خوبی؟
کوتاه نگاهش را از جاده گرفت و به او دوخت…..سری تکان داد.
_آره چطور؟
مشکوک نگاهش کرد.
_مطمئنی؟ آخه بعد از اینکه همچی رو بهت گفتم یه جور عجیبی شدی
لبخند دندان نمایی زد.
_ماهرو؟
_جونم؟
_حالا خوشتیپ هم بود؟
ابرو هایش بالا پریدند.
_بله؟
_بله و بلا دارم میگم خوشتیپ هم بود؟
یکم از خصوصیاتشو بهم بگو…..میخوام ببینم اونقدر خوش شانس بودی که یه ناجی خوش قیافه گیرت بیاد یا نه
چشم گرد کرد.
_واقعا که ماهرخ!
_کوفت تعریف کن
چهره‌ی متفکری به خود گرفت.
_خب، عه….چجوری بگم
قدش بلنده، هیکل خوش فرمی داره، موهاش لخت و خرمایی
رنگ چشم هاش هم قهوه ای….بینیش رو صددرصد عمل کرده!
و همینا دیگه…..هیچی نیست
ناخودآگاه پرسید:
_از سهیل خوش قیافه تره؟
نمی‌دانست چرا این سوال را پرسیده است……ساسان چیکارش به سهیل؟
اسمش در ذهنش تکرار شد و باز دلتنگ شد.
با آن یک هفته ده روزی میشد که خبری از او نیست….نه؟
کجا رفته بود؟ ان مرد مغرور و همیشه عصبانی که دلش را برده بود کجاست؟
کاش سهیل هم مانند او دل تنگ بود!
کاش او نیز حسی مانند خودش داشت…..کاش سهیل به او توجه می‌کرد!
اما کسی چه می‌داند، شاید روزی……
_نه بابا سهیل خوش قیافه تره ساسان هم هستا ولی به پای داداش جون سارا نمیرسه
سکوت کرد و راه آدرسی را که ماهرو داده بود در پیش گرفت.
حتی اگر خوشتیپ ترین مرد کره زمین کس دیگری باشد از نظر او فقط سهیل است و بس!

پلک هایش را از هم فاصله داد.
سرش را چرخاند.
تصاویر تار بودند…..چند بار پلک زد تا دیدش خوب شود.
جایی که در آن بود آشنا بود!
آری….اتاق خودش بود.
گیج اطراف را نگاه کرد…..کسی در اتاق حضور نداشت.
یادش نمی آمد که کی به عمارت برگشته است.
اصلا چرا اینجاست؟
روی تخت نیم خیز شد.
_من اینجا چی میخوام دیگه؟
کمی به مغز خواب رفته اش فشار آورد.
“تو هم یادت باشه کی تر و خشکت کرد بچه یتیم!……الان چه زری زدی؟…..یا خدا کشتیش!…..روی زن من دست بلند میکنی؟……توروخدا ولش کن داداش……تو دیگه دیوونه نشو کوروش……اینجا چه خبره؟……محکم بگیرینش نزارید تکون بخوره…..رادمهر وای به حالت اونو به من بزنی……ن….نزدیک نیا!…..نوبت تو هم میشه عزیزم…..دفعه بعد یه گالن بنزین بر میدارم میریزم روی سر بچت جلو چشمات آتیشش میزنم!”
و بعد سیاهی متلق!
از اتفاقات افتاده پوزخند تلخی زد…..رسما دیوانه شده بود!
پاهایش را پایین تخت گذاشت.
همان لباس های موتور سواری تنش بودند…..یعنی خون آن مرد هم هنوز روی صورتش بود؟
بلند شد و سوییچ موتور درون جیبش را روی تخت پرت کرد، از داخل کمدش یک دست لباس بیرون آورد.
میخواست دوش بگیرد……اما بعد از آن یک ثانیه هم در عمارت نمی‌ماند….بازمی‌گشت پیش سیروس
فکر می‌کرد زمانی که پیش او برود هرگز به آن سهیل چهار سال پیش تبدیل نمی‌شود…..اما شد…..امروز شده بود همان سهیل!
چرا؟ مگر او قصدش چیز دیگری نبود؟
در حمام را بست……بدون نگاه انداختن به آیینه با همان لباس هایی که در تنش بود زیر دوش ایستاد.
شیر آب یخ را باز کرد و چشم بست.
خسته بود……از این زندگی لعنتی خسته بود!
دندان سایید و چشم باز کرد……از حرص و خشم فریاد زد و محکم مشتش را به دیوار رو به رواش کوبید.
نه یک بار….نه دو بار بلکه چند بار مشت کوبید.
دیگر نمی‌توانست صبر کند……او ادم صبر کردن نبود!
ولی چاره ای نداشت…..برای رسیدن به هدفی که در ذهنش بود باید صبوری می‌کرد.
حال هدفش چیست؟
آری……همان انتقام!
اما کسی نمی‌داند این مرد تشنه به انتقام قرار است اتفاقاتی درزندگی اش رخ دهد که حتی فکرش هم از ذهن خودش نمی‌گذشت!
شاید آن اتفاق…دور یا نزدیک باشد!

چشم های سرخش را به آینه رو به رو اش دوخت و تیشرت سبز لجنی اش را تن کرد.
سشوار را به برق زد تا موهای نم دار سیاه رنگش را خشک کند.
مو هایش را حالت نداد و بعد از خشک کردنشان اجازه داد همان طور بهم ریخته روی پیشانی اش بمانند.
به جای عطر تلخش عطری خنک زد.
ساعتش را روی مچ چپش فیکس کرد…..سوئیچش را هم از روی تخت برداشت.
جالب بود که کسی تا آن موقع به او سر نزده بود….حتی خواهرش!
در اتاق را که باز کرد یلدا را دید…..دخترک بهت زده نگاهش کرد.
_وای بهوش اومدی؟ حالت خوبه؟
جوابی نداد و از کنارش گذشت…..یلدا به دنبالش رفت.
_سهیل صبر کن کجا میری؟
……
_سهیل؟
تند تند پله ها را پایین رفت اما اینبار رادمهر جلوی راهش سبز شد.
روی آخرین پله ایستاد.
رادمهر میخواست ببیند بهوش آمده است یا نه؟ مگر مهم بود؟
_بهوش اومدی؟ کجا میخوای بری؟
تو که……
سهیل کنارش زد و کمر رادمهر ارام به دیوار خورد.
با چشم های گشاد شده پسر رو به رو اش را نگاه کرد…..
اما او حتی نیم نگاهی را خرجش نکرد.
محکم پلک بست…..به خاطر خودش و بقیه بیهوشش کرده بود چرا درک نمیکرد؟
هه…..درک!
کسانی که حرف از درک کردن می‌زدند چرا لحظه ای خودشان را جای سهیل نمی‌گذاشتند؟
چرا؟ چون از فکر کردن به گذشته او وحشت داشتند…..چه کسی دلش می‌خواست چنین گذشته ای را تجربه کند، هان؟
به قطع هیچکس!
در بزرگ عمارت را که باز کرد شاهرخ با توپ پر نزدیکش امد و تا خواست دهان باز کند سهیل غرید:
_بخوای یک کلمه از اتفاق هایی که افتاده حرف بزنی باز میرم سراغ کتایون!
میدونی که این کارو میکنم…..من همون دیوونه چند ساعت پیشم یادت نره!
دهان شاهرخ در دم بسته شد……خودش شاهد دیوانه بازی هایش بود.
طوری شهرام را زده بود که نمی‌توانست از جایش تکان بخورد.
_ببین شاهرخ تازه ازم ممنون باش که جلوی بچه هات و دامادت نگفتم چه بلایی سر مادرم اوردی!
وقتی کتی رو دیدی یکی خودت بزن توی دهنش و بگو…..
به قفسه سینه خودش ضربه زد و ادامه داد:
_بگو من یتیمشون کردم!
بگو من بی مادر و پدرشون کردم…..شاید دفعه‌ی بعدی گل گرفت دهنشو
که اگه نگرفت خودم میگیرم!
این آخرین حرفش بود.
رادمهر از بی محلی او همان جا کنار دیوار سر خورد و روی زمین نشست.
یلدا رفتنش را از روی پله ها نزاره کرد.
سهیل کلاه کاسکتش را روی سرش گذاشت و با روشن کردن موتورش سوار شد و از عمارت بیرون زد.

نفس عمیقی کشید و به در مشکی رنگ نگاه کرد.
_خب حالا چطوری بریم داخل؟
ماهرو با دقت به اسامی که روی آیفون نوشته شده بود نگاه کرد.
یک آن با ذوق سمت ماهرخ چرخید.
_ماهی….ماهی ایناها پیداش کردم ساسان صراف!
چپ چپ خواهرش را نگاه کرد.
_باز گفتی ماهی؟
_اونو ول کن تو آیفون رو بزن!
عاقل اندر سفیه به چشم هایش زل زد.
_ماهرو؟
_بله؟
_الان من بزنم؟ اصلا منو میشناسه؟
خودت بزن بگو اومدم دنبال کیفم…..حالا زود باش!
شانه بالا انداخت.
_باشه من میزنم
کنار رفت و اجازه داد فقط او جلوی آیفون باشد.
چند لحظه مکث کرد و با نگاه کوتاهی که به ماهرخ انداخت آیفون را زد.
چند لحظه بعد صدای ساسان در گوش جفتشان پیچید.
_سلام ماهرو خانم
اومدید دنبال کیفتون؟
لبخند مضحکی زد.
_ب….بله!
صدای ریز باز شدن در را شنیدند.
_بفرمایید بالا
_خیلی ممنون
فقط…..فقط من تنها نیستم
…….
ساسان هیچ نگفت…..تعجب کرده بود یا نه نمی‌دانست برای همین ادامه داد:
_خواهرم باهام هست
_اها مشکلی نیست بفرمایید!
سری تکان و در را باز کرد.
ماهرخ تکیه اش را از دیوار گرفت و به دنبال خواهرش رفت.

زنگ خانه را به صدا در آورد.
ماهرخ هیجان داشت اما به روی خود نمی آورد……دلش می‌خواست مردی را که خواهرش گفته بود ببیند.
میخواست بداند چه کسی شده بود ناجی ماهرو…..میخواست بداند این مرد کیست…..آیا همانقدر که خواهرش گفته بود خوشتیپ است یا نه؟
اما بر خلاف او ماهرو دلهره داشت…..خجالت هم می‌کشید.
چند ساعت پیش که در این خانه بود با چشم هایی گریان و خیس این خانه را ترک کرده بود.
در باز شد و ساسان در قاب در نمایان شد و چشمش خورد به دو خواهری که در کنار یکدیگر ایستاده بودند.
ست لباس ورزشی  سورمه ای رنگی به تن داشت و موهای لختش را به سمت بالا سشوار کرده بود.
_سلام!
ماهرو سر به زیر انداخت و در همان حال جوابش را داد.
اما ماهرخ بهت زده نگاهش می‌کرد طوری که ساسان معذب شد.
از سر تا پایش را یک بار خوب آنالیز کرد.
قد بلند و هیکل خوش فرمی داشت اما سهیل چیز دیگری بود.
یک آن از ذهنش چیزی گذشت……یعنی او با این هیکل از سه بچه چاقو خورده بود؟
لب هایش آرام آرام کش آمدند اما نتوانست جلوی خودش را بگیرد و با صدای بلندی زیر خنده زد.
ماهرو به آنی سر بلند کرد و نگاهش کرد……ساسان کاملا خشکش زد.
چرا یک دفعه ماهرخ……
همان لحظه در یکی از خانه ها باز شد و مردی از آن بیرون آمد.
با دیدن آن سه نفر و ماهرخی که می‌خندد اخم کرد.
ساسان با لبخند ملیحی مرد را نگاه می کرد و ماهرو خجالت زده خواهرش را
دخترک زیر لب به طوری که خودش بشنود زمزمه کرد:
_تموم شد….پیش یارو سر افکندمون کرد
ماهرخ همچنان میخندید که ساسان هم دست او و هم دست خواهرش را گرفت و به داخل خانه کشاند.
در را بست و چند لحظه پیشانی اش را به آن تکیه داد.
ماهرخ محکم دستش را روی دهانش گذاشته بود تا جلوی خنده‌ی بی موقعش را بگیرد.
ماهرو با لبخند حرصی دندان نمایی آستین پیراهنش را کشید.
_زهر مار نخند آبرومون رفت…..نگا نگا داره تاسف میخوره به حالت نکن
محکم لبش را گزید و سر تکان داد.
ماهرو نفسش را صدا دار بیرون فرستاد…..خداروشکر که تمامش کرد.
ساسان به سمتشان چرخید ولی سرش پایین بود.
به سمت چپ جایی که مبل های راحتی قهوه ای رنگ آنجا بودند اشاره کرد.
_شما بشینید من یه چیزی بیارم ازتون پذیرایی کنم
ماهرو تشکر کرد.
_خیلی ازتون ممنونم ولی نیاز به زحمت نیست من فقط اومدم دنبال کیفم
ساسان خواست دهان باز کند ولی ماهرخ زودتر از او لب زد:
_نه ابجی کجا؟
من میخوام بیشتر با این آقا آشنا بشم….خیلی ممنون!
با دهانی نیمه باز نگاهش کرد اما او دستش را گرفت و سمت مبل ها کشاندش.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 17

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
4 ماه قبل

پارت زیبا و مفصلی بود👌🏻👏🏻 نویسنده قلم زیبایی داره که جای پیشرفت بسیار هم داره امیدوارم همیشه بدرخشه✨بعد از مدت‌ها به این رمان سر زدم واقعاً شوکه شدم از زنده موندن یلدا اینم بگم که خیلی خوشحال شدم دوست نداشتم دختر بیچاره بمیره حقش نبود دلم واسه سهیل هم میسوزه گذشته سختی داشته امیدوارم با این کاراش تو دردسر نیفته

سعید
سعید
پاسخ به  لیلا ✍️
4 ماه قبل

میشه بیایی ایتا لیلا🙏

Narges Banoo
4 ماه قبل

اوووووو سهیل جذاب ولی خشمگین😂

دکمه بازگشت به بالا
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x