رمان آیینه شکسته

رمان آیینه شکسته پارت هفتم

رمان آیینه شکسته

پارت هفتم

به محض اینکه پایش را در عروسی گذاشت ، با چهره افرادی مواجه شد که روی صندلی هایشان نشسته بودند و داشتند غذا میل می کردند . چند ثانیه بعد صدای نیکا در سالن پخش شد

_ عزیزان  الان که دیگه پاسی از شب گذشته و نصف عروسی طی شده میخوام نکته رو بهتون بگم .

همه میهمانان اووو کشیده ای به زبان آوردند و گرشا با چشم دنبال صاحب صدا گشت و روی سن  با آن لباس سفید رنگش او را دید .  و پشت سرش مردی را  دید که قیافه جذابی داشت .

_ خب راستش رو بخواید این چیزی که میخوام بهتون بگم  سعید هم نمی دونه

با این حرف نیکا صدای قاشق و چنگال هایی که تا الان می آمد قطع شد و مرد پشت سرش به وضوح جا خورد .

_ خ…ب بگو چیه؟

سعید این جنله سوالی را به زبان آورده بود . ولی گرشا موضوع را فهمیده بود و می دانست که نیکا می خواهد درباره چه چیزی صحبت کند .

_ راستش این هست که من باردارم سعید جان

با این حرف دخترک همه سالن چند ثانیه کاملا خاموش شدند و یکدفعه همه زن ها جیغ کشیدند و مرد ها هم دست زدند . اما فقط سعید بود که هنوز در شوک بود

_ نمیخوای چیز بگی شوهر جان؟

نیکا این را ختاب به سعیدی گفته بود که عین مجسمه خشکش زده بود .

_باورم نمیشه نیکا ، تو مطمئنی؟

_ بله که مطمئنم سعید جونم

همه با لبخند نگاهشان می کردند جز یک نفر . یک نفری که پوزخندی حواله ی ری اکشن سعید  کرده بود ……

سعیدی که خوشحالی اش در آن جمله ی قبل هم خیلی مصنوعی به نظر می رسید و الان برای اینکه خیلی بد به نظر نیاید زمان کوتاهی نیکا را در آغوش گرفته بود  و در ذهنش فقط داشت خودش را سرزنش می کرد که چرا مراقب نبوده  و این اتفاق افتاده .  و الان باید نقشه ی دیگری می ریخت

“دوباره تو قلبم یه حسی اومده . نمی دونم چیه شبیه عشقیه . که از روزای دور میمونه یادگار . که می گفتم نرو منو تنها نذار . منو تنها نذار…”

گرشا هر چقدر هم از نیکا بدش می آمد اما با دیدن این صحنه حالش بد شده بود . اما دیگر مثل قبلا جلوی جمع فرو نمی پاشید و در خودش می ریخت . سریع پوزخندی زد . و به طرف ماشینش رفت واز توی آن کادویی را که خریده بود برداشت  . از جیب کتش خودکاری برداشت  و اسم خودش را نوشت و کادو را روی یک میز خالی گذاشت و از آن محیط  وحشتناک بیرون زد . اما دیگر مثل قبلا گریه نکرد فقط متوجه شد که یک جای دیگر قلبش هم ترک برداشته و توجهی نکرد و به سمت ماشینش رفت ……

شیراز _ سال ۱۴۰۰

# راوی

_ سوین میری نوشابه رو بیاری یادم رفت بیارمش آخه

سوین چشمانش را به نشانه تایید به ستیا باز و بسته کرد  . و بعد وارد آشپز خانه شد و از یخچال نوشابه مشکی رنگی برداشت و به سمت میز ناهار خوری چهار نفری ای که در سالن بود قدم برداشت

_ بیا اینم نوشابه

ستیا نوشابه را از دست های گندمی رنگ سوین گرفت و به او اشاره کرد بشیند. سوین در همان حال که صندلی را عقب می کشید گفت

_ پس سورین کجاست ؟ رفته دستش رو بشوره؟

ستیا آره ای زمزمه کرد و چند ثانیه بعد سورین از دستشویی بیرون آمد و همانطور که دستانش را با حوله خشک میکرد لب زد

_ اووممم به به چه کرده خواهرم

و بعد حوله را سر جایش گداشت به سرعت روی صندلی نشست و  همزمان با وسام داد زد

_ اول برای من بریز . اول برای من بریز

ستیا چشم غره ای به حرکت بچگانه و نامعقولانه سورین رفت و بشقاب وسام را برداشت و برایش ماکارونی کشید .  بعد سوین برای خودش و سورین کشید و در آخر هم ستیا …..

تمام مدت همه سکوت کرده بودند که صدای وسام کوچولو آمد

_مامان من میرم تو اتاقم بازی کنم . به خاطر غذا هم ممنون

هر سه نفرشان با خوشرویی از وسام خداحافظی کردند و وقتی که وسام در اتاق را بست . سوین حرف زدن  را شروع کرد

_ سورین . مگه من نگفتم که جلوی بچه با دوست دختر های گند تر از خودت حرف نزن ها

سورین خودش را به کوچه علی چپ زد

_ کدوم بچه ؟ ها؟ چه حرفی

سوین پوکر فیس نگاهش کرد و  چند ثانیه بعد با چشم هایی که ازش عصبانیت می بارید به سمت سورین خیز برداشت

_ وسام رو میگم . نگو که نمیدونی چه کلماتی رو ازت تقلید می کنه

ستیا مداخله کردن را ترجیه داد و گفت

_ چی شده سوین؟ وسام باز چی گفته ؟

سوین با غیظ چشم از برادرش گفت و رو به ستیا جواب داد

_ امروز میخواست برام تعریف یه بازی رو بکنه . گفت لامصب . پوففف

سورین شانه بالا انداخت و با لحن خونسردی آرام زمزمه کرد

_ لامصب کجاش بده من نمیفهمم

اما سوین این صحبت آرام سورین با خودش را شنیده بود و انگار هیزمی باشد که آتشش زده اند و به سمت سورین برگشت

_ لامصب کجاش بده . اونجاییش که وسام یکدفعه میره جلوی دوستاش این رو میگه . اصلا شاید یه حرف دیگت مثل س.ک.س.ی رو شنیده بود و تکرار می کرد . اون موقع که رفت گفت تو مدرسه تو میری جواب پس میدی….

و بعد از اتمام صحبتش از خشم نفس نفس زد و دوباره خودش ادامه داد

_ اصلا کی گفته تو دوست دختر  های بزرگتر و کوچکتر از خودت داشته باشی و اون  دخترای بدبخت رو سر کار بذاری ها…

سورین هم مثل خودش با خشم گفت

_ به تو هیچ ربطی نداره که من دوست دختر دارم یا نه فهمیدی…

سوین میخواست جوابی بدهد که صدای نسبتا بلند ستیا آمد

_ بستونه دیگه عین بچه های دو ساله افتادید به جون هم . خیر سرتون دو تاتون بیست و شش سالتونه .

سورین میخواست اعتراضی کند اما ستیا انگشت اشاره اش را به نشانه سکوت برای برادر کوچکترش بالا برد

_ به جای اینکه عقلتون رشد کنه و بزرگ بشه دوتاتون فقط و فقط هیکل گنده کردید….

و بعد بشقاب های غذا را جمع کرد و به سمت آشپزخانه رفت . و سورین هم سریع به سمت اتاقش رفت و در را محکم بست . ولی سوین فقط سرش را توی دستانش گرفت و فشار داد . از دست برادرش ناراحت بود که آنقدر راحت دختر ها را بازی میدهد و احساساتشان را به سخره می گرفت . حالا برادرش فکر میکرد با دوست شدن با خط قرمز های آن فرد می تواند انتقام سوین را از او بگیرد ولی در اشتباه بزرگی بود خیلی بزرگ………..

4.9/5 - (39 امتیاز)

Zoha Ashrafi

ضحیـــ، نویسندهـــ هـیاهو و ژوان🤎
اشتراک در
اطلاع از
guest
24 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
بی نام
4 ماه قبل

عالی بودخسته نباشی

دختر کوچیکه ی لوسیفر
دختر کوچیکه ی لوسیفر
4 ماه قبل

عالی بود ❤
میگم گرشا چند سالشه ؟ میخوام فاصله سنی اش با سوین رو حساب کنم

sety ღ
4 ماه قبل

بعد از خوندن اون پارتای رو اعصاب لیلا و گرشای عزیزم جا داره بشینم های های گریه کنم به حال همه گذ شتگان و آیندگان😂🤦‍♀️

لیلا مرادی
پاسخ به  sety ღ
4 ماه قبل

😂😂

تیکه آخرش رو متوجه نشدم !

sety ღ
پاسخ به  لیلا مرادی
4 ماه قبل

خودمم نفهمیدم سخت نگیر لیلا🤣🤣🤣

لیلا مرادی
پاسخ به  sety ღ
4 ماه قبل

مثل اینکه مسافرت رو مغزت تاثیر بد گذاشته برو یه لیوان آب خنک بخور تا حواست سرجاش بیاد🤣

sety ღ
پاسخ به  لیلا مرادی
4 ماه قبل

لیلا رفته بودیم فیلبند نمیدونم میدونی کجاست یا نه 😁
انقدر هواش خنک و خوب بود که نگم برات 🥺 🥺
فک کن منی که همش دنبال کولرم شب بخاری روشن کردم 😂 🤦‍♀️

آخرین ویرایش 4 ماه قبل توسط sety ღ
لیلا مرادی
پاسخ به  sety ღ
4 ماه قبل

اسمشو شنیدم ولی نه نرفتم تا حالا با این تعریفای تو باید حتما جای خیلی قشنگی باشه

sety ღ
پاسخ به  لیلا مرادی
4 ماه قبل

خیلی خوشگل بودش 🥺 💖
ولی جاده اش خیلی بد بود انقدر که مامانم با اینکه خیلی خوشش اومد ولی گف بار آخرمه میام🤣🤦‍♀️

sety ღ
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
4 ماه قبل

همچنین ضحی جونی💖😂

لیلا مرادی
پاسخ به  sety ღ
4 ماه قبل

برو یامور رو بخون یکم حالت سرجاش بیاد

sety ღ
پاسخ به  لیلا مرادی
4 ماه قبل

خوندمش😁😂
همچین کراشم رو مهران صد برابر شد که نگم برات🤣🤦‍♀️

لیلا مرادی
پاسخ به  sety ღ
4 ماه قبل

دیگه وقتی من کراش روش بزنم تو مجنونش میشی😂

sety ღ
پاسخ به  لیلا مرادی
4 ماه قبل

بالاخره بیخیال مالک شدی؟؟؟

لیلا مرادی
پاسخ به  sety ღ
4 ماه قبل

نه مالک تو دلم کلی براش احترام قائلم جاش محفوظه😂

اما خب مهرانم بگی نگی بد نیست

sety ღ
پاسخ به  لیلا مرادی
4 ماه قبل

آخ من ببینم اون روزی رو که احترامت نسبت به مالک به فنا رفته باشه🤣🤣

لیلا مرادی
4 ماه قبل

هوفف این ادمین کجاست اَه😑

Newsha
4 ماه قبل

عالی مثل همیشه😘

دکمه بازگشت به بالا
24
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x