نویسنده هایی که به مدت یک ماه پارت گذاری نکنن رمانشون از سایت حذف میشه

رمان دلبرِ سرکش

رمان دلبرِ سرکش part55

4.2
(5)

شب را خانه مامان مرضیه دعوت بودند با توجه به غذاهای ظهر دیگر نای خوردن نداشتند
مادرش سنگ تمام گذاشته بودند و با ترانه خانوم حسابی زحمت کشیده بودند چند نوع دسر و سالاد و غذاهایی که مخصوص بود و تا به حال نخورده بود
با اصرار های زیاد از سالاد ها خورد برخلاف شهریار که احسان داشت از جلویش برمی‌داشت ظرف هارا😂
احسان _ زن داداش دفعه بعد کی میای؟
_ فعلا که داریم میچرخیم همینجوری 😁
احسان _ تند تند بیا گه ماعم ازین غذاها بخوریم باورکن سه شبه ما کوکو میخوریم و کتلت
مامان مرضیه _ احسان !
همراه با چشم غره ای ناز
_ دستشون درد نکنه واقعا زحمت کشیدن من هر دفعه بیام اینجوری تدارک ببینین اذیت میشین…
ترانه _ اذیت چیه ببین چه جاری خوبی داری چقدر هواتو دارم زنگ زدم شهریار غذاهای موردعلاقتو بپرسم گف نمیدونم
نگاه شهریار کرد که خیره به ترانه بود
شهریار _ حالا حتما باید میگفتی من گفتم نمیدونم چی دوس داره حتما باید قید میکردی نه؟😂
ترانه _ عه الان یادم افتاد گفت کیمیا همه چیز نمیخوره باید خیلی غذاش خاص باشه و …
شهریار _ پارسا اگه میخوای بیوه نشی اینو ساکتش کن
پارسا _ با زن من درست صحبت کن داره دست کثیفتو واسه زنت رو میکنه
شهریار _ همش تقصیر توعه
احسان _ به من چه ای بابا
برادرا به هم افتاده بودند و بحث می‌کردند وبقیه هم می خندیدند
بعد از صرف ناهار برادرا فوتبال دستی بازی می کردند جاری ها هم باهم به پاساژی رفتند برای خرید
ترانه _ خواهرم زنگ زده واسم ازین لباسایی بگیر که آستینش پفیه بعد ادامش کلوشه تو مغازه های همین پاساژه
_ طبقه بالاست این آدرس
با پله برقی بالا رفتند ترانه خیلی از چادر کیمیا خوشش آمده بود آنقدر که مشابه اش را از همان پاساژ خرید و همان جا سرش کرد
_ خیلی بهت میادا تا حالا امتحان نکرده بودی؟😍
ترانه _ فقط واسه زیارت چادر داشتم قشنگه؟
_ خیلییی مبارکت باشه
ترانه _ مرسی برم پارسا رو سوپرایز کنم 🤩
هدیه هایش را گرفت داشتند طبقه پایین می‌رفتند
ترانه _ تو چرا نمی خری؟
_ من دارم فک میکنم خودم که چیزی لازم ندارم شهریارم که انقدر خوش پسنده حتما باید خودش باشه وگرنه من آشغال خریدم
ترانه _ وای ازین اخلاقا پارسا هم داره ینی ببین تو جام طلا واسشون ببری میگن بهت انداختن آبرنگ خیلی رومخه
_ حالا انگار خودشونم که هستن خیلی خاص پسندن یه چیزی پسند میکنن افتضااااح
ترانه _ صد رحمت به افتضاح چیزایی که پسند میکنن ناصرالدین شاهم تنش نمی کرده
_ همینو بگو بیا بریم این مغازه
(چه دو جاری غیبت شوهراشون میکنن🤣🤣🤣)
وارد مغازه شدند بلاخره پیدا کرده بود از همان سویشرت های مورد علاقه کیان رنگ سورمه ایش را برداشت که آستین هایش سفید بود با کوله ای که راه راه سورمه ای سفید بود
آمدند بیرون از پاساژ تاکسی گرفتند تا نزدیکی های حرم رفتند وسایلشان را به امانت داری دادند و داخل شدند
_ بریم چایی بخوریم؟
ترانه _ دیشب با پارسا اومدیم منو فرد یه جایی شبیه باغ بود
_ باغ رضوان؟ بیا بریم
چایشان هم خوردند و عکسش را برای همسرانشان فرستادند تا دلها بسوووزد😝
وارد رواق دارالحجه شدند چشمش افتاد به زوجی که داشت خطبه عقدشان خوانده می‌شد
در آن شلوغی انگار در خلوت ترین مکان بودند
ایستاد و از دور نگاهشان کرد
ترانه _ یاد عقدت افتادی؟
_ اوهوم 🙂
ترانه _ بشینیم همینجا؟
_ فعلا بشینیم من یکم یاد گذشته ها کنم
ترانه _ عقد منم تو جمکران بود
_ واااییی راس میگی؟😍
ترانه _ آره خیلی خوب بود ینی اصلا دلم نمیخواست پاشم دیگه نشد یه یه هفته بودیم بعد برگشتیم
_ یه سوال بپرسم؟
ترانه _ بپرس
_ چرا عروسی نمیگیرین؟
ترانه _ از پارسا بپرس هی بهش میگم میگه حالا وایستا منم دیگه خسته شدم خاله هام هر دفعه زنگ میزنن تیکه میندازن که خاله جون کی میخوای عروسی بگیری لباسامون کهنه شد بس تو کمد موند و…
_ مشکلی داره ؟
ترانه _ نه بابا مشکل اصن نداریم فقط آقا چون داره رستورانش پیشرفت میکنه زورش میاد تعطیل کنه
_ جهازت گرفتی همشو؟
ترانه _ داره خاک میخوره گوشه خونه
_ من کاری ندارم من عروسی میخوام😂
ترانه _ امشب میرم رومخش😂
عقد آن زوج هم تمام شد و دو جاری بلند شدند دوری زدند و رفتند صحن انقلاب زیارت کردند و نماز زیارت خواندند بعد هم از حرم خارج شدند
با خودش فکر می کرد ترانه که برای شوهرش خرید کرد خودش که برای شهریار کاپشن خرید چون کاپشنش را پاره کرده بود هنوز غر غر میکرد که کاپشنش را حیف کرده و …
می ماند احسان مظلوم
_ احسان چی دوس داره؟
ترانه _ احسان؟..کتاب میخونه خیلی ازین عجق وجقا که همش کشت و کشتاره دیگه انگشترم دوست داره یه کلکسیون داره

_ یه چیزی بگو که نداشته باشه
ترانه _ واقعا نمیدونم
_ آوا !
ترانه _ ها؟
_ واسه آوا میگیرم
همینطور که می‌گذشتند چادر نماز های خوشگلی به چشمش خورد دوتا گرفت برای هانیه
سفید بود با گلهای صورتی یکی بنفش بود با گل های سفید
وارد مغازه ای شد که همه لباس بچگونه و وسایل کودک بود
ذوق کرده بودند از دیدنشان 😍
چشمش به یه جفت کفش خوشگل افتاد با پیراهن و شلوار و کلاه ست صورتی که رویش طرح نازی کشیده شده بود به علاوه یک دست لباس نظامی که حدودا برای سه سال خوب بود با کلاهش که شبیه کلاه تکاوران بود
بهتر بود بازار را قورت ندادند به خانه برگردند😂
( یکی بیاد این دو جاری رو جمع کنههههههه🤣🤣😁)
تاکسی دم خانه نگهداشت و پیاده شدند زنگ در را زدند
در باز شد و داخل رفتند
_ چه ساکته اینجا !
مامان مرضیه _ هییسس خوابن
پچ پچ وار حرف می‌زدند
_ کی خوابیدن؟
مامان _ یک ساعتی میشه
_ چیشده اینا خوابن ؟
مامان _ بیاین تو آشپزخونه بیاین…فوتبال دستی بازی می کردن حاج محمدم دیگه اعصابش خورد شد زد بازیو جمع کرد باز یه بازی دیگه شروع کردن سر احسان خورد به میز عسلی طفلک بچم کلی از سرش خون رفت رفتن بخیه زدن برگشتن دیگه خوابیدن
_ ما نبودیم چه همه اتفاق افتاد !
ترانه _ عادت میکنی منم اول واسم قابل باور نبود اما الان عادیه
شام حاضری خوردند و رفتند خوابیدند

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا : 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Narges Banoo

http://rubika.ir/nargesbanoo85
اشتراک در
اطلاع از
guest
10 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
10 ماه قبل

قشنگ بود👌🏻👏🏻 من بازم میگم تو استعدادت در طنزنویسی خیلی خوبه حتما تلاشتو انجام بده کل‌کل‌هاشون خیلی خوب بود تو دلم خندم گرفت سه تا نره غول عینهو بچه با هم بحث میکنند😂 جاری به اینا میگنا خدا نصیب همه کنه😅😅

لیلا ✍️
پاسخ به  Narges Banoo
10 ماه قبل

گوله نمکی واسه خودت هستیاااا😂🤣

سعید
سعید
10 ماه قبل

خسته نباشی

#حمایت

Fateme
10 ماه قبل

خسته نباشی عزیزم

𝑖𝑟𝑒𝑛𝑒 ‌
10 ماه قبل

خسته نباشی گلی💞

دکمه بازگشت به بالا
10
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x