رمان سهم من از تو

سهم من ازتو پارت35

0
(0)

من=احتمالا نه،چرا؟
ویلیام=اگه ازت بخوام باهام ازدواج کنی،چی میگی؟
حس کردم دنیا دور سرم چرخید…
من=ویلیام ماالان دوستیم من ب این راحتیا نمیبخشمت فک نکن بخشیدم!
ویلیام=میدونم اما…میخوای چیکارکنم؟چیکارکنم ببخشیم
من=نمیدونم نمیدونم…حتی اگه ببخشمت تنها نیستم میونگم باهامه
ویلیام=خب مشکلش چیه؟من بامیونگ مشکل ندارم
من=نمیتونم ببخشمت خب!یادم نرفته باهام چیکارکردی…
پاشدم رفتم سمت میونگ…ی قرص ازجیبم دراوردم و خوردمش تابلکه یکم اروم بشم…کل اتفاقای گذشته داشتن ازجلو چشمام رد میشدن،چشمامو بستم و زیاد طول نکشید حس کردم یکی پاهامو گرفته چشمامو ک باز کردم میونگ بود ی لبخندی زدم و خم شدم سمتش…
من=چیشد برگشتی
میونگ=حالت خوبه؟
من=خوبم عزیزم برویکم دیگه بازی کن برگردیم…
میونگ=دیگه بازی نمیکنم
من=باشه…
تابرگشتم برم ویلیامو روبروم دیدم
من=بسم الله
ویلیام=ببخشید ترسوندمت
من=اشکال نداره کم کم دارم عادت میکنم،من میرم خونه
ویلیام=باشه بعدا میبینمت
ای الاهی هیچوقت نبینمت تازه داشتم دوباره اعتماد میکردما!نزدیک خونه بودم گوشیم شروع کرد زنگ خوردن خیلی رومخم بود و اصلا توی موقعیتی نبودم ک بتونم جواب بدم جدی جدی روانیم من…بایادآوری شب عروسیم و بعداون چشمامو بستم تا پیش میونگ بد بنظر نرسم…من درمان شدم اما هنوزم قطعی نبود…
میونگ=خاله چرا وایسادی میشه دروبازکنی؟
بزور ی لبخندی زدم برگشتم سمتش
من=چشم ببخشید حواسم پرت شد،بیا بریم تو…
رفتیم تو و خودمو رویکی ازمبلا پرت کردم و دستمو گذاشتم روسرم…یکم ک آروم سرم گوشیو برداشتم و تازه یادم اومد یکی زنگ زده بود رفتم دیدم ی شماره ناشناس از کاناداست…بیخیال گوشیمو پرت کردم اونطرف،حوصله نداشتم…باصدای میونگ ک صدام میکرد چشمامو باز کردم،من خوابم برده بود؟عجب!
من=چیشده؟
میونگ=میشه منو ببری پیش ویلیام؟
من=چ زود صمیمی شدین!چراحالا؟
میونگ=تروخدا
من=خب امروز 3تا قرارملاقات دارم اما هنوز وقت هست…باشه پاشو بریم
دوتامون حاضر شدیم و راه افتادیم سمت کوچه قدیمیمون…چقدر اینجا خاطره داشتم!میونگ جلو رفت و درزد خانم لیندا درو باز کرد…
من=سلام:)
خانم لیندا=سلام دخترم کجایی چرا پیدات نیست نمیگی دلتنگ میشیم
من=ببخشید واقعا این مدت سرم شلوغ بوده،خوبین
خانم لیندا=خوبم بیاتو
من=نه ممنون مزاحم نمیشم…میونگ میگه میرم پیش ویلیام دیگه بخاطر اون اومدم
خانم لیندا=ویلیام الان شرکته خب بیاتو تابرمیگردن!
من=ممنون دیگه میرم
خانم لیندا=تنها خونم…یکم بیا بشین پیشم
من=مزاحم نمیشم مرسی
خانم لیندا=باشه عزیزم اصرار نمیکنم
من=پس من برم
خانم لیندا=خدانگه‌دارت…
بامیونگ راه افتادیم سمت شرکت و زیاد طول نکشید ک رسیدیم…داشتم میرفتم یکی صدام کرد برگشتم سمت صدا،آقای واتسون بود…
من=سلام خوبین آقای واتسون
آقای واتسون=علیک سلام توخوبی دخترم
من=خیلی ممنون
آقای واتسون=چیزی شده ک تااینجا اومدی؟
من=راستش اومدم دیدن ویلیام…
آقای واتسون=دفترشه همین اتاق
من=ممنون…
میونگ آروم صدام کرد
میونگ=خاله ویلیام کجاست
من=موادب باش کوچولو!آقا ویلیام…
سرشو انداخت پایین و من ب همون اتاقی ک آقای واتسون گفت اشاره کردم…
من=همین اتاقه
میونگ جلوتر از من دوید سمت اتاق و منم پشت سرش ک باصدای آقای واتسون متوقف شدم…
آقای واتسون=الیزابت!
من=بله؟
آقای واتسون=ب درخواست ویلیام فکرکردی؟
سرمو انداختم پایین
آقای واتسون=دخترم توبهتر از هرکسی میدونی ک من حساسم!
زود گرفتم چی میخواد بگه!ترسیده لب زدم…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Aylli ‌

یآدَم‌نِمیکُنی‌.وُ.زِیآدَم‌نِمیرِوی،یآدَت‌بِخِیر‌یآرِفرآموُش‌کارِمِن...❤️‍🩹
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x