مرد مجهول پارت ۳
بالاخره از اون خونه کزایی اومدم بیرون تلفنم رو از جیبم بیرون اوردم تا ببینم کار میکنه یا نه
خوشبختانه روشن شد و تونستم یه آژانس بگیرم تا برم خونه .
از شیشه تاکسی به بیرون نگاه میکنم ، چه روز گندی بود حتی بدتر از دیروز و پریروز و روز قبلش بود .
از اون روز به بعد همه چیز بد و بدتر شد ، همه ی این بدبختیا از اون روز شروع شد ، همش تو یه روز ، نه همش تو چند ساعت ، همه رویاها و آرزوهای من تو اون چند ساعت پر کشیدن ، هیچوقت قرار نبود اینجوری بشه ، چی شد که اینطوری شد ؟ تقصیر من بود ؟ یا تقدیر هم بیتقصیر نبود ؟ شاید اگه من هرگز …
ـ خانم کدوم طرف برم ؟
سریع تو جام سیخ شدم :
همینجا نگه دارید لطفاً ، بفرمایید …
کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم ، از راننده نخواستم که منو تا در برسونه ، شاید از این محله که چند ماهی میشد اساس کشی کرده بودیم خجالت می کشیدم . دست خودم نبود حتی با گذشت شش سال هنوز نمی تونستم به این شرایط عادت کنم
خونه قبلیمون اجاره گرون تری داشت برای همین چند محله پایین تر اومدیم ، هر چقد به خونمون نزدیک میشدم ، محله ها بیشتر رنگ و لعاب میباخت ، تا اینکه به یه کوچه تنگ رسیدم ، ساعت ۵ ظهر بود اما این کوچه خیلی تاریک به نظر میرسید .
امروز کوچه خلوت تر بود به نظر همه خوابیده بودن ، پس خدا رو شکر امروز ماجرا نداریم .
به در کوچیک سفید زنگ زده که رسیدم وایسادم ، دست تو جیبم کردم و کلید هارو دراوردم درو باز کردم ، خونمون یه حیاط چند متری خیلی کوچیک داشت که کف اش سیمان کاری شده بود
ایوان کوچیک اجری که دو طرفش ستون های آجری ترکیده و شکسته داشت ، دیگه این ستونا داشتن خطرناک میشدن ممکن بود هر لحظه بیفتد باید یه فکری به حال این میکردم.
در ورودی رو هیچوقت قفل نمکردیم ، که یه وقت اگه دزد میزد خونمون دلش برامون می سوخت و خدا رو چه دیدی شاید یکم پول برامون فرستاد
خودمم از این تصورات عجیبم خنده ام گرفته بود .
دستگیره رو پایین کشیدم و با چهره بشاش وارد شدم گفتم :
ـ مـن اومـدم
مبین که روی زمین داشت کتاب می خوند سر بلند کرد و متقابلاً لبخند دندون نمایی زد و گفت:
ـ خـوش اومـدی
لحظه ای حس کردم همون پسر بچه چهارده سیزده ساله چند سال قبله ، هنوز هم هر دفعه من از بیرون می اومدم میگفتم من اومدم و اون هر بار مثل همیشه جوابم رو میداد . با تموم سختی های تمام این سالها اون تنها دلگرمی من بود . امید من برای روز های بهتر …
مانتو و شالم رو درآوردم و از آویز آویزون کردم .
_ میبینم که بچه درس خون شدی ، آفتاب کدوم از طرف دراومده
مبین چپ چپ نگام کرد :
_ نه که من اصلا قبلاً درس نمی خوندم ، تازه سر به راه شدم …
خنده ای کردم گفتم : باشه بابا فهمیدیم زرنگی
بعد سمت آشپز خونه رفتم و در قابلمه رو گاز رو باز کردم تا ببینم چقدرش رو خورده :
_ چرا امروز ناهار خونه نیومدی ؟
از اشپز خونه بیرون اومدم و کنارش نشستم:
_ خب کار داشتم خودت که میدونی
_ بله میدونم ، فک کنم قبلاً هم بهت گفتم مشکلی نیس اگه تو رستوران یا همچین جایی کار کنی ولی دیگه نباید خونه این اون کار کنی …
اخمی ریزی کردم هنوز اونقدر بزرگ نشده بود که برای شغل من نظر بده اما …
_ خودمم تصمیم گرفتم دیگه این کارو ادامه ندم …
جمله مو نشنیده گرفت و ادامه داد : خودت باید این چیزا رو بدونی ، زمونه دیگه خراب شده برات مناسب نیـ …
بعد که انگار تازه متوجه حرفم شده باشه متعجب به من خیره شد و گفت : چی ؟ واقعا جدی میگی ؟
نگاهم و به چهره خوش سیماش انداختم ، موهای خرمایی که حتی با اینکه کوتاه بودن مجعد و حالت دار بود مثل من ، این موها رو از مامان به ارث برده بودیم ، چشم های تیره و مژه های بلند ، بینی صاف و لب های متوسط ، با پوست برنزه و صورت قلبی شکل . نگاهم و برگردوندم :
_ اره ، میخوام یه شغل ثابت و بهتر پیدا کنم ، که حداقل دستمزدش ارزش اون همه کار رو داشته باشه
لبخندی از سر خرسندی زد و سرش رو به نشانه خوبه تکون داد ، میدونستم از اینکه من به عنوان نظافتچی کار کنم بدش میومد قبل تر ها خیلی روی این موضوع بحث کرده بودیم مبین خط و نشون کشیده بود که اگه من این کارو بکنم اونم میره تا تو کارواش کار کنه اما من با هزار بدبختی و زبون بازی اونو راضی کرده بودم .
ـ خدا رو شکر ، پس بالاخره می خوای این کارو کنار بذاری ، من از همون اول گفتم این کار هیچ کمکی نمیکنه
ـ فقط مبین چیزی تا آخر ماه نمونده اما پس انداز کافی نداریم یاید فوراً یه کار جدید پیدا کنم
ـ میگم میترا نمیشه منم کار کنم
ـ ما درباره اش حرف زدیم تو هنوز تازه ۲۰ سالته سنت کمه تازه باید بیشتر تمرکزت رو درست باشه ، اگه یه مدرک خوب بگیری می تونی یه شغل رسمی داشته باشی اینجوری وضعمون اینطوری نمی مونه
ـ خب آخه چیکار کنم کمی درک کن سخته خواهرت صبح تا شب جون بکنه اونوقت تو مثل مفت خور ها لم بدی تو خونه و …
ـ و درس بخونی ، درس خوندن هم کم کاری نیست
ـ ـ ـ ـ
مبین کتابشو بست و بلند شد و به سمت اویز رفت و لباساشو برداشت …
ـ کجا به سلامتی ؟
_ چشام داره سیاهی میره ، می خوام با بچه ها برم بیرون یه هوایی تازه کنم
_ قبل تاریکی خونه نباشی من میدونم و تو ، به مهسا خانومم سلام برسون
چپ چپ نگام کرد بعد سرشو بلند کرد دستاشو به حالت دعا بالا برد :
ـ ای خدا این مهسا چی بود کی بود که افتاده سر زبون خواهر ما .
بعد نگاهی به من انداخت و گفت : اصلا این مهسا که میگی وجود خارجی داره ؟ در ضمن …
کنار در خروجی یه فضای خالی بود که پرده کشیده بودیم و مثل کمد دیواری ازش استفاده می کردیم و پشتش لباس عوض میکردیم .مبین پشت پرده لباساشو عوض کرد و بیرون اومد و ادامه داد:
_ یه جور حرف میزنی انگار یه پسر بچه نوجوونم ، ۲۰ سالمه خودم میدونم دیگه …. من رفتم
قبول داشتم اونو بیش از حد لوس و بچه کرده بودم :
_ خداحافظ
بعد از صدای بسته شدن درب ، خونه رو سکوت بر داشت ، فقط چند ثانیه یکبار صدای چیلیک چیلیک قطرات شیر آب خراب ، سکوت رو میشکست .
به پشتی تکیه داده بودم و فکر میکردم که چجوری یه کار مناسب پیدا کنم ، چند هفته دیگه آخر ماه میشد و باید پول اجاره خونه دو ماه رو میدادم از طرفی هم به یه خرید اساسی نیاز داشتیم ، این ماه خیلی درآمدی نداشتم فقط یه مقدار پول جمع کرده بودم که حتی نصف مبلغ اجاره نمیشد . حتی قسط موبایل مبین هم باید میدادم
اظطراب و استرس باعث میشد نتونم درست فکر کنم . زانو هامو جمع کردم و سرم رو بهشون چسبوندم ، خدایا تنم میتونست فشار جسمی رو تحمل کنه اما این دل هم می تونست این همه فشار روحی رو تحمل کنه ؟
تو همین فکرا بودم که موبایلم زنگ خورد . موبایل رو برداشتم اسم ( الکی خوش ) که رو صفحه رونمایی کرد لبخندی زدم و جواب دادم :
صدای ذوق زده و پر انرژی مینا نشون از این میداد که حسابی کیفش کوکه :
ـ وای میترا اگه بدونی چی شده …
ـ علیک سلام ، مرسی منم خوبم ، شما چطوری
_ سلام و علیک کیلو چنده ، تو ام که میبینم زنده ای ، منم که خودت میدونی خوبم پس گوش بگیر ببین چی میگم …
_ خیله خب بفرما بگو الان میترکی
_ میترا من استخدام شدم ، اونم تو یه شرکت
کلمه شرکت رو با صدای بلندی جیغ زد که باعث شد گوشی رو از گوشم فاصله بدم ، اما بلافاصله با هیجان گفتم :
ـ واقعا ؟ تو ؟ اونم شرکت ، هه هه خندیدیم کوه نمک
با عصبانیت نمایشی ای بلند بلند ادامه داد :
ـ شوخی نمیکنم ، استخدام شدم اونم به عنوان منشی
از مینا بعید نبود من رو سرکار بزاره ، اون یه بازیگر حرفه ای بود :
ـ اون شرکتی که تو رو به عنوان منشی انتخاب کنه معلوم نیس چجور شرکتیه ، الکی وقت منو نگیر مینا اصلا حوصله ندارم
ـ اتفاقاً از بزرگترین و معتبرترین شرکت های تهران ، تا حالا اسم شرکت آریان مهرو شنیدی ؟
نه مثل اینکه اینبار شوخی نمی کرد …
ـ منظورت همون شرکت اداری جدیده ؟ مبین راجبش بهم گفته بود . اما تو واقعا جدی هستی ؟
ـ وا پس یه ساعته چی دارم بهت میگم ، دارم جدی میگم استغفرالله
میدونستم مینا با اینکه خانوادش وضع مالی خوبی داشتن دنبال یه شغل خوب بود تا مستقل بشه و رو پای خودش بایسته
هیجان زده و ناباورانه از رو زمین بلند شدم و گفتم : وای باورم نمیشه یعنی مینا آشپز ما منشی بشه ؟
لحنش آروم و مظلوم شد ، حتی از پشت تلفن هم میدونستم که حتماً لباشو غنچه کرده
ـ خب منشیِ منشی که نه بیشتر دستیار منشی ، ولی خب در غیاب منشی من به جاش کار می کنم
ـ بابا همینم غنیمته از کار کردن تو اون رستوران اکبرآقا که بهتره
ـ اونو که آره اصلا به نظر من تو ام دیگه اونجا کار نکن ، محمد ام یه چند هفته دیگه استعفا میده ، پیرمرد ناخون خشک !
ـ مینا تصمیم گرفتم دیگه به عنوان نظافتچی کار نکنم ، اگه دیگه تو رستورانم کار نکنم که نمیشه
ـ پس بالاخره دست از این کار مسخره برداشتی ، نمی گم نظافتچی بودن عارِ اما این شغل مناسب تو نیست
یادم میاد اون زمان مینا هم سر این مسئله کلی سین جیمم کرده بود :
مینا من یکم حالم خوب نیس ، وقتت آزاده بریم بیرون بچرخیم ؟
انگار که صدای محزون من شادی اونم کور کرد :
ـ چرا قربونت برم ؟ باشه اتفاقاً منم می خواستم برم بیرون خرید ، تو ام بیا پارک شقایق از همونجا با هم میریم
***
سرم رو پایین انداخه بودم و پاهامو دقیق روی کاشی ها میذاشتم تا پا رو خط کاشی ها نزارم و فکرم مشغول بود
گاه فکر میکردم یه ویروس ام ، نه … نه بیشتر یه ناقل که ویروس رو انتقال میده اره من یه ناقل بودم که تنها کاری که میتونه بکنه اینه که غم و اندوه رو به اطرافیانشِ انتقال بده برای همین قرنطینه ام کردن و دورم خط کشیدن که دیگه بهم نزدیک نشن اما اونا حق داشتن منم اینطور بودم …
یادم میاد وقتی ابتدایی بودم یه همکلاسی داشتم که پدر و مادرش طلاق گرفته بودن ، من هیچوقت باهاش بازی نمی کردم ، چون هر وقت که نزدیکش میشدم و باهاش حرف میزدم آخرش زود گریه میکرد و آب دماغش آویزون میشد ، هیچکس به کسی که دورش سایه میندازه و انرژی منفی ساطع می کنه نزدیک نمی شه
و الان من اون شخص افسرده بودم ، تمام دوستام کم کم روابطشون رو باهام کم کردن و بعد بی سر و صدا رفتن تنها کسی که موند فقط یه نفر بود که تا آخرش موند ، رفیق روزای سخت من مینا بود ، از وقتی یادم میاد من بودم و غصه هام و مینا بود و غصه نخور هاش .
اما منم اون روزا یه تصمیمی گرفتم ، تصمیم گرفتم که حتی اگه حالم بد بود بگم من عالیم ، حتی اگه چشمام تر بود بگم یه چیزی رفت تو چشمم ، حتی اگه گریه کردم بلند بخندم و بگم از خنده گریم گرفت ، حتی اگه خیلی وقته طاقتم طاق شده بگم نه جون سخت تر از این حرفام
حتی اگه غمگین باشم هم باید شاد به نظر بیام
و اونقدر نمایش و تظاهر می کردم که دیگه غصه هام رو فراموش کردم و خودم هم باور کردم که یه آدم سرحال و شاداب هستم ، شاید یه جور مثبت گرایی خوب باشه شاید هم یه مثبت گرایی سمی …
غرق در افکارم بودم و تو دنیای خودم سیر میکردم روی زمین قدم برمی داشتم اما خیالم در هوا معلق بود .
اما به طور ناگهان احساس کردم چیزی به پام برخورد کرد و من نتونستم تعادلم رو حفظ کنم صدای هیع مانندی در اوردم و با صورت به زمین افتادم ، به موقع دستامو روی زمین گذاشتم تا مانع برخورد صورتم با کف زمین بشه ، صدای شلیک خنده منو از بهت در اورد ، برگشتم تا ببینم چه کسی اینجوری عربدهکشان میخندید . چهارتا پسر جوان و ژیگول به نرده های کنار پیاده رو تکیه داده بودن . به من می خندیدن ؟
زنی که اونور خیابون بود با عجله خودش رو به من رسوند ، تا اون بیاد از جام بلند شدم ، زن با چهره نگرانی نزدیک تر اومد گفت : وای خدا بلا به دور حالتون خوبه ؟
نگاهی به کف دستم انداختم ، کف دستام زخمی شده بود و خون کمی جاری شده بود ، سنگهای ریزی هم زیر پوستم رفته بود . لبخند تصنعی زدم و دستمالی از جیبم بیرون کشیدم :
ـ چیز خاصی نیست ، ممنون بابت نگرانیتون
وقتی دید چیزیم نیست لپ هاشو باد کرد و نفسشو بیرون داد ، بعد رو به اون پسر ها ادامه داد : این چه مسخره بازیه ، شما خجالت نمی کشید ؟ خدایی نکرده می افتاد سرش به جایی میخورد می خواستی چیکار کنی هان ؟ سر همین یه شوخی می افتادی هلفدونی لاقل به فکر مادرت باش جوون …
یکی از پسر ها که موهاشو به مدل عجیبی تراشیده بود و یه تتو عجیب تر زیر گردنش داشت دود سیگارش رو بیرون داد و با لحن کشداری گفت :
ـ ما که کاره ای نیسیم ، این خانومی باس حواسش به جلو پاش باشه کله پا نشه
و دوباره خنده رو سر دادن .
دستامو با دستمال تمیز کردم ، دستام با اون چسب زخما و این خراشا خیلی لطیف به نظر نمی رسید !
نگاهی به اون زن که به طرز عجیبی حرص میخورد و اون چند تا جوون بی خیال رو نصیحت میکرد انداختم ،کاملا مشخص بود عمدا زیر پایی گرفته بودن .
یاد قرارم با مینا افتادم ، همین الانم دیر کرده بودم :
ـ خانوم شما خودتون رو ناراحت نکنین ، نباید اونا رو مقصر بدونید …
زن و سر هر چهارو پسر به سمت من چرخید ، چهره زن متعجب و پسرها با پوزخند هایی که داشت محو می شد ، با لبخند رو به زن ادامه دادم :
ـ بعضی از افراد سندرم مردم آزاری دارن این اذیت ها که دست خودشون نیست یه جور بیماری اخلاقیه…
بعد نگاهی تمسخر آمیز به پسر ها کردم و پشت کردم و به راهم ادامه دادم : خیلی ترحم برانگیزن .
همون طور که پشتم بهشون بود و قدم برمی داشتم انگشتم رو خطاب بهشون تکون دادم :
آدام هایی مثل شما رو میگم
صدای پسر هارو شنیدم که با صدای بلندی تیکه و متلک می انداختن ، من بی خیال به راهم ادامه دادم ،شاید جواب خوبی نداده باشم اما چه اهمیتی داره برای آدم های بی عاری مثل اونا دنبال یه جواب دندان شکن و نصیحت و حرفای غلمبه سلمبه باشی ، اونا همون هم به مسخره می گیرن و بی تفاوت رد می شن .
***
مینا رو از دور دیدم که کنار پارک با حرص قدم میزد و دور خودش می چرخید و چیزی زیر لب زمزمه میکرد ، به نظر زیادی دیر کرده بودم مطمئنم تا الان شرف برای جد و آبادم نزاشته بود …
خنده روی لب هام شکوفه کرد ، از پشت بهش نزدیک شدم ...
ـ اون میترای بی شرف یه ساعته منم اینجا کاشته معلوم نیس کدوم گوریه ، بهش گفتم چیزی اذیتت میکنه بهم بگو این صد و یکبار
یه قدم بیشتر نزدیک شدم .. مینا که سنگ صبور من نیست ، باید هر چیزی که منو ناراحت می کرد بهش میگفتم ؟ اون فقط یه دوسته …
ـ خدا بهش رحم کنه دستم بهش برسه فقط زیر ناخوناش شیش کباب فرو میکنم دختره فک میکنه فقط خودش تنهایی می تونه بار سختی هارو تحمل کنه ، خیال کرده من خرم نمی فهمم دیگه راجب روزمره گیش با من حرف نمی زنه و الکی میگه نه خیلی خسته نیستم امروز کار زیادی نداشتم …
چند قدم بیشتر .. مینا که مشکلات منو به دوش نگرفته اون خیلی بیشتر از یه دوست منو تحمل کرده اون فراتر از یه دوست بوده اما..
ـ چرا می خواد همه چیزو خودش به دوش بکشه خیال میکنه شیرزن شده واسه من ، زارت اون زن خرگوش هم نمیشه . ادای منو در اورد و ادامه داد : هر وقتم میگی کمک می خوای می گه آدم باید رو پای خودش وایسه ، د لامصب آدم رو پای خودش بایسته اما نه دیگه اینکه دوستش کمک کنه و اون پس بزنه
پاهام از حرکت ایستاد با یه لبخند خشک شده و قیافه ای خسته کمی منتظر موندم ، اون هنوز اون طرف خیابون رو نگاه می کرد دست به سینه بود و با پاش رو زمین ضرب گرفته بود :
ـ ای اون پاهات قلم بشه ، الهی حلوات رو بخورم ایشالااا
بهش نزدیک شدم و ناگهانی دستامو دور گردنش حلقه کردم ، از ترس شونه هاش بالا پرید :
ـ روز بـخـیـر مینا جون
ـ یا خدا گرخیدم
با چشمای درشت شده خودشو آزاد کرد و برگشت :
مـرگ ، داشتم از مردن و اینا حرف میزدم فک کردم عزرائیل گفت تو خیلی بمیره بمیره میکنی بیا اول جون تو رو بگیرم
لبخندی با شیطنت زدم و یه تای ابرو مو بالا دادم : اوه نکنه داشتی آرزوی مرگ منو میکردی ؟
هول شده بود میدونستم نگران این بود که من حرفای قبلش رو شنیده باشم : گفتم که داشتم از مردن حرف میزدم ، تو خیلی وقته اینجایی ؟
ـ اره منم الان رسیدم و اولین چیزی که شنیدم این بود که دوستم داشت برای پذیرایی از عزادارای من برنامه می چید . واقعاً از به فکر بودنت ممنونم
نفسی از سر راحتی کشید و سریعاً دست به کمر و اخم تصنعی ای کرد : خب چیکار کنم دو ساعته اینجا وایسادم که خانوم تشریف بیارن ، زیر پام علف که سهله قارچ هم در اومد
ٕـ خب بابا اغراق نکن اینقد هم چرت و پرت نباف بیا راه بیوفتیم
و راه افتادم اما دیدم که مینا نمیاد وایسادم و برگشتم : دِ تکون بده دیگه خودتو
مینا دست به کمر سرشو به نشانه تأسف تکون داد و به طرف مخالف حرکت من با سر اشاره کرد :
نوچ نوچ فروشگاه اینطرفِ اَبله
ضایع و با دهن باز نگاش کردم که راه افتاد و همونطور که پشتش به من بود حرفم رو به خودم برگردوند و گفت : دِ خودتو تکون بده دیگه
خودم رو بهش رسوندن و مشت آرومی به بازوش زدم : لوس نکن دیگه خودتو ، حالا کدوم فروشگاه میری ؟
سعی می کرد لبخندش رو مهار کنه برای همین مدام لب هاشو داخل می برد و با نوک انگشتش روی لبش رو می خاروند ، سرمو رو نزدیک بردم و چشم چپم رو تنگ کردم : داری به چی میخندی ؟
نگاهی خندان بهم کرد : میترا این چه وضعیه ، نهایت یه رژی چیزی به اون صورتت میزدی خیلی بی روحی بعدشم یه نگا به لباست بنداز انگار دانشجوِ فقط مقنعه کم داره ، می خوایم بریم لباس فروشی هم تو دلی از عزا در بیاری هم من یه لباس خوب برای شرکت بگیرم
قدم میزدیم و خیره به دو تا دختر پسر دست تو دست هم با صدای بلند تو خیابون می خندیدن و حرف میزدن :
ـ لوازم آرایشم کجا بود ولی می خوای برای شرکت لباس بخری ؟ چرا خب اون مانتو سرمه ای که مناسب شرکته
ـ منظورم از لباس مناسب این نیس ، فردا اولین روز کاری منه میخوام جلو همکارام خوش بدرخشم
ـ خاک تو سرت نکنن ، برای این می خوای لباس بخری ؟ می خوای خوش بدرخشی می تونی همون لباسای قبلیت رو بپوشی اونا که قبلا ندیدنش مثلا اون مانتو یاسی چشه ؟ همونو بپوش مطمئن باش مثل پروژکتور ازت نور میزنه
ـ عه میترا فاز مخالف نزن دیگه ، تازه تو ام باید یه لباسی چیزی بخری …
نگاه شکاکی بهش کردم ، مینا هیچوقت اصرار نمی کرد که من چیزی بخرم یا خرج کنم اون از وضعیت مالی ما آگاه بود اما این بار عجیب رفتار می کرد ولی بحث رو عوض کردم :
ـ مینا چجوری استخدام شدی تو شرکت ؟
ـ منشی شرکت با ما آشنای دور بود دنبال یه دستیار بود ، منم که دنبال کار ، این شرکتم تازه شروع به فعالیت کرده زود استخدام میکنه ، خب نتیجه اش شد همین
لبخندی زدم اینبار از ته دل : مینا خیلی خوبه که یه شغل مناسب پیدا کردی ، حیف که دیگه یه مینا خره نیس که پشت سر اکبر آقا شکمشو بده جلو و ادا شو دربیاره
مینا خنده آرومی کرد بعد سریع رو به من کرد و گفت : میترا تو رو خدا دیگه این شغل رو ول کن تو دیپلم داری مطمئنم شغل بهتری پیدا می کنی
ـ شوخیت گرفته ها ، هه دیپلم مردم الان با مدرک دکترا خونه نشین هستن یه حرفی میزنی ها
ـ بزرگش نکن بابا اصلا مدرک به کنار تو تابلو کشیدن بلدی مگه نه ؟ خب می تونی آموزش گاه بزنی و تابلو هات رو هم بفروشی
ـ تا اسم و رسم در کنم و کارآموز پیدا کنم و طرح هام رو بفروشم آخر ماه صاحب خونه پرتم میکنه بیرون تازه درآمدش هم کافی نیس ، نوچ اینجوری نمیشه
اصلا مینا اومدیم بیرون ، با حرف زدن درباره من وقت و حروم نکن
به بستنی فروشی اونطرف اشاره کردم و ادامه دادم : یه بستنی بخریم تا رسیدن به بازار بخوریم ؟
مینا بی توجه به حرف من ادامه داد : یعنی چی ، از کی تا حالا راجب کار تو حرف زدن وقت حروم کردن شده ؟ از کی تا حالا درد و دل با دوست وقت حروم کردن شده ؟