رمان آغاز از اتمام

رمان آغاز از اتمام پارت 19

4.2
(38)

مهمان ناخوانده:)19بخش‌یکم
***
آب تنش را نوازش می‌کرد و کرختی را از عضلات کم جانش می‌گرفت. همانطور که آب از تنش پایین می‌ریخت، با چشمانی سوزان و سرخ به کاشی‌های گل قرمز دیوار حمام، خیره شده بود و بی‌حال فقط نفس می‌کشید.

با صدای تقه‌ای که به در خورد، چشم از کاشی‌ها گرفت و به در داد. در همین حال صدای شایان مهمان گوش‌هایش شد.

– پناه؟ خوبی؟

بی‌حال و بی‌رمق آب دهانش را فروخورد و با صدایی خش‌دار گفت:

– آره، الان میام.

***23دی1400

– هیچی نخوردی؛ آخه تا کی می‌خوای اینجوری ادامه بدی؟!

اخم عمیقی بین ابرو نشاند غرید:

– یعنی چی؟ انتظار داری چیکار کنم؟ مثل اینکه متوجه نیستی؛ زنم گم شده! زن من، هیجده ساعته که نیست!

چشم در کاسه چرخاند و گفت:

– منم همینو میگم، هیجده ساعت که چیزی نیست! ضمنا پناه این آخرا سر و گوشش می‌جنبید، خودت گفته بودی.

عصبی دندان قرچه‌ای کرد و داد زد:

– زر بی‌جا نزن وگرنه دندوناتو تو دهنت خورد می‌کنم. زن من پاک‌تر این حرفاس، دهنتو آب بکش بعد اسمشو به زبون بیار.

پوزخندی بر لب نشاند و خونسرد گفت:

– اگه انقد بهش اعتماد داشتی چرا گذاشتی خودش تنها بره تو یه خونه‌ی خالی؟

پلک بست و به صادق حق داد؛ این آخری‌ها زندگی زیبایشان روی هوا معلق بود و این را همه می‌دانستند! اما این باعث نمی‌شد بی‌خیال همسر و خانم خانه‌اش بشود.

– زنم نیست صادق. اون هرچی هم بود زنم بود! اون دختری بود که آرزو داشتم سفید شدن موهاشو به چشم ببینم.

صادق پا رو پا انداخت و سیگارش را آتش زد. پک عمیقی از سیگار باریکش گرفت و با صدایی که در اثر دود گرفته شده بود گفت:

– زنت بود ولی بد تا کرد باهات. خودت اینو بهتر همه میدونی شایان. خیانت که هیچ، نگاه کردن به کس‌دیگه‌ای هم حق تو نبود.

***7تیر1400
شایان نفس عمیقی کشید و سمت سالن راه افتاد. خسته روی مبل شیری رنگ نشست و سرش را به عقب برد و به لبه مبل تکیه داد؛ چشمانش را بست و ساعدش را روی پیشانی دردناکش مهمان کرد. چشمانش داشت گرم می‌شد که صدای گوشی در سالن پیچید؛ خسته چشم گشود دست از روی پیشانی برداشت. نیم خیز شد و گوشی را از روی میز برداشت. بی‌توجه به نام مخاطب آیکون سبز رنگ را کشید و گوشی را به گوش چپش رساند؛ قبل از پیچیدن صدای فرد پشت گوشی گفت:

– بله؟

فرد پشت خط با ذوق گفت:

– داداشم!

شایان ابرو بالا انداخت و متعجب گفت:

– سهراب خودتی پسر؟

سهراب قهقهه‌ای سر داد و گفت:

– بله که منم دادا! چی‌شد؟ خیلی خماری کشیدی فکر کردی روح مقدسمه؟

شایان بی‌جان لبخندی زد و گفت:

– تو که معرفت رو خوردی یه آبم روش! فکر نمی‌کردم یاد فقیر فقرا کنی!

سهراب خجل گفت:

– نفرما عشق جانم! ما اون دنیا هم بریم یه مخابرات می‌زنیم مخصوص شایان. جهنم به ایران!

شایان معترض گفت:

– خب، کم خوشمزگی کن! بگو ببینم چطوری؟ چیکار می‌کنی؟

سهراب با همان لحن بشاش که فقط خاص خودش بود؛ جواب داد:

– خوبم شکر. اومدم ایران دیروز. منتها تهرانم فعلا، اومدم دنبال برکه.

شایان تکیه از مبل گرفت و گفت:

– جدی؟ خوش اومدی! این‌ورا هم سر بزن.

سهراب مهربان گفت:

– فقط به خاطر خودت اومدم؛ بقیه سوء تفاهمن! خب تو بگو، پناه ما چطوره؟

شایان با یادآوری پناه نفس عمیقی کشید و زمزمه کرد:

– سعی می‌کنه خوب باشه.

سهراب متعجب پرسید:

– چرا چشه مگه؟

شایان پوفی کشید و گفت:

– مامان طاهره فوت کرده!

برای چند ثانیه فقط صدای نفس کشیدن سهراب آمد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا : 38

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

خورشید حقیقت

شاید این رویای رسیدن باشد 🤍✨
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
1 روز قبل

صادق کی بود؟

خواننده رمان
خواننده رمان
پاسخ به  خورشید حقیقت
1 روز قبل

آهان ممنون

دکمه بازگشت به بالا
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x