رمان بخاطر تو

رمان بخاطر تو پارت شش

4.5
(11)

سوتی میزنمو میگم:بابا ایول ولخرجی کردی

می‌خنده و میگه:سگ خورد .دلم نیومد جشن نگیریم زنگ بزن ستاره بیاد حال کنیم

نیما هم میگه:اومدیم جشن بگیریم و پر سرعت میدوعه تو خونه

و من میتونم قسم بخورم بعد مرگ مامان و بابا اگه اینا نبودن من دیوونه میشدم

وارد خونه میشیم و من زنگ میزنم ستاره میاد و تا نزدیکای ساعت یک جشن میگیریم و میرقصیم

هر چند امید چند باری اومد و اخطار داد بخاطر صدای بلند اهنگ اما من پشتم به حاج رضا گرم بود و اهمیتی نمی‌دادم که هیج صداشم بلند تر میکردم

آخر شب به هزار زور و زحمت از خونه انداختمشون بیرون و خودمو به تخت رسوندم تا خیر سرم فردا صبح زود پاشم و کارامو انجام بدم

….
سه روز بعد
با صدای آلارم پا میشم و میرم خلا تا کارامو بکنم و میام بیرون
صبحونه ی مختصر مفیدی میخورم و میرم جلو اینه موهای بز مانندم رو به هزار زحمت صاف میکنم و مانتو و لباسم رو یکبار دیگه برای اطمینان خاطر اتو میکنم کفشام تمیز میکنم و به ساعت نگاه می‌کنم :۱۲:۳۰

حاضر میشم و تقریبا ساعت یک راه می افتم به سمت شرکت
زود میرسم‌ و منتظر میمونم تا دقیق سر ساعت برسم
و همینطور هم میشه راس ساعت ۱۴ من‌وارد شرکت میشم‌و اون داف اونروزیه رو میبینم

تنها چیزی گه ازش یادمه (ملههه)گفتنشه

میرم سمتش و گلویی صاف میکنم و توجه شو به سمت خودم جلب میکنم

نگام میکنه و سوالی میپرسه:جانم؟
_حبیبی هستم دیروز تماس گرفتید

_عااام بله چند لحظه منتظر باشید

بعد تلفن رو برداشت و با کسی تماس گرفت و بعد از حدود یک دیقه گفت:رئیس منتظرتونن

به سمت در قبلی حرکت کردم که گفت:خانوم حبیبی اونجا نه

_پس کجا؟
_مصاحبه رو اونجا برگزار کردن شما بفرمایید طبقه ی بالا تابلو زدن اتاق آقای افخم

اهانی میگم و به سمت آسانسور حرکت میکنم طبقه‌ی موردنظر رو انتخاب می‌کنم

وقتی به طبقه اصلی میرسم وارد میشم و اول صندلی رو میبینم که خانوم بسبتا جوونی روش نشسته و بعد سه تا اتاق

یکیش نوشته:آبدارخانه

روی اون یکی نوشته :مدیریت_افخم
و اون یکی نائب رئیس:مالکی

یه صندلی و میز خالی و چند تا صندلی اطراف هستن که مطمئنا یکیش برای منشیِ

رو به منشی میگم:ببخشید خانوم من به عنوان منشی استخدام شدم گفتن بیام بالا چیکار باید بکنم؟

لبخندمهربونی میزنه و میگه:خانم حبیبی منتظرتون بودیم همراه من بیاید لطفا

از پشت میز بیرون میاد و جلوتر از من سمت اتاق مدیریت راه می افته و منم دو قدم پشت سرش
دو تقه به در میزنه و بعد از شنیدن صدای بفرمایید
وارد اتاق میشه و در رو میبنده منم پوکر طور پشت در وامیستم بعد از چند ثانیه در اتاق باز میکنه و می‌خنده و میگه ببخشید حواسم نبود

لبخند مسخره ای میزنم و میگم مشکلی نیست پیش میاد

روی اولین صندلی می‌شینم و منتظر میشم تا رئیس یا همون کسی که ازم مصاحبه گرفت حرف بزنه

عجیبه‌ اما بشدت خجالت میکشم جلوش چون اخرین خاطره ای که ازش یادمه مسخره بازیا و فلج بازی‌ های دفعه ی قبلمه

با صدای مدیر یا همون آقای افخم از فکر بیرون میام:خب خانوم حبیبی
و بعد سکوت

همین؟
حدود یک دیقه میگیره و نفسشو بیرون میده و میگه:که اینطور خانوم حبیبی
و بعد سرشو میندازه پایینو به برگه ها نگاه می‌کنم و دوباره سکوت

تا دهنشو وا میکنه که دوباره بگه پس خانوم حبیبی کنترلم رو از دست میدم و میگم:آقای افخم بفرمایید دیگه هی خانوم حبیبی خانوم حبیبی

از ترس شونه هاش منقبض میشه و اما دقیقا همون لحظه اخم هاشو تو هم میکشه و میگه:فک کنم از همین اول باهم به مشکل خوردیم

عین خودش پرو پرو جواب میدم:اگه شما با روان آدم بازی نکنید و هی فامیلی رو تکرار نکنید خیر مشکلی نیست که باهم بخوریم

_بله؟
هیچوقت تو جمله بندی خوب نبودم هیچوقت
گلویی صاف میکنم و میگم:منظورم اینه که اگه هردومون به هم احترام بزاریم به هیچ مشکلی نمیخوریم

اهانی میگه و دوباره سرشو میندازه رو پرونده ها
اَدِ خودت میگی بیا بیا پاچه ی منو بگیر دیگه

دیگه اینبار خانوم منشی هم عاصی میشه و میگه:ببخشید آقای افخم من دیرم شده میشه وظایف ایشون رو بگید و برگه ی تسویه ی من رو بدید؟

افخم سرشو میاره بالا و همه ی برگه هارو میزاره روهم رو صافشون میکنه و میگه:وظایف ایشون رو میگم
برگه ای از تو کشو درمیاره و میگه:اینم برگه ی تسویه حساب .امر دیگه ای ندارید؟

اه اه اه چندش
صورتمو به حالت چندشی جمع میکنم و خدا بخیر بگذرونه ای تو دلم میگم .

منشی میره و برگه رو از دستش میگیره و میاد سمت من دستشو به سمتم دراز میکنه و منم به احترام از جام بلند میشم و دستشو گرم فشار میدم نامحسوس تو گوشم میگه:امیدوارم مدت طولانی رو اینجا سر کنی

سوالی نگاش میکنم که میگه:بعدا متوجه میشی چی میگم
با اجازه ای میگه و میره .

برای همیشه و منو پیش این مردک تنها میزاره منم که زبونم دست خودم نیست دعوامون میشه
_خب خانوم حبیبی

با این حرفش یاد اون زنه میوفتم که تو مسابقه ی تلوزیونی میخندید و میگفت:آقای مجری آقای مجری
خب مرض حرفتو بزن دیگه

نفسمو محکم فوت میکنم بیرون و میگم:بله آقای افخم
_راجب وظایفتون قراره صحبت کنیم

یه برگه به سمتم میگیره و میگه تو این وظایف و نکات لازم از جمله:زمان قهوه آوردن.اینکه هر روز چه غذایی میخورم .زمان چای و بيسکوئيت و چیزای شبیه بهش
_ببخشید من به عنوان آبدارچی استخدام شدم؟

_خیر به عنوان منشی شخصی رئیس و ایناهم جزو وظایف شماست

بخشکی شانس اومدی اومدی کلفت این مردک شدی؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Fateme

نویسنده رمان بخاطر تو و تقاص
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
saeid ..
10 ماه قبل

قشنگ بود..
ولی چرا قبل اینکه بره شرکت نوشتی..سه روز بعد
بعد رفت شرکت به منشی گفت دیروز تماس گرفتین!!؟

Fateme
پاسخ به  saeid ..
10 ماه قبل

ممنون
احتمالا اشتباه شده ممنون از اینکه گفتید 🙏❤️

دکمه بازگشت به بالا
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x