رمان چشم‌ های وحشی

رمان چشم های وحشی پارت ۳۸

4.1
(306)

# پارت ۳۸

روی تخت نشسته بودم و مشغول خواندن رمانی از مارکز بودم.

_ می‌تونم بیام داخل ؟

کتاب را بستم و روی تخت گذاشتم.

_ حالا که اومدی تو.

خنده ‌ای کرد و در را پشت سرش بست.

به طرفم آمد و کنارم روی تخت نشست.

_ چی‌ می‌خوندی؟

_ هیچی .

کتاب را از روی تخت برداشت.

_ اوه، صد سال تنهایی. رمان بی نظیریه.

_ چی‌کارم داشتی ؟

_ اومدم که باهات حرف بزنم.

نگاهم‌ رو به گلدان کنار تخت دوختم.

_ خیلی دیر نیومدی؟

نگاهش به کارت پستالی روی دسته گل افتاد.

_ این گل‌ها رو کی برات آورده؟

به تاج تخت تکیه زدم.

_ چه فرقی داره.

کارت پستال را از روی دسته گل کند. و شروع به خواندن نوشته رویش کرد.

_ برای تو که بهترینی. تو بهترین کی هستی؟

لبخند روی لب‌هایم نشست.

_ شروین برام آورده.

دسته گل رو برداشت و از پنجره به بیرون پرت کرد.

_ عه کامیار چی کار کردی ؟

نفسش را با عصبانیت فوت کرد‌.

_ خودت باعث می‌شی که این همه از هم دور شیم.

_ چرا عصبانیتت رو سر اون گل های بیچاره خالی می‌کنی؟ تو عادته به هیچ گلی رحم نکنی.

_ انتظار داشتی چی‌کار کنم بشینم و برای خیانتی که در حقم کردی تشویقت کنم ؟

موهایم را از روی پیشانی‌ام کنار زدم.

_ کدوم خیانت؟ گناه من فقط یک دروغ بود.

_ لعنت به من که عاشقت شدم. لعنت

بغض گلویم را گرفته بود.

_ عاشقم بودی و اجازه دادی که ببوسمش.

محکم درآغوشم کشید.

فاصله تمام شده بود، عطر تلخش را با تمام دلتنگی‌ام بو کشیدم.

هق هق گریه‌هایم شدت گرفت.

نوازش دست هایش روی موهایم، آبی روی آتش وجودم گشته بود.

_ فکر کردی برای من راحت بود؟ هزار بار مردم و زنده شدم.

هزار بار اون صحنه تو ذهنم تداعی میشه و من از این درد میمیرم گلی‌.

سرم را بلند کردم و به چشمانمش خیره شدم.

_ من تاوان اشتباهم رو با جونم پس دادم کامیار. بیش‌تر از این مجازاتم نکن.

نگاهش روی لب‌هایم سر خورد.

_ تا وقتی همه‌ی حقیقت رو بهم نگی آروم نمی‌گیرم.

سرم را به سینه اش فشردم وچشم‌هایم را بستم . شروع به تعریف کردم.

_ اون روز که از دانشگاه برمی‌گشتم ، شروین رو دیدم. ماشین نیاورده آورده بود .

از من خواست تا یک جایی برسونمش‌. تو راه از اوضاع درس و دانشگاه پرسید. منم اون موقع درگیر یه تحقیق سخت بودم و دنبال یه کتاب کم یاب می‌گشتم.

_ حتماً اون بی همه چیز هم گفته اون کتاب رو داره.

_ آره. همین‌طوره.

_ چرا از خودم کمک نخواستی؟

_ از کجا باید می‌دونستم که تو می‌تونستی کمکم کنی .

_ من برای تو دنیا رو بهم می‌ریختم یه کتاب که چیزی نبود.

_ می‌ریختی؟ دیگه یعنی بهم نمی‌ریزی؟

_ ادامه‌ اش رو بگو.

نفسم را فوت کردم. و کامیار مشغول بازی با موهایم شد.

_ بهم گفت می‌تونه کمکم کنه اما یک شرطی داره. من هم اون قدر از این‌که اون کتاب رو داشت خوشحال شده بودم که گفتم هرچی باشه قبول می‌کنم.

_ خب بعدش.

_ بعدش که رسوندمش گفت شرطش اینه که فردا شبش شام رو باهم بخوریم.

_ توهم قبول کردی.

_ چاره‌ای نداشتم. نشنیده قبولش کرده بودم.

گفت ساعت ۸ میاد دنبالم. می‌خواستم بگم خودم میام. اما اجازه نداد و از ماشین پیاده شد.

_ چرا همون موقع همه چیز رو بهم نگفتی.

_ از عکس العملت می‌ترسیدم. مطمعن بودم که نمی ‌زاشتی.

_ معلومه که نمیزاشتم. مردک عوضی ببین چطور از آب گل آلود ماهی گرفته.

_ باور کن اون قدر همه‌ی فکرم پیش تو بود که نفهمیدم اون قرار لعنتی چطور گذشت.

_ نباید بهم دروغ می‌گفتی گل چهره‌.

_ مجبور شدم. تو از کجا فهمیدی ؟

_ وقتی رفتی دلم طاقت نیاورد. دنبالت اومدم.

_ من می‌دونم که کارم اشتباه بوده بخاطرش هم خیلی اذیت شدم‌.

ساکت بود و حرفی نمی‌زد.

_ کامیار چرا چیزی نمی‌گی؟

_ خیلی کوتاه اومدم که اون بی‌شرف جرعت کرده اومده دیدنت و برات گل‌هم آورده. آدمش می‌کنم.

_ چیکار می‌خوای بکنی؟

_ کاری می‌کنم که دیگه جرعت نکنه نزدیک زن من بشه. با عمو صحبت می‌کنم تا زودتر بهم محرم بشیم.

از آن چه که می‌شنیدم شوکه شده بودم

_ خوشحال نشدی؟

_ شوکه ام کردی؟ محرم بشیم ؟

_ از اول هم خودم کوتاهی کردم باید همه دنیا بدونن تو مال کامیاری. کسی حق نداره به مال من چشم داشته باشه.

_ پس یعنی من رو بخشیدی؟

نگاهش را به نگاهم دوخت

_ بخشیدمت، اما قسم می‌خورم فقط همین یک بار کوتاه اومدم دفع دیگه ای وجود نداره.

نگاهش روی لب هایم سر خورد.

_ اتفاق نمی‌افته.

حس غریبی ،‌ زیر پوستم جاری شد.
وقتی دستم را گرفت و قلبم چند تپش را از یاد برد.
وقتی گرمای لب‌هایش به استقبال لب‌های سرد و لرزانم آمد.

هرگز با چشم‌های من خودت را تماشا نکرده‌ای
تا بدانی چقدر زیبایی.

هرگز با گوش‌های من خودت را نشنیده‌ای
تا بدانی چه آرامشی در صدایت ریخته!

هرگز با پاهای من، با شوق به سمتِ خودت قدم برنداشته‌ای و هرگز با دست‌های من دست‌ خودت را نگرفته‌ای! تو هرگز با قلبِ من خودت را دوست نداشته‌ای و نمی‌دانی چگونه می‌شود عاشقت شد و از این عشق مُرد!
تو نمی‌دانی.
تو هیچ چیز نمی‌دانی.

( منتظر کامنت هاتون هستم ❤️😘)

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا : 306

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
15 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
sety ღ
6 ماه قبل

عالی بود مائده جوون❤😘
لیلیلیللیلییلیلیلللیلیلللیلیلیللیلیلی
آخ جون عروسی افتادیم💃💃💃😂😂😂🤦‍♀️

Newshaaa ♡
6 ماه قبل

مائده جان خسته نباشی❤

رویا
رویا
6 ماه قبل

کلیلیلیللیلیلیلیلیلیلیلی 💃💃💃
خسته نباشی نوبسنده جان

نسرین احمدی
نسرین احمدی
6 ماه قبل

عالی بود خیلی هم زیبا.فقط ی سوال چرا همیشه این خانم‌های نکته سنج گول می خورند.ببینیم پارت بعد با قوای که داد چی میشه ،❤️

Tina&Nika
6 ماه قبل

فوقوالعاده بود دقیقه زمانی که عروسی خواهر بزرگمه همه باهم ازدواج میکنن😍❤️💙

saeid ..
6 ماه قبل

احساس میکنم ی چیزی میشه!
ولی نمیگم با ببنیم پارت های بعدی قراره چی بشه😄

عالی بود
خسته نباشی

لیلا ✍️
6 ماه قبل

نمیدونم چرا حس میکنم گلچهره دلش با شروینه ، حس میکنم با بودنش کنار کامیار هر دو عذاب میکشند فقط امیدوارم مشکلی پیش نیاد🙂

مهدیه
مهدیه
6 ماه قبل

خیلی زیبا بود خسته نباشی گلم

دکمه بازگشت به بالا
15
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x