رمان عطر تلخ

رمان *عطر تلخ* پارت ۲

3.8
(6)

(خانواده بزرگ و قشنگی بودن البته در ظاهر یعنی حفظ ظاهر خیلی براشون مهم بود ولی در باطن به خون هم تشنه بودن
خصوصا عروسا
ولی پدر خونه و مادر خونه ادم های خیلی قوی بودن که تونسته بودن این همه ادم بدون هیچ حرفی کنار هم نگه دارن
ولی از حق نگذریم ترسناک بودن و جذبه شون هم بی تاثیر نبوده.

*پسر بزرگ این خانواده اقا ایمان و همسرش افسون 5سالی میشه که ازدواج کردن و یه پسر کوچولو 4 ساله به اسم لیام دارن که صد البته افسون خانم سوگولی خانوادست چون این خانم وارث ثروت و بقای نام خانوادگی خاندان موحد رو بدنیا اورده بود

*پسر دوم اقا آرمانه من تابحال ندیدمش الیکام زیاد درموردش حرفی نزده فقط میدونم که امریکا زندگی میکنه

*پسر سوم اقا اراد هستش که ازدواج ایشون با مهتا دلیل حضور من تو این خانواده هستش که قراره از روزمرگی ها و جشن های یک ماه اخر تا روز عروسی شون فیلمبرداری کنم

*بچه اخر این خانواده الیکا خانم هستش دوست صمیمی بنده که به واسطه این خانم من همچین پروژه بزرگ فیلم برداری رو به دست اوردم)

تو این خانواده هرکس جای مشخصی برای نشستن دور میز داشت من همنطور که تو اتاق مهمان میموندم رو صندلی مهمان هم باید مینشستم جالب اینه که بین من و الیکا یک صندلی فاصله بود یبار الیکا برای اینکه کنار من بشینه روی اون نشست و پدرش حسابی عصبانی شد و گفت رو صندلی خودت بشین.
جلوتر رفتم و بعد از سلام صبح خیر رو صندلی مهمان نشستم
خواستم صبحانه رو شروع کنم که متوجه شدم هنوز کسی شروع نکرده و همه انگار منتظر کسی بودن
که یکدفعه احساس کردم بوی عطر اقا دزده تو هوا پخش شد
و پسر خوشتپ و جذابی رو صندلی بین من و الیکا نشست
بعد سلام و احوال پرسی متوجه شدم که ایشون آرمان هستن
یعنی اقا دزده در اصل دزد نبوده آرمان بوده که کله سحر بی خبری وارد خونه شده

*الیکا :آرمان صحرا -صحرا آرمان فیلمبردار ،دادش و مهتا جون .

آرمان پوزخندی به من زد و دستشو جوری که جای رد دندونامو ببینم بالا اورد و گفت:از آشنایت خوشبختم
منم باشرمندگی جوابشو دادم از خجالت، سرخ شده بودم .
من روی عزیز دردونه خانواده چاقو کشیدم و دستشو جوری گاز گرفته بودم که جاش زخم شده بود.
از شانس بدم صندلی آرمان درست صندلی بقل دست من بود
اصلا یه لقمه ام از گلوم پایین نمیرفت هم بخاطر شرمندگی هم به خاطر اون عطر تند لعنتی
و اینکه تا وقتی اقا احمد پدر خانواده از سر میز بلند نشه کسی حق نداره از سر میز بلند بشه.
و من مجبور بودم تا احمد آقا از صبحونه خوردن دست بکشه اونجا بشینم و اون شرایط تحمل کنم
البته بهتر بگم قرار بود یک ماه این شرایط بد رو تحمل کنم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا : 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Sepideh
1 سال قبل

خوب بود!

Диба
Диба
1 سال قبل

Это хороший роман

دکمه بازگشت به بالا
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x