رمان بوی گندم

رمان بوی گندم پارت ۱۶

4.6
(53)

نگاهش به رقصنده ها بود ولی فکرش جای دیگر

نمیدانست چرا دلشوره داشت

عجیب بود که سعید هم نبود
یعنی کجا رفته بودن !!

هوفف میخواد آبروم رو ببره ؟؟

چرا نمیاد پس !

همان لحظه چشمش بهش افتاد

یعنی امشبم باید اخم میکرد

آخر چه دلیلی داشت

نفسش را در هوا فوت کرد و کنارش نشست

نگاهش را به دخترک که در چشمانش
نگرانی موج میزد کرد

دست سردش را در دست گرفت

کنار گوشش لب زد

_ نگران شدی ؟

بدون حرف خیره آن تیله های مشکیش شد

نگاهش مهربان شد دست عروسش را فشرد

_یکی از رفیقام حالش بد شده بود یه کم زیادی مشروب خورده بود برای همین دیر کردم

باز هم چیزی نگفت

ولی در دلش گفت آخر بد شدن حال او به تو
چه ربطی دارد ولی زبان به دهان گرفت

نمیخواست امشب را با اوقات تلخی خراب کند نمیخواست بپرسد این بوی سیگار
پس از کجا میاید ؟

دست در دست هم وارد پیست رقص شدن

آهنگ لایتی پخش شد

چراغ های باغ خاموش شد و فقط نورهای هالوژن ها بود که فضا را نیمه تاریک کرده بود

دودهای رنگی دور تا دورشان مثل ابر در حال پرواز بودن درست مثل خودش که با هر حرکتش لباس سفیدش به رقص پرواز در میامد

بانوي موسيقي و گل
شاپري رنگين كمون
به قامت خيال من
مل مل مهتاب بپوشون

بذار نسيم دربه در گلبرگ رو از ياد ببره

برداره بوي تنه تو هر جا كه ميخواد ببره

چرخی زد

موهای مواجش روی صورتش ریخت

دستان امیر کمرش را در بر گرفت

دست رو تن غروب بكش كه از تو گلبارون بشه

بذار كه از حضور تو لحظه ترانه خون بشه

همسايه خدا ميشم مجاور شكفتنت

خورشيدو باور ميكنم نزديك رفتار تنت

قطره ام از تو من ولي درگير دريا شدنم

دچار سحر عشق تو در حال زيبا شدنم

مثل یک بچه در آغوشش
گهواره وار تکان میخورد

مردش زیادی در این رقص حرفه ای بود

با هیجان دستانش را در دستان او قفل کرد

یک قدم جلو رفت

باید مهارت هایش را به او نشان میداد

بانوي موسيقي و گل

اسطوره عاشق شدن

تا من دوباره من بشم

دوباره لبخندي بزن

لبخنده ي تو جانمو مغلوب رويا ميكنه

انگار جهان وایمیسته و ما رو تماشا میکنه

همانطور که میرقصیدن نگاهشان بهم بود

نگاه گندم پر از هیجان و عشق

و نگاه امیر خیره او که اینطور دلبرانه
در آغوشش میرقصید

ناخوداگاه در آغوشش گرفت و چرخاند

گندم جیغ خفه ای زد

همه حضار چشم شده بودن به این زوج که امشب بدجور میدرخشیدن

یک تای ابرویش را بالا برد

پهلویش را گرفت و به خودش چسباند

گندم با لبخند عمیقی چشمانش را بست

سرش را روی سینه اش گذاشت

مثل آن شب که در شهربازی بغلش کرده بود

آرامش بود و آرامش

با تمام شدن آهنگ دستش را زیر چانه اش زد و لبش را به پیشانیش چسباند

آن جا را انگار که آتش زده باشن نه فقط آنجا

تمام بدنش عین کوره آتش بود

انگار که زمان ایستاده بود
و فقط او بود و خودش

نگاه دخترهای فامیل با حسادت بود و نگاه بزرگترها با تحسین

خانم جون هم در آن بین رویش را برگرداند
با کج خلقی گفت

_ استغفرالله خجالتم نمیکشن

و اما مهدی با پوزخند به آن دو زل زده بود

باید حدسش را میزد که گندم به خاطر این پسر او را پس زده بود .

کفشهایش را جلوی در از پا در آورد

آخیش

انگار که نفس به پاهایش برگشته بود
پارکت های سرد خانه پایش را نوازش میداد

دامن لباسش را بالاتر گرفت
تا یه وقت کله پا نشود

خودش هم نمیدانست تا الان چطور در این لباس دوام آورده بود

نگاهش به امیر افتاد

کتش را از تنش در آورده بود و روی دسته
کاناپه گذاشته بود

حس هیجان توام با خجالتی همراهش بود

این اولین بار بود که با او تنها میشد

فکرش پرواز کرد به چند دقیقه قبل جایی که در آغوش مادرش بغضش را خالی میکرد

گلرخ خانم بدتر از او

انگار که دخترش را راهی سفر قندهار میکند

هیچکس نمیتوانست این مادر و دختر را آرام کند بعد از این همه سال دخترشان شب را در یک جای دیگر سپری میکرد در این بیست سال حتی یک روزم از آن ها دور نبود و این موجب وابستگیشان شده بود

اما از حالا همه چیز فرق میکرد

حالا او خانم خانه خودش بود

از حالا به بعد باید جور دیگری برای زندگیش تلاش میکرد

به قول مادربزرگ امیر زندگی مثل یک سربالایی میماند که باید دست همدیگر را ول نکنند و پشت همدیگه باشند تا جاده زندگیشان صاف شود او دیگر فقط گندم ته تغاری حاج عباس نبود حالا همسری میشد برای شوهرش که باید در همه حال کنارش میماند باید خود را برای مسئولیت های ریز و درشت زندگیش آماده میکرد مسئولیت هایی که در این مدت کوتاه نتوانسته بود به خوبی ازشان مطلع شود

به خودش آمد دید چند دقیقه هست همینجور بی حرکت کنار دیوار ایستاده است و در عالم خیال خودش فکر میکند

لبخندی روی لبش نشاند

خرامان به سمت امیر رفت

حالا باید چیکار میکرد ؟

سعی کرد مثل فیلم ها به بدنش کش دهد

آهان خوبه حالا باید لبش را غنچه میکرد

نه گندم این برای آخرشه ضایع نکن

هوففف

چقدر سخت بود

گیج و مات به دخترک خیره شد

چرا قیافشو اینجوری میکنه

هوففف خل و چل گیر ما افتاده

از جایش بلند شد

گندم با ذوق از اینکه کارش را به خوبی انجام داده همانطور که یاد گرفته بود سرش را کج کرد و لبش را زیر دندان کشید

باید چشمانش را خمار میکرد

اما چطور ؟

اوففف چقدر سخته

امیر با دیدن قیافه و آن حالتش
سعی کرد خنده اش را قورت دهد
اما زیاد موفق نبود

برخلاف آن اخم جذابش چشمهایش میخندید

با دو قدم خود را به دخترک رساند

این دختر برای او زیادی بچه بود

نباید وارد دنیای خودش میکرد

ولی چه کار باید میکرد سرنوشت او را برای این بازی انتخاب کرده بود

دستش را دراز کرد و چانه اش را لمس کرد

به سرش زد یک کام از آن لبان گوشتی قرمزش بگیرد ولی میدانست اگر به حرف دلش گوش کند تا آخر پیشروی میکند

نه امشب وقتش نبود

باید تا دیر نشده یک بهانه ای جور میکرد و میرفت پیش آوا

بدنش میلرزید چرا اینطوری روی ویبره رفته بود

باید آرام باشد به چشمانش زل زد و لبخند ملیحی زد که دو طرف صورتش چال افتاد

دستش از روی چانه اش بالاتر رفت و چال گونه اش را لمس کرد

نوازشش تبدیل به نیشگون ریزی شد
که آخ دخترک در آمد

عصبی دستش را برداشت

گندم حتی نمیتوانست نگاهش را بالا بیاورد

از گوشه چشم دید که کتش را برداشت و به طرف اتاق اول راهرو رفت

چرا یکهو اینطوری شد !!

توی فیلم ها که یکجور دیگر تمام میشد

دیده بود که اینجور جاها مرد لبهای زنش را میبوسد و بغلش میکند

خاک بر سرت گندم تا کجاها رو دیدی

خب من که نخواستم ببینم زهرا نشونم داد میگفت نگاه کن تا یک چیزایی یاد بگیری

آره تو هم که خوشت نمیاد

اههه

وجدانش را خفه کرد

به سمت راهرو قدم برداشت

تقه ای به در زد

امیر روی تخت نشسته بود و داشت جواب پیام اوا را میداد که میگفت خود را برساند

باید چیکار میکرد

دو دل بود

گندم امشب حالش را بد کرده بود جوری که اگر یک دقیقه دیگر بیشتر آن جا میماند یک کاری دستش میداد اما آنطرف هم آوا بود دختری که در این یک ماه هر وقت خواسته بود در اختیارش بود امشب هم بهش قول داده بود

با خود گفت گندم همیشه هست
نباید آوا را امشب تنها بگذارد

داشت جلوی آیینه کرواتش را مرتب میکرد که صدای در را شنید

گندم با تعجب نگاهی به او که داشت کتش را میپوشید خیره شد

_جایی میخوای برین ؟

سعی کرد لبخندی بزند

نزدیکش شد

طره ای از موهایش که روی صورتش ریخته شده بود را کنار زد

_من امشب باید برم پیش رفیقم مثل اینکه تصاف کرده صبح برمیگردم خونه

با بهت به چشمانش که جدی و خونسرد به او زل زده بود نگاه کرد

داشت از آن شوخی ها میکرد ؟

الحق که بازیگر قهاری بود

_آقا امیر..این وقت شب…کجا میخواین برین ؟

با تردید نگاهی به صورتش که حالا با اخم به او زل زده بود کرد و ادامه داد

_ مگه..مگه ..رفیقتون کسی پیشش نیست که..

عصبی حرفش را قطع کرد

_نه نیست منم نمیتونم ولش کنم
تو استراحتتو کن زود برمیگردم

با صدای در اتاق شانه هایش بالا پرید

رفت ؟!

یعنی او را تنها گذاشت

چطور آخر

یعنی رفیقش نمیدانست امشب عروسیش بوده به جز امیر نمیتوانست به کس دیگری بگوید

یک قطره اشک از چشمش چکید

آروم باش گندم چیزی نشده که

بغض کرده روی تخت دو نفره اتاق نشست

قرار بود امشب اتاق خوابشان را ببیند چه فکرها که کرده بود که تا صبح در آغوشش میخوابد حالا باید تا صبح روی این تخت در اتاق مهمان سر میکرد

تقصیر خودش هم بود حتما انقدر عین امل ها رفتار کرده بود که شوهرش را از خود رانده بود

این چه حرفیه گندم چقدر بی منطق شدی هر رفتاریم کرده باشی کارش رو نمیتونی توجیه کنی

سرش را در بالش فرو کرد و بغضش را قورت داد

٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭

صدای خنده مستانه اش توجهش را جلب کرد

دخترک تیکه ای از کیک را به چنگال زد

جلوی دهانش گرفت

_تولدم مبارک بخور عزیزم

اخمی کرد

دستش را پایین آورد

با ابروهای بالا رفته خودش را بهش چسباند

._چیشده عشقم پکری میخوای بخوابیم

همین حرف کافی بود تا دست به کار شود

انگار که فقط منتظر حرف او بود

روی تخت پرتش کرد

خیمه زد رویش

نگاهش در تک تک اجزای صورتش میچرخید

تا رسید به لبش

یک لحظه چشمان معصوم گندم
جلوی دیدش نقش بست

چشمانش را بست

با خشونت مشغول بوسیدنش شد

صدای آقا امیر گفتن هایش
در گوشش میپیچید

لعنت به او داشت شبش را خراب میکرد

حرکاتش تند و خشن شده بود جوری که آوا اعتراض میکرد و میخواست از زیر دستش خود را نجات دهد

_امیر بسه پهلومو سوراخ کردی

سرش را بالا گرفت

چشمانش دو کاسه خون بود

لعنتی زیر لب گفت و از رویش بلند شد

پیراهنش را دکمه بسته نبسته تن زد

آوا در خود مچاله شد

_داری میری ؟

دستمال را برداشت و خودش را تمیز کرد

_آره دیگه صبح شده بهم زنگ نزن
خودم باهات تماس میگیرم

چشمانش را بیحال باز و بسته کرد و ملحفه را روی خودش کشید

چند تیکه اسکناس روی میز گذاشت
و از آن خانه بیرون زد

در تمام طول مسیر راه فکرش درگیر این بود که چجوری آوا را از سر خود باز کند او به رابطه بلند مدت عادت نداشت دخترهای دور و برش تاریخ انقضایشان کم بود از آن هایی که میخواستن به هر ترتیبی خود را به او بچسبانند و تیغش بزنند متنفر بود آوا هم سعی داشت خود را آویزان او کند باید بهش اولتیماتوم میداد که پایش را بیش از این فراتر نزارد

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 53

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Leila Moradi

ذهن خط‌خطی😂✍️
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x