رمان امیدی برای زندگی

امیدی برای زندگی پارت چهل وهشتم

3.5
(122)

سلام
معذرت میخوام برای اینکه یه مدت پارت هارو دیر میزاشتم🙏🏻
از این به بعد هرشب پارت گذاری میشه❤️

همگی به داخل اتاق هجوم بردند و سهیل را درحالی که روی زمین افتاده بود دیدند!
ساعد دست چپش که در آن اسلحه قرار داشت را روی چشم هایش گذاشته بود و در دست راستش هم شناسنامه‌ی کمند بود!
بهت زده به او خیره شدند…..حالش خوب بود!
سارا نفس حبس شده اش را آسوده به بیرون فرستاد و کنارش روی زمین نشست.
_داداش…..
با صدایش سهیل در همان حالت گریه کرد و سارا هم با او به هق هق افتاد…..هر دو خواهر و برادر با یکدیگر اشک ریختند با این تفاوت که سارا به خاطر ترس از دست دادن برادرش گریه میکرد ولی سهیل به حال خودش و قلب تیکه تیکه شده اش!
دل کمند گرفت….جانش داشت بالا می امد….هرگز سهیل را در این شرایط ندیده بود!
حتی وقتی برگشته بود و با آن مردی که دیده بود رو به رو شده بود ان موقع هرگز فکرش را نمی‌کرد اورا در چنین اوضاعی ببیند!
با صدای دورگه ای لب زد:
_شماها که باز اینجایید…..مگه نگفتم برید بیرون!
سارا غمگین لب زد:
_سهیل قلبمو اوردی توی دهنم دیوونه…..نگفتی یه خواهر دارم که ممکنه به مرز سکته برسه؟
کجا شلیک کردی تو؟
باد خنکی در اتاق پیچید و باعث شد نگاهش به سمت بالکن اتاق کشیده شود که در ان باز بود.
جواب سوالش را گرفت و چشم بست.
دلش نمی‌خواست هرگز برادرش، نه برادرش نه!
پدر و مادرش را در این وضعیت ببیند!
سهیل برایش فقط برادر نبود….او برایش هم پدر بود و هم مادر!
مانند مادر به او محبت کرد…..مانند پدر تکیه گاه شد و مانند برادر حامی…..حتی مانند خواهر هم مرحم درد هایش شد!
او هیچگاه برای سهیل مرحمی نبود!
اما فردی در زندگی سهیل بود که از جان خودش هم با ارزش تر بود!
او تک خواهرش بود…..او تنها عضو خانواده اش بود!
جایی که سارا در قلب سهیل داشت هیکس دیگری نداشت! حتی کمند!
سهیل از روی زمین بلند شد و مقابل کمند ایستاد…..ایستاد و شناسنامه اش را توی صورتش پرت کرد.
_برو خوش باش!
پوزخند تلخی زد و اشک روی گونه هایش را پاک کرد.
_سهیل بزار……
انگشتش را روی بینی اش گذاشت.
_هیس…..نشنوم صداتو!
دیگه هرگز نه از گذشته حرف میزنی، نه از توضیح دادن حرف میزنی و نه از خودت حرف میزنی!
این را گفت و به داخل بالکن اتاقش رفت و در آن را بست….همان لحظه صدای داد و بیداد سارا را که از روی خشم و حرص بود را شنید.
_همش تقصیر توعه، تو داداشمو به این روز انداختی کمند!
کاش هیچ وقت نمی اومدی!
بخدا اگه سهیل اون تیرو به خودش میزد و بلایی سر خودش می اورد همه چیز رو از چشم تو میدیدم و باعث میشدم هر روز آرزوی مرگ کنی!
تو با اومدنت همچی رو بدتر کردی!
لبخند زد…..چقدر خوب بود که سارا از او دفاع می‌کرد…..خوب بود که کسی را داشت نگرانش شود!
جلوتر رفت و دستش را لبه‌ی میله بالکن گذاشت…..نفسش را بیرون فرستاد و سر خم کرد…..فکر می‌کرد کمند را فراموش کرده است اما انگاری اشتباه میکرد.
دیگر توانی برای ایستادن نداشت…..چرخید و به طرف صندلی های چوبی که در بالکن قرار داشتند رفت و روی یکی از آنها نشست.
دستی به صورتش کشید.
_یه کاری میکنم که تک بتکون پشیمون بشین!

دست های خیسش را با دستمال کاغذی خشک کرد و بعد از انداختن دستمال داخل سطل پیش مادرش رفت.
_دکتر نیومد؟
بغض کرده سرش را به چپ و راست تکان داد.
پایین پایش زانو زد و لب زد:
_الهی قربونت برم آروم باش…..ایشالا که اتفاقی نیوفتاده حال بابا هم خوبه
_خوب نیست، حالش خوب نیست!
_از کجا مطمئنی مادر من؟
_از اون جایی که اصلا سابقه نداشته اینطوری از حال بره
دستی به صورتش کشید و روی صندلی های فلزی نشست.
مهری باز نالید:
_بفرما اون از دختر دست گلم اینم از شوهرم!
_مامان، دیگه اینقدر اینکه نتونستیم یلدا رو از اون عمارت بیاریم بیرون تو سرمون نزن!
حالا نشد یه بار دیگه سعی می‌کنیم، الان اونجا یلدا حالش خوبه سالمه باباست که اینجا توی بیمارستانه!
یاسر خان امجدی، خیال داری خواهرت زنده است؟
عیبی ندارد، تو بی خبری، ولی دیر یا زود سهیل آن فیلم را برای تو هم می‌فرستد!
اما شاید…..
_باشه یاسر اصلا….
محکم روی دهانش کوبید.
_اصلا من لال میشم خوبه؟
چشم در حدقه چرخاند و دست روی شانه مادرش گذاشت.
_مامان مهری م…..
ادامه حرفش را باز شدن در اتاق عمل خورد، با دیدن دکتر از روی صندلی بلند شد.
_سلام آقای دکتر
مهری نیز بلند شد و لب زد:
_خسته نباشید
چیشد آقای دکتر؟ حال شوهرم خوبه؟
عینک و ماسکش را از روی صورتش برداشت و سر پایین انداخت.
_همسرتون سکته کرده بودن خانم، ما هر کاری تونستیم کردیم ولی متاسفانه رفتن توی کما!
زمین زیر پاهایش خالی شد و به لباس یاسر چنگ زد.
سکته را که حدسش را می‌زد ولی مگر چقدر وضعش وخیم بود که به کما رفت؟
نزدیک بود روی زمین بی افتد ولی یاسر محکم اورا گرفت.
_مامان…..مامان آروم باش
لایه‌ی اشک در چشم هایش حلقه زدند و طولی نکشید که صورتش خیس از اشک شد.
_یاسر
دکتر جلو رفت و نگران لب زد:
_خوبی مادر جان؟
میخوای بگم یه لیوان آب بيارن؟
_شوهرم توی کم است آب میخوام چیکار کنم ها؟
یاسر اورا روی صندلی نشاند…..خودش گیج بود…..نمی‌دانست چرا این اتفاق برای پدرش افتاده است، اصلا در اثر چه؟
سعی کرد مادرش را آرام کند:
_قربونت بشم گریه نکن…..خوب میشه….بهوش میاد مطمئن باش!
محکم روی پایش کوبید.
_نه….نه….نمیشه…..نمیشه یاسر!
بهت زده نگاهش کرد، یاسر هنوز نمی‌دانست باید گیج باشد یا ناراحت آن وقت مهری چنین می‌کرد.
_مامان چرا اینطوری میکنی؟ میشه چرا نشه
داد زد:
_وقتی میگم نمیشه یعنی نمیشه!
یاسر به دور و برش نگاه کرد.
_هیس مامان داد نزن….اینجا بیمارستانه
رو به دکتر کرد و ادامه داد:
_اگه میشه بگید یه لیوان آب قند بیارن
_البته!
دکتر رفت و یاسر حرصی نگاهش کرد.
_چرا نشه مامان؟
مهری با حال زاری نگاهش کرد.
_نمیشه به خاطر اینکه ما داریم تاوان میدیم یاسر!
ما داریم تاوان زندگی او پسرو میدیم! دیدی؟دیدی چطور آه و نفرتش دامنمون رو گرفت؟
گیج به مادرش خیره شد.
_یعنی چی؟ کیو میگی؟
_سهیل، سهیل رو میگم پسر!
همون آدمی که بابات و شاهرخ پدرشو زمین زدن…..همون آدمی که بابات دست سیروس سپردش!
همون آدمی که دخترمو گرفت یاسر!
اخم کرد دست هایش را به کمرش زد.
_پرت و پلا نگو مامان
_پرت و پلا نیست پسر…..همش حقیقته خودت که اینو میدونی!
میدونستم کینه این پسر یه جایی کار دسمون میده!
هق هق کرد و اشک ریخت…..یاسر در فکر فرو رفته بود که پرستاری به همراه یک لیوان آب قند کنارش ایستاد.
_بفرمایید
لیوان را گرفت و تشکر کرد.
_بیا مامان بخور، فشارت افتاده پایین
رنگ به رو نداری
لیوان را گرفت و چند قلوپ از آن خورد…..نمی‌توانست دست رد بزند چون واقعا به آن نیاز داشت!
یاسر دستی به صورتش کشید و دور خود چرخید.
زیر لب زمزمه کرد:
_سهیل…..سهیل…..فقط اگه این اتفاق زیر سر تو باشه…..مطمئن باش یه کاری میکنم پشیمون بشی!
از بیمارستان خارج شد تا بادی به سرش بخورد.
روی پله های حیاط بیمارستان نشست و دور و برش را نگاه کرد.
حرصی سرش را تکان داد و لب زد:
_یوسف خان حالا که دستت فعلا کوتاهه، کاری رو که تو نکردی رو من میکنم!
یلدا رو قرار بود بیاری ولی اینکارو نکردی، پس خودم میارمش!

تقه ای به در اتاقش وارد کرد و داخل شد…..صدایش بشاش بود…..مانند همیشه!
_سلام شازده…..چطوری؟
جوابی نشنید.
_اَه ضد حال بی‌تربیت…..بهت یاد ندادن باید جواب سلام آدمو بدی؟
روی تخت نشست و سینی غذایی را که در دست داشت جایی کنار خودش گذاشت.
_چرا مثل همین بدبختا خودتو داخل اتاق حبس کردی؟
بابا بیا بیرون، یکم هوای تازه بخور بعد از دوروز لازمه ها!
پشت به او نشسته بود و حرف نمیزد.
با تاسف نگاهش کرد.
_هوی سهیل….گاو بیشتر از تو شعور داره به مولا!
حداقل باهاش حرف بزنی به نوبه خودش جواب میده اون وقت تو چی؟
انتظار داشت سهیل مانند همیشه عصبی شود و به او بتوپد ولی انگار نه انگار!
دلخور لب زد:
_اصلا با دیوار حرف میزنم، آهای دیوار برات غذا اوردم بیا بخور!
چرخید و روی تخت دراز کشید، بی توجه به او چشم بست.
بعد از آن روز که فهمید کمند ازدواج کرده است دیگر نه با کسی حرف زده بود و نه از اتاق بیرون رفته بود.
فقط چند باری پیام از ماهرخ برایش رسیده بود که ماشینش را می‌خواهد او هم به حامد پیام داد که ماشین را تحویل دهد.
می‌دانست شماره اش را از سارا گرفته است برای همین چیزی به رویش نیاورد.
حتی دیگر خبری هم از هومن نشده بود.
در این دوروز کوروش یا سارا برای دادن قرص هایش و غذا به اتاقش می آمدند، سعی داشتند کاری کنند که حرف بزند ولی او حتی با خواهرش هم صحبتی نکرده بود چه به کوروش!
_سهیل تورو جون هرکی دوست داری حرف بزن
دق کردم توی این مدتی که پاچمو نگرفتی! بخدا منم دل دارم یکم ابراز محبت کن!
خندید و ادامه داد:
_از نوع وحشیگریش!
حرف نمیزد درست ولی عکس العمل که می‌توانست نشان دهد.
يک آن بلند شد و با اخم نگاهش کرد….نیش کوروش تا بنا گوش باز شد…..خوشحال شد که بالاخره اعصابش را خورد کرده است!

پارت چهل وهفتم 👆🏻👆🏻

پارت چهل وهشتم👇🏻👇🏻

توقع داشت حالا سرش داد بکشد ولی سهیل دست دراز کرد و آباژور را از روی میز پاتختی اش برداشت.
همینکه دستش را بالا برد لبخند کوروش محو شد.
_یا حسین مظلوم!
از روی تخت پایین پرید.
_سهیل غلط کردم نزنی ها!
به طرف بالکن اتاق پا تند کرد و در آن پناه گرفت.
صدایش را بالا برد:
_من بیخود کردم گفتم ابراز محبت کن برو گمشو نخواستم به حرف بیارمت
وحشی روانی میخواد آدمو بکشه!
همین جا بمون اصلا! بهترم هست! بیمارستان که استراحت نکردی حداقل اینجا ریکاوری کن
اینجا موندن واسط خوبه فقط یه وقت به سرت نزنه از اتاق بیای بیرون ها!
همین جا بمون باشه؟
_کوروش گمشو از اتاقم برو بیرون تا یه کاری ندادم دستت!
چند ثانیه مات و مبهوت خیره اش شد….بعد از آن با صدای بلندی خندید.
_ایولا…..دمم گرم!
حرف زد بالاخره، خودم کفم برید تو کیف نکردی سهیل خان؟
هه با خواهرت شرط بسته بودم….حالا سارا باید جریمه بشه!
بلند شد و به طرف بالکن رفت و تا کوروش خواست به خود بجنبد دستگیره را پایین کشید و در عرض چند ثانیه یقه کوروش را گرفت!
_به تو گفتم برو بیرون، نگفتم؟
از رو نرفت.
_اینقد خوشم میاد این اخلاق افتضاحت هیچ وقت تغییر نمیکنه که نگو!
_چرا دست از سرم برنمی‌دارید ها؟
چرا نمیزارین یکم با خودم تنها باشم؟حتما باید بزارم برم اره؟
کوروش چشم در حدقه چرخاند.
_بخوای هم بری شرایطش رو نداری داداش
سهیل یقه اش را ول کرد و دستش را گرفت و به دنبال خود کشید.
_عه سهیل نکن خودم میتونم بیام ها
در اتاق را باز کرد و اورا بیرون کرد.
_برو گمشو بیرون…..کس دیگه ای هم غیر از سارا حق نداره بیاد اینجا!
وگرنه واسش بد میشه
این را گفت و در را محکم بهم کوبید.
دستی به موهایش کشید.
_مریض دیوونه
مضحک خندید.
_وای پسر یه لحظه قالب تهی کردم گفتم از بالکن پرتم میکنه پایین
ولی خودمونیما….خیلی حال میده اعصابشو بهم بریزی
_چیکار میکنی کوروش؟
از جا پرید و پشت سرش را نگاه کرد، سارا بود.
_ها؟ هیچی والا، کاری نمیکنم که
_چیشد؟بردی غذا رو؟
_اره
تازه به حرف هم آوردمش!
پشت بند حرفش چشمکی زد.
_باختی زن داداش!
حالا داخل غذای کاوه جون فل فل بریز
چشم گرد کرد.
_جدی؟ سهیل حرف زد؟
با غرور خیره اش شد و سر تکان داد.
_بله که حرف زد، ناسلامتی من کوروش صدرم، دلقک خانواده!
_حرفتو باور میکنم چون ماشالا از استعداد درخشانت خبر دارم
ولی کوروش کاوه به فل فل حساسیت داره!
میخوای بکشیش؟
_نترس بابا حساسیتش اونقدر ها هم حاد نیست، نمیمیره
اخم کرد و دستش را به سینه زد.
_من این کارو نمیکنم!
شانه بالا انداخت.
_شرمنده دختر عمو….خودت شرط رو قبول کردی!
قرار شد اگه من بتونم سهیل رو به حرف بیارم تو داخل غذاش فل فل بریزی
_سهیل چی بهت گفت؟
هرچند حدس زدنش سخت نیست!
_عه؟ اگه راست میگی بگو چی گفته
سارا چهره‌ی متفکری به خود گرفت.
_ام….خب شاید گفته دهنتو ببندی، سعی کرده از اتاق با تهدید بندازتت بیرون نرفتی بعد خودش اومده بیرونت کنه و تو در رفتی و مطمئنم آخرشم گفته گمشی!
این را گفت و قهقهه زد….اما کوروش ابرو در هم کشید.
_دِهه….این چه وضعشه
نخند!
_الهی قربون داداشم برم که اینجوری میزنه توی پرت!
چهره اش وا رفت.
_حیف منه بدبخت که گیر شما افتادم
تازشم کلا دو قسمت از حرف هات درست بود، اونکه تهدید کرده و گفته گمشو بیرون
تازشم امشب توی غذای کاوه غذا نریزی من میدونم و تو!
از کنار سارا گذشت و پله ها را پایین رفت.
سارا کمی به در اتاق برادرش خیره شد و آخر سر بدون در زدن وارد شد…..سهیل را درحالی که سرش در گوشی اش بود را دید، پوزخند نشسته روی لب هایش از چشمش دور نماند!
_سلام
نگاهش را از گوشی گرفت و به او دوخت، درجوابش فقط سری تکان داد.
_خوبی؟
_تا تعریفت از خوب چی باشه!
لبخندی بر لب نشاند.
_مثل اینکه این جا یه نفر تصمیم گرفته سکوتش رو بشکنه
_چیه….اذیتتون می‌کرد؟
_سهیل این چه حرفیه که میزنی؟
من ناراحت میشم وقتی میبینم داداشم به خاطر آدمی که ارزشش رو نداره دوروزه نه از اتاق میاد بیرون و نه با کسی حرف میزنه!
یکدفعه گوشی اش زنگ خورد ولی توجهی نکرد.
_نیاز به ناراحت شدن نیست پس خودتو اذیت نکن
زنگ تلفنش آنقدر ادامه پیدا کرد که سارا لب زد:
_جواب بده، کشت خودشو
_مهم نی…..
چشمش به اسم روی صفحه افتاد و حرف در دهانش ماند….همان لحظه بی معطلی تماس را وصل کرد.
_الو
……
_خب بگو ببینم
……
اخم هایش در هم شدند.
_یعنی چی؟
از روی تخت بلند شد و ایستاد.
…..
صدایش را بالا برد:
_پس شما اونجا چه غلطی میکردین؟
……
_خفه شو مهران، فقط خفه شو!
خودتو گول میزنی یا منو؟
گذاشتی طرف فرار کنه احمق! پس من واسه چی اونو به شما سپردم ها؟
……
_قسم نخور بابا، میری پیداش میکنی وگرنه یه کاری میکنم تا عمر داری فراموش نکنی!
حله؟
……
_خودم اماده میشم میام فقط شانس بیاری قبل از رسیدن من پیداش کنین!
با تعجب سهیل را نگاه کرد.
راجب چه حرف می‌زد؟ یعنی چه اتفاقی افتاده بود که اینگونه عصبی
شده و برای حل کردنش میخواست بعد از دوروز از عمارت بیرون رود؟
سهیل تلفن را قطع کرد و رو به سارا لب زد:
_این غذا رو جمعش کن باید برم
_کجا؟ چیشده؟
_مهم نیست فعلا باید برم
خندید.
_وا متحول شدی؟
تیز نگاهش کرد و او خنده اش را خورد.
_ببخشید
_برو بیرون لباس عوض کنم
_نمیگی چیشده؟
_نه!
با جوابش جا خورد ولی به روی خود نیاورد.
_باشه میرم بیرون
وقتی اومدی حرف میزنیم
سهیل دست به کمر نگاهش کرد و سری تکان داد.
_اوکی
سارا از اتاق بیرون رفت و او کلافه چنگی به موهایش زد.
به سمت کمد لباس هایش رفت و در ان را باز کرد.

هویج هارا خورد کرد و داخل پلاستیک ریخت.
کمی بعد گوشی اش زنگ خورد….دست هایش را شست و همان طور خیس دایره سبز رنگ را لمس کرد و گوشی را روی اسپیکر زد.
_الو جانم؟
_سلام ماهرخ خوبی؟
با حوله روی کابینت دست هایش را خشک کرد.
_آره خوبم تو چطوری؟
_خوبم ممنون
میگم خونه ای؟
_آره هستم چطور؟
_ام چیز، من جلوی خونتونم میشه درو باز کنی؟
با تعجب به صفحه گوشی چشم دوخت.
_وا همین طوری بی‌خبر؟
_ببخشید یهویی شد
با دهن کجی ادایش را در آورد.
_ببخشید یهویی شد، آره جون عمت
خندید.
_عه ماهرخ!
_زهر مار خب هروقت یه ادم میخواد بره خونه کسی از قبل بهش خبر میده!
نه مثل توکه اومدی جلو خونه بعد اون موقع به من زنگ میزنی
_حالا اینقدر غرغر نکن فعلا که شکر خدا خونه ای باز کن اون درو
گوشی را برداشت و سمت آیفون رفت.
_باشه بیا بالا
دکمه را زد و در را باز کرد.
_هیچ وقت نمیاد وقتی هم میاد مثل ادم نمیاد….اصلا شاید من خونم کثیف بود اون موقع چی؟
دستگیره در خانه خودش را پایین کشید و به آشپزخانه رفت.
مشغول شستن ظرف ها شد که صدای بسته شدن در را شنید.
_صاحب خونه، کجایی؟
_اینجا داخل آشپز خونه ام
سوئیچ و کیفش را روی اپن گذاشت و از پشت بغلش کرد.
_چطوری عشقم
_آی برو گمشو سارا، نمیبینی دارم ظرف میشورم؟
دست هام کفی هستن ظرف لیز میخوره میشکنه
_اوه اوه داره ظرف میشوره!
یه جوری میگی انگار داری کوه جا به جا میکنی، شکست هم فدا سرت یکی دیگه میگیری!
شیر را بست و دستکش هایش را در سینک انداخت.
کامل به سمتش چرخید.
_بدبخت اینا واسه جهازمه!
اینطوری نگاه نکنا، همه که مثل شما پول دار نیستن که
منم میشناسی!
عمرا بزارم ترانه واسم چیزی بگیره!
دکمه های مانتو اش را باز کرد و خندید.
_خودم واست جهیزیه میگیرم تو غصه نخور!
اصلا بیا زن کوروش شو….اونم دنبال زن گرفتنه اون طوری بهتره
محکم به بازو اش کوبید.
_برو بگو مائده زنش شه….من واسه چی باید زن اون آدم خل و چل بشم؟
دستش را روی بازویش گذاشت و قهقهه زد.
_از دلت میشه؟ کوروش بیست و چهار ساعته شاد و سرحاله، تو هم بهتره یکم باهاش بگردی که حداقل از اون زبون سه متریت در راه خندیدن مردم استفاده کنی نه چزوندنشون!
سر بالا انداخت.
_نخیرم نمیخوام، اصلا چرا حالا میخوای کوروش بدبختو زن بدی؟
اون داداشتو زن بده شاید اندکی اخلاقش درست شد.
_وای سهیل؟
اگه به سهیل با این اخلاقش زن بدن که نمیدن، مطمئن باش اون دختره رو تغییر میده ولی خودش تغییر نمیکنه!
بند پیشبندش را باز کرد و آن را از سر در آورد.
_حالا خدا بزرگه، شاید فرجی شد!
دستش را به آسمان گرفت و ادامه داد:
_دعای من پشتشه!
سارا مصنوعی اخم کرد.
_عه دیوونه
داداشم خیلیم خوبه به دعای کسی هم نیاز نداره
_بده میخوام دعا کنم آدم بشه؟
_آره خیلی بده، برو واسه اون طلا دعا کن شوهر گیرش بیاد
فکر کردی نفهمیدم چشمش داداشمو گرفته؟
همان طور که از آشپز خانه خارج میشد لب زد:
_اوف لامصب یه قفلی هم زده روی داداشت
خدایی حق گفتی باید واسه اون دعا کنم، همش تقصیر اون مائدست که عکس سهیل رو نشونش داد
او هم به دنبالش رفت و روی کاناپه نشست.
_چه عکسی؟
_الان نشونت میدم
کمی دور و برش را نگاه کرد.
‌_صبر کن گوشیمو داخل آشپز خونه جا گذاشتم الان میارمش
_باشه
یه لیوان آب هم بیار
_اوکی
مانتو و شالش را در آورد و کنارش گذاشت.
چند لحظه بعد ماهرخ همان طور که سرش در گوشی بود و یک لیوان هم در دست چپش بود برگشت.
_بیا اینم آب
لیوان را از دستش گرفت و تشکر کرد.
_یه لحظه هم صبر کنی عکسه رو پی…..
یکدفعه چشم هایش برق زدند و حرفش را عوض کرد.
_اینا‌ها پیداش کردم
گوشی را سمت سارا گرفت و لب زد:
_این عکس داداشتون دلشو برده، هرچند که دل نیست کاروان سراست
چند لحظه خیره عکس را نگاه کرد.
_وای این عکسه
_آره تازه خودت هم فرستادی، گوشی مائده منبع پیام های نوستالژیمونه
والا هیچ پیامی رو حذف نمیکنه حتی بعضی پیام های چند سال پیش هم داره
چند قلوپ از لیوان آب خورد و مجدد لیوان را به دست ماهرخ سپرد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا : 122

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Tina&Nika
8 ماه قبل

اوللل 😂
عالی بود 🥰

Fateme
Fateme
8 ماه قبل

خسته نباشی عزیزم

دکمه بازگشت به بالا
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x