رمان آغاز از اتمام

رمان آغاز از اتمام پارت18

4.5
(42)

***
تن بی‌جانش را روی خاک سرد انداخت و با تمام وجود بویید؛ بوی گس خاک. لعنت به خاک. اشک‌هایش روی خاک نشست؛ همه رفته بودند، هیچ‌کس نبود. فقط او بود، شایان و مادرش.
امشب، امشب شب اول قبر مادر بود. خدای من! باورش نمی‌شد. او که دیروز خوب بود. اما گلایه داشت؛ گلایه از او و نیامدن‌هایش.

مرگ خیلی چیز عجیبی است؛ فرض کن، تن بی‌جانِ عزیزترینت را به خاکی تیره و سرد بسپاری و پشت کنی و بروی.

تمام وجود پناه داشت از هم می‌پاشید. انگار روح تنش خارج می‌شد و بر می‌گشت؛ قلبش درد می‌کرد، نفس‌هایش یکی در میان بالا می‌آمد و چشمانش تار می‌دید. سرش سنگین بود و به این ور و آن ور پرتاب می‌شد.

لرزان و گریان، دستش را روی خاک کشید و مشتی برداشت؛ محکم فشرد و رها کرد. قلبش داشت می‌ترکید! بغض داشت خفه‌اش می‌کرد اما نمی‌شکست؛ حنجره‌اش در حال فریاد زدن بود و گوش‌هایش در حال سوت کشیدن. دلش نمی‌آمد مادر را رها کند و برود. می‌خواست تا صبح همانجا بماند! خسته آب دهانش را قورت داد و آرام زمزمه کرد:

– مامان؟!

سکوت… این سکوت دیوانه‌اش می‌کرد! دوباره با همان لحن لرزان زمزمه کرد:

– مامانی؟ جواب منو نمی‌دی؟!

سکوت فریادوار قبرستان، گوش‌هایش را بدجور می‌آزُرد. این باعث شد صدایش را بالاتر ببرد:

– مامان! مامان حالا من چیکار کنم؟ سرمو روی پای کی بزارم؟! عطر کیو نفس بکشم؟! پیش کی گریه کنم مامانم!

بغضش بالا آمد و به خرخره‌اش چسبید، مجرای نفسش را تنگ کرد و حالش را بی‌تاب‌تر؛ دستش را نوازش‌وار روی خاک کشید و پژواک کرد:

– دیگه بی‌کس شدم! دیگه بی‌پناه شدم! دیگه بی‌تکیه‌گاه شدم!

با تصور آینده‌ی بی‌مادرش، بغض کهنه و خاک خورده‌اش را با صدای بلندی شکاند و به حال زارش، آوای گریه سر داد. روی خاک خم شد و محکم به تن فشرد. زجه‌هایش دل سنگ را آب می‌کرد. هق‌هق‌های پرسوزش آسمان را به گریه وادار می‌کرد و تمام عالم را به عزاداری!

میان گریه‌هایش عصبی موهای زیبایش را در دست فشرد و محکم پایین کشید و به درد پوست سرش کوچک‌ترین توجهی نکرد. جیغ می‌کشید و بلند بلند نام مادرش را به گوش می‌رساند… . چنان مادر مادر می‌کرد، که هر مادر داری و بی‌مادری دلش می‌سوخت و خون می‌شد!

بالاخره چشمه‌ی اشک شایان هم جوشید و طاقتش طاق شد. دیگر صبر جایز نبود؛ بس بود، این‌همه زجر و اشک. قدم سمت پناه تند کرد و روی زمین کنارش زانو زد؛ تن لرزان و سردش را محکم بین دستانش حبس کرد.

موهای ژولیده و لطیفش را از شر پنجه‌هایش رها کرد؛ در همان حال لب زد:

– نفسم بسه دیگه؛ نابود کردی خودتو.

پناه هق‌هقی در آغوش شایان سر داد و پیرهن مشکی‌اش را به چنگ گرفت. سرش را به چپ و راست تکان داد و خراشیده گفت:

– آسمون زندگیم تاریک شد شایان! بی‌مادر شدم!

شایان غمگین بوسه‌ای روی موهایش کاشت و با صدایی که در اثر بغض بم شده بود گفت:

– هیش! من هستم! مگه من مُردم؟ تا من هستم تو نباید از هیچی بترسی زندگیم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 42

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

خورشید حقیقت

شاید این رویای رسیدن باشد 🤍✨
اشتراک در
اطلاع از
guest
6 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
5 روز قبل

خیلی درد بزرگی بود الهی برا هیچ کس پیش نیاد عزیزم دیر پارت میدی

لیلا ✍️
نویسنده
5 روز قبل

چقدر زیبا و البته غم‌انگیز😔👌 خیلی خوب اوج درد و عزادار شدن پناه رو نشون دادی. دایره لغاتت خیلی قویه و بی‌اغراق قلمت کم‌نظیره👏✨

نازنین
4 روز قبل

دربهترین بودنت شکی نیست ولی کاش پارتها روطولانی تر میکردی و زودتر پارت میذاشتی خسته نباشی

دکمه بازگشت به بالا
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x