رمان آغاز از اتمام

رمان آغاز از اتمام پارت 15

4.4
(48)

عصیانگری:)15
شایان ول نکرد و ادامه داد:

– حرفتو کامل کن؛ میدونی بدم میاد از نصفه حرف زدن.

پناه که بیش از حد تحت فشار بود با بغض لب زد:

– بس کن!

شایان نفس عمیقی کشید و با بی‌طاقتی گفت:

– خب حالا، چرا بغض می‌کنی؟

پناه سر بلند کرد و پرسید:

– بغض من مهمه برات؟

شایان متعجب به چشمان براق پناه خیره شد و ناباور گفت:

– چی می‌گی تو؟! تو زن منی! چرا نباید برام مهم باشی؟

پناه سر پایین انداخت و با صدایی که انگار از ته چاه بیرون می‌آمد پرسید:

– تو از اینکه با من ازدواج کردی پشیمون شدی؟

شایان چند ثانیه‌ای مکث کرد و خیره به پناه لب زد:

– شوخی می‌کنی؟!

پناه سکوت کرد و به کفش‌های کالج کرمی رنگ‌اش خیره شد. نمی‌دانست چه می‌گوید. ناراحت بود و دل‌اش شکسته بود! سر بالا آورد و به پنجره تکیه داد؛ به خیابان خیره شد. شایان عصبی، استارتی زد و سمت خانه راند.
از بین ماشین‌ها ویراژ می‌رفت؛ چراغ قرمز‌ها را رد می‌کرد، سبقت می‌گرفت و به بوق‌های پی در پی ماشین‌های دیگر اهمیتی نمی‌داد.
با ترمز شدیدی درب خانه متوقف شد و عجله‌ای ماشین را کناری پارک کرد. پناه بی‌آنکه حرفی بزند از ماشین پیاده شد و زودتر از شایان وارد خانه شد.
از پارکینگ گذشت و خود را در آسانسور انداخت؛ دکمه‌ی نقره‌ای رنگ طبقه‌ی سه را فشرد و به در آسانسور که تا نیمه بسته شده بود، خیره ماند. دقیقا سه سانت تا بستن در مانده بود که شایان با همان اخم وارد آسانسور شد و شاکی گفت:

– چرا منتظر من نموندی؟

پناه چشم در کاسه چرخاند و زمزمه کرد:

– خودت اومدی دیگه.

شایان کلافه نفس عمیقی کشید و گفت:

– تو نباید بخاطر یه اتفاق پیش و پا افتاده، با من اینجوری رفتار کنی.

پناه با شنیدن صدای آسانسور که طبقه‌ی سوم را اعلام می‌کرد؛ بی‌توجه به شایان از آسانسور خارج شد و سمت در واحد حرکت کرد.
نفس عمیقی کشید و کلید را وارد قفل کرد؛ چرخاند و درب را گشود، کفش‌هایش را از پا درآورد و وارد خانه شد.
از بدو ورود، لامپ‌های هال را گشود و سمت اتاق مشترک خودش و شایان راه افتاد… .
وارد اتاق شد و از کشو تاپ و شلوارک زرد رنگی برداشت و به تن زد.
از شایان بیش از حد عصبانی بود و این موضوع هنوز ادامه داشت.
شایان با دیدن رفتار پناه کلافه، بازوی راستش را در دست گرفت و سمت خود کشید؛ پناه از رفتار یهویی شایان چشم گرد کرد و به آبی طغیان‌گر او خیره شد. شایان خیره در قهوه‌ای آرام و مغموم پناه غرید:

– یا حرف می‌زنی می‌گی‌ چته، یا این رفتار و تموم می‌کنی.

سپس تغییر لحن داد و دست‌اش را نوازش‌وار روی بازوی برهنه‌ی پناه کشید و معطوف گفت:

– من تحمل سردی تو رو ندارم زندگیم.

پناه خیره در چشمان شایان لب زد:

– چرا؟

شایان تره‌ای از موهایش را در دست گرفت و گفت:

– چی چرا؟

با چشمانی پُر به آبی چشمان شایان خیره شد و زمزمه:

– چرا اونجوری بغلش کردی؟

شایان لبخند محوی گوشه‌ی لب نشاند و دلجویانه گفت:

– ببخش دیگه خانومم؛ اون دختر خاله‌ی منه!

پناه عقب کشید و پوزخندی روی لب کاشت. چرا شایان حرف خودش را می‌زد؟ چرا کوتاه نمی‌آمد!

– چرا؟ مگه مادر تو نمی‌دونه که من چقدر روی موضوع حساسم؟

شایان که دیگر کلافه شده بود؛ پوفی کشید و تند گفت:

– دیگه داری خیلی بزرگش می‌کنی پناه؛ چیزی نشده که، اون دخترخالمه.

پناه یکه خورده عقب کشید و با صدایی که انگار از ته چاه بیرون می‌آمد؛ نالید:

– بزرگش می‌کنم؟!

سپس صدایش را کمی بالاتر برد و غرید:

– دخترخالته؟ نه بابا! جدا؟! بگو ببینم شایان‌خان، کجای دنیا یه دخترخاله، پسرخاله‌ی عادی، اسم بچه‌هاشونم انتخاب می‌کنن؟ کجای دنیا یه دخترخاله‌ی ساده، رابطه‌ی خودش با پسر‌خاله‌شو تو صورت زن اون می‌کوبه؟

شایان قدمی عقب گذاشت و اخم غلیظی به ابرو نشاند؛ حرف‌های پناه هیچ به مزاق‌اش خوش نیامده بود! هرچه بین او و سیما بود، مربوط می‌شد به دوره‌ی نوجوانی.
الان سیما برای او چیزی جز یک تجربه و اشتباه نبود؛ بنابراین رو به پناه، تشر زد:

– احساس نمی‌کنی زیادی داری حساسیت نشون می‌دی؟ هر چی بوده مال گذشته بوده؛ الان اون هیچی جز یه دخترخاله نیست برام. چند بار بگم؟

پناه نیشخندی گوشه‌ی لب مهمان کرد و طعنه‌وار گفت:

– بله حتماً همینطوره.

شایان عصیانگرانه پرسید:

– منظورت چیه؟

پناه با همان حالت سرد جواب داد:

– دارم می‌گم حق با توئه عزیزم. اون یه دخترخاله‌ی سادس؛ البته فعلا.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 48

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

خورشید حقیقت

شاید این رویای رسیدن باشد 🤍✨
اشتراک در
اطلاع از
guest
5 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
نویسنده
16 روز قبل

وایی بغضم گرفت😥 هر چند حساسیت.های پناه قابل درکه اما شاهین بیچاره هم حق داره و روا نیست زندگیشون دستی دستی زهر بشه. قلمت حرف نداره دختر فقط اگه کمتر از اسامی شخصیت‌ها استفاده کنی بهتر هم میشه😍

نازنین
15 روز قبل

یعنی وقتی مردا اینقد حق به جانب میشن دوست دارم با ماشین ازروشون ردبشم پررو….یعنی بابغض پناه بغض کردم ودلم گرفت مرحبا خسته نباشی

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
14 روز قبل

فعلا 😂
بعدا امکان داده به یه کَثافتی تبدیل بشه این سیما😐

دکمه بازگشت به بالا
5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x