رمان تناسخ محنت

رمان تناسخ محنت پارت ۶

4.3
(22)

آن همه شلوغی و لباس‌های عجیب و غریب ویترین‌ها، حالم را دو چندان بد می‌کرد. مامان نریمان با تعجب دستش را دور بازوی راستم حلقه کرد و گفت:

– خوب شد سریع خریدت رو کردی؛ وگرنه باید چند ساعت اینجا معطل می‌شدیم!

سرم را تکان دادم و حرکت کردیم. تقریباً داشتیم از خیابان اصلی به چند خیابان فرعی می‌رفتیم و پاساژها و مرکز خریدها را دور می‌زدیم. خیابان کم‌کم داشت خلوت میشد؛ تک و توکی آدم به چشم می‌خورد و من چه‌قدر خوش‌حال بودم که داشتم به شهر کوچک «وان» باز می‌گشتم و از استانبول و چیزهای عجیب و غریبش خلاص می‌شدم.

جلوتر ایستگاه اتوبوس به چشمم خورد. لبخندی زدم و گفتم:

– مامان نریمان نظرت چیه با اتوبوس بریم چند جا رو بگردیم؟ یه کم هم از این ماشین غول‌پیکرها دور باشیم و یه هوایی تازه کنیم. خوبه؟

وقتی جوابی نشنیدم، چشمم را از ایستگاه رو‌به‌رو گرفتم و به مامان نریمان دوختم. در حالی که دست‌ لاغرش را دور بازویم حلقه کرده بود، با دست دیگرش گره‌ی روسری گل‌گلی‌ سفید_سرخش را سفت کرد. نگاهش را دنبال کردم و به ویترین سمت راست خیابان چشم دوختم. پر از بدلیجات متفاوت و چشم‌گیر طلا بود. لبخندی زدم و خواستم چیزی بگویم که خودش گفت:

– نذر کرده بودم دخترم رو که عروس کنم خودم قبل از عقد براش یه پا بَند بگیرم.

لبخندم عمیق‌تر شد. سرش را برگرداند و با محبتی که پنج سال از من دریغ نکرده بود، گفت:

– تو قبل از جِمره‌ی من عروس شدی. بیا بریم داخل یه پابند انتخاب کن.

ابرو بالا انداختم و در حالی که به صورت سفید و سرخش که چند جای آن چین و چروک انداخته بود نگاه می‌کردم، گفتم:

– این حرف‌ها رو نزن مامان نریمان! من نیازی به هیچی ندارم. همین که پنج سال من رو داخل خونه‌تون راه دادید و گذاشتید نون و نمکتون رو بخورم یه دنیا برام ارزش داره.

دستش را بالا آوردم و ب*وسه‌ای ملایم روی آن نشاندم. دست لرزانش را روی شانه‌ام نهاد و گفت:

– نزن این حرف رو دختر. تو هدیه‌ی خدایی! می‌خوام سر نذرم بمونم؛ تو هم دیگه بیشتر از این خجالتم نده! بیا بریم تو.

با دیدن لبخندی که گوشه‌ی ل*ب‌های نازک و سرخش را بالا آورد، سرم را پایین انداختم و پس از گوشه نگاهی به اطراف، با دیدن بستنی فروشی‌ای در چند قدم آن طرف‌تر، گفتم:

– نظرتون چیه اول یه بستنی بخوریم؟! من که زیر گرمای اینجا دارم هلاک میشم.

قدش از من کوتاه‌تر بود و روی نوک پا بلند شد تا بتواند ب*وسه‌ی گرمی روی گونه‌ام بنشاند. دستی روی موهای بلند، ل*خت و بلوندم کشید و گفت:

– حواسم نبود عزیزم! دختر شیرین‌تر از قندم! پس تو برو دو تا بستنی بگیر تا من نگاهی به این طلاها می‌اندازم.

سری تکان دادم و با لبخند از او چشم گرفتم. چند قدمی آن‌طرف‌تر، بستنی‌فروشی کوچکی بود. از آنها که بستنی قیفی می‌فروشند و تا وقتی قیف لعنتی را به دستت بدهند ده بار پیچ و تابش می‌دهند! نفسم را بیرون دادم و به سمت آنجا قدم برداشتم. پسر جوان و قد بلندی پشت پیش‌خوان کوچک رو‌به‌رویش ایستاده بود و برای پسر بچه‌ی بور و بامزه‌ای که با پدر و مادرش منتظر خرید بستنی بود، قیف را پُر می‌کرد.
بخند زنان جلو رفتم تا بستنی بخرم که با دیدن وَن مشکی رنگی که در گوشه‌ی خیابانِ پشت سرم توقف کرد، اخمی روی پیشانی‌ام نشاندم. باز هم این وَن لعنتی که از طرف سپهر برای برگشت من به «وان» فرستاده شد، می‌خواست روی اعصابم رژه برود! دلم می‌خواست برای یک بار هم که شده خودش با ماشین به دنبالم بیاید و کمی کارهای شرکت را به این و آن واگذار کند؛ اما زکی خیال باطل! بعضی اوقات بیش از حد به شرکت حسادت می‌کنم! اینکه بعضی وقت‌ها دیوانه می‌شوم و فکر می‌کنم اولویتش شرکت است، خیلی اعصابم را خط‌خطی می‌کند!

سرم را بی‌توجه به بادیگاردی که از وَن خارج شد، به سمت پسر جوان چرخاندم و به ترکی گفتم:

– دو تا بستنی لطفا.

سری تکان داد و مشغول پر کردن قیف شد. با شنیدن صدای قدم‌هایی که به من نزدیک میشد، از عصبانیت با پایم ضرب گرفتم و بدون آنکه سرم را برگردانم، گفتم:

– کارم که تموم شد میام!

اخمی مهمان ابروان نازک و قهوه‌ای رنگم کردم و با چشم‌های سیاهم به دستان سریع پسرک نگاه کردم. او فکرش مشغول پر کردن بستنی با مغزهای مختلف بود و من فکرم مشغول دَک کردن آن بادیگارد مزاحم! دلم خوش بود که آن روز می‌توانستم با مامان‌ نریمان، بدون مزاحمت یک بادیگارد، استانبول را بگردیم؛ باز هم زکی! صدای جدی‌اش را از پشت سر شنیدم:

– شما باید همین الآن با من بیاید.

دست به س*ی*نه در حالی که به او پشت کرده بودم و منتظر بستنی بودم، گفتم:

– گفتم که! کارم تموم بشه میام!

چند لحظه بعد با دستی که روی بازویم نشست و من را به حرکت وادار کرد، از تعجب شاخ در آوردم و سرم را سریع به سمت بادیگارد برگرداندم. در حالی که با حرص به عینک‌آفتابی مسخره‌اش نگاه می‌کردم، سعی کردم صدایم را بلند نکنم و گفتم:

– آهای! به چه جرعتی به من دست می‌زنی؟! می‌دونی اگه به سپهر گزارشت رو بدم، بیچاره‌ت می‌کنه؟

اما جوابی دریافت نکردم. سعی کردم بازوان ظریف و لاغرم را از چنگال دست بزرگش بیرون بیاورم اما بی‌فایده بود! پسرک بستنی‌فروش، به کمکم آمد و با صدای بامزه ای که داشت، در حالی که یکی از بازوان مرد را در دست داشت و کت گران‌قیمت مشکی‌اش را در چنگ، فریاد زد:

– آهای! ولش کن ببینم! چه غلطی داری می‌کنی؟!

بادیگارد بازویش را از میان دستان کوچک پسرک بیرون کشید و او را روی زمین پرت کرد. از تعجب دهانم باز ماند و در حالی که به پسرک ظرف‌اندام که چند قدمی آن‌طرف‌تر از خودم روی زمین پهن شده بود نگاه می‌کردم، گفتم:

– من این آقا رو می‌شناسم! مشکلی پیش نمیاد مطـ… .

اما حرفم تمام نشده بود که بدنم بین زمین و هوا معلق شد و توسط مردک غول‌پیکر، به سمت ون هدایت شدم. از عصابنیت صورتم سرخ شد و مشت‌هایم را به کمرش کوبیدم:

– چه غلطی داری می‌کنی؟! ببین وقتی به سپهر گفتم و مثل مرغ زدت سر سیخ و کبابت کرد، می‌فهمی مر*تیکه‌ی آشغال احمق! من رو بذار زمین!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 22

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

فاطمه شکرانیان

ویدا هسم نویسنده رمان
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x