رمان آتش

رمان آتش پارت 13

4.8
(35)

وقتی از آشپزخونه بیرون رفتیم آرام مث قبل شد و با همدستی هیراد فضای بین بچه ها را عوض کرد..
گوشه ای نشسته بودم و نگاهشان میکردم ک آهنگ خزی گذاشته بودن و میرقصیدن..
گیسو در گوشم گف: آترا یه چیزی میگم ناراحت نشو..
+ بگو..
* قبلا این شکلی نبودیم.. هیچ کدوممون این شکلی نبودیم.. اتفاقی ک برای تو افتاد رو همه ما اثر گذاشت میدونم ک میدونی.. اما الان میخوام فقط بگم شبیه مادرها شدی.. همه مون رو مث کف دستت میشناسی و هوای همه مون رو داری و برای همه مون مادرانه و خواهرانه های زیادی خرج میکنی.. اما یه دیوار بزرگ کشیدی دورت ک مانع ورود بقیه بهت میشه..
دستش رو گذاشت رو شونه ام و گفت:ای کاش میذاشتی ماهم فقط کمی برات خواهرانه خرج کنیم نفس.. مثل قدیم..
و رفت به سمت دیاکو و کنارش نشست..
و بین همان جملاتش گیر افتادم.. “نفس” توی اون دو کلمه” مثل قدیم” گیر کرده بود و حسابی ذوق زده شده بود.. عین یه بچه ی بیفکر.. اما من یا همون آترا خوب میدونستم میدون دادن به نفس نه تنها شرایط رو بهتر نمیکنه بلکه اوضاع رو برمیگردونه به همون دو سال عذاب آور..

# مسیح

بهونه ام برای همراهی با آترا کارهای کوچکی بود که در شرکت داشتم.. چند چک رو باید امضا میکردم و با دو نفر که سپهر پیشنهاد داده بود مصاحبه میکردم و یکی شون رو استخدام کنم صحبت کنم..
یه چیزی درونم بود که مانع میشد سرپوشی بزارم روی کنجکاوی ام درمورد آترا.. میفهمیدم.. خوب میفهمیدم که چه نقابی به چهره اش زده.. نقابی برا پنهان کردن احساسات واقعی اش.. خود دار بود و سعی داشت خودش رو چیزی نشون بده که نیست..
دیشب خوب فهمید که آرام دختر همیشه نیست و باهاش حرف زد.. سعی داره خودش رو سرد و مغرور نشون بده اما طاقت نداره غم دوستاش رو ببینه..
الان هم توی ماشین من بودیمو تنها چیزی که صدای سکوت بینمون رو میشکست نوای پیانوی آهنگ بیکلام بود.. هر نوع موسیقی ای گوش میکردم.. پاپ رپ کلاسیک سنتی راک ایرانی خارجی.. مهم این بود که به دلم بشینه.. دانی معتقد بود آرشیو آهنگای من فوق العاده است..
نمیخواستم با آترا صحبتی بکنم.. حس میکردم نگرانه واحساس میکردم منی که شناختی ازش ندارم هر چیزی بگم اوضاع خراب میشه.. حق داشت نگران باشه.. اگه دادگاه امروز حکمی بر مبنی بیگناهی ایزدی میداد همه چیز تقصیر آترا و شرکتش میشد و امکان پلمپ کردن شرکت هم وجود داشت..
خیلی زود به تهران و مقابل دادگاه رسیدیم.. حس میردم که هرچی نزدیک تر میشدیم حال آترا بدتر میشد و این قطعا دلیلی بیش از نگرانی برای شرکتش داشت..

# آترا

فضای دادگاه خفه کننده بود.. خاطرات اون دفعه ک سامیار جلوی قاضی ایستاده بود آزارم میداد.. قلبم تیر میکشید و نیاز به قرص داشتم.. بشدت بیشتری هم نیاز به اسپریم داشتم اما نیمخواستم کسی متوجه این ضعف شود..
قاضی عوض شده بود و با مدارک جدید و همچنین شکایتی ک کرده بودم ایزدی رو بالاخره متهم شناخت و مبلغی رو به عنوان غرامت برایش تعیین کرد.. مبلغی ک برای من زیاد نبود امابرای خانواده اش چرا.. و قاضی حکم زندان رفتنش را داد به جرم کلاه برداری و آزار و اذیت و…
زنش حامله بود و عجیب دلم برایش سوخت..همان جا درخواست طلاق داد و گفت نمیتواند منتظر شود این مردی ک تا چند ماه دیگر پدر میشود اما چشمش دنبال ناموس مردم است آزاد شود..
قاضی موافقت کرد و برگه ای به او داد ک میتوانست بعد از فارغ شدن طلاق بگیرد..
از سالن بیرون رفتیم.. ساناز نفس عمیقی کشیدو گف: آخیش بالاخره تموم شد..
همسرش به سرعت از کنار ما رد شد.. ببه سمتش رفتم..
– خانوم..
به سمتم چرخید و سوالی نگاهم کرد..
-متاسفم نمیخواستم این شکلی شه..
+ لازم نیست شما متاسف باشید خانوم سعادت.. بی عرضگی خودش بود..
کارتم را بسمتش گرفتم: این شماره منه.. اگه هر جا کمکی لازم داشتید روی من حساب کنید..
تشکری کرد و رفت.. به سمت ساناز و مسیح چرخیدم و با دیدن قیافه ی عصبی مسیح و متعجب ساناز به سمتشون رفتم..
-چی شده؟؟؟
مسیح کلافه چنگی به موهایش زد و گف: عوضی..
ساناز کم کم اخم کرد و گف: مرتیکه داشت تهدید میکرد.. آترا از حرفاش مشخص بود یکی از رقیبات شیرش کرده..
تعجب نکردم.. سالها بود رقبایم برای زمین زدنم دست به هرکاری میزدند..
– ساناز..
+ بله؟؟
– همین الان بروسراغ ستاره و اکیپش میخوام ته و توی روابط ایزدی در بیاد و بفهمم کار کی بوده..خودم به چند نفر شک دارم اما میخوام مطئن شم..
سرم را به سمت مسیح چرخاندم..- بریم؟؟
سری به نشونه تایید تکون داد و ساناز چون دادگاه دیگری هم داشت از ما جدا شد.. منو مسیح رفتیم و سوار ماشین شدیم..
مسیح در حالی ک به روبه رو نگاه میکرد گف: دشمن داری؟؟
– شما ندارید؟؟
+ رقیب دارم اما کسی که بخواد این شکلی با دوز و کلک زمینم بزنه نه..
– شما هم اگر زن بودید دشمن داشتید و همه برای پایین کشیدنتون تلاش نیکردند..
چهره اش درهم رفت.. نمیتونست حدس بزنه چه اتفاقاتی رو از سر گذروندوم.. نمیدونست من چه اکیپ قوی ای پشت پرده دارم..
– خودتو اذیت نکن مسیح.. من عادت دارم به این بازیا.. تو جامعه مرد سالار ایران زن بودن جرمه.. به خاطر زن بودنم همه شرکت های دولتی و غیر دولیت علیه من صف وایسادن و آماده جنگ شدند..
چهره اش متعجب شد..+ شوخی میکنی دیگه؟؟؟
– نچ..اوایل کار همه میخواستن شرکت مارو کله پا کنن.. فک کن شرکتی ک چند تا دختر دارن اداره اش میکنن و کلی موفقه غرور خیلی ها رو نشونه گرفته بود باعث شده بود احساس بی عرضگی کنند..طول کشید تا فهمیدم باید هزار تا چشم دور ورم داشته باشم.. اون موقع اتفاقی با ستاره آشنا شدم.. دوست و رفیق همه جا داره.. راحت میتونه هر اطلاعاتی بدست بیاره.. میدونی سامی هم شرکت داشت اما هیچ وقت لازم نبود پشت سرش چشم داشته باشه.. هیچ وقت اندازه من محافظه کارانه عمل نمیکرد چون مرد بود.. برای مردا خیلی سخت بود ک یه زن رو دستشون زده.. شاید اگه منم مرد بودم هیچ کدومشون انقدر تحریک نمیشدن تا نابودم کنن.. اینارو تقریبا بعد از یه سال از شروع کارا فهمیدم و ستاره رو استخدام کردم.. از همه تو شرکت بیشتر بهش حقوق میدم تا نخواد از پشت خنجر بزنه.. انگار نه انگار ک مدیر عاملم یه شرکت قانونیم.. بیشتر شبیه پدر خوانده مافیام..
مسیح خنده ای کرد و دندونای مرتب سفیدش رو به نمایش گذاشت..
+توصیف جالبیه آترا.. اما این واقعا.. واقعا نمدونم چی بگم.. نفس عمیقی کشید و ادامه داد: باور کن من اگه جای تو بودم حتما همون اول جا میزدم.. من سه تا خواهر دارم.. دغدغه هاشون رو خوب میدونم.. اما خب.. میدونی هیچ کدومشون شاغل نیستن.. فقط مهدیه نقاشه که خب کارای نمایشگاهش و اینا رو ماها انجام میدیم.. هیچ وقت نمیدونستم تو دنیای کار انقدر زنا تحت فشارن..
– مسیح شرکت تو رو نمیدونم چه جوری اما خیلی از شرکتا هستن که به زن حقوق کمتر از متعارفش رو میدن.. یعنی مثلا یه زن و یه مرد تو یه سطح شغلی اما به مرده حقوق بیشتری میدن در حالی که مهارت اون زن شاید حتی بیشتر باشه.. میدونی تو خیلی از محیط ها اجازه رشد به زن ها داده نمیشه.. این خیلی دردناکه که آدم به خاطر جنسیتی دست خودش نیست از خیلی چیز ها محروم بشه..

+ حق باتوعه.. من همیشه برای زن های دور ورم ارزش و احترام قائل بودم و هیچ گاه از دیدگاه جنسیتی نگله نکرده بودم و فک میکرم خب.. فک میکردم همه هم مثل من هستن..
– مشکل ما همین جاست که دور ور خودمون رو نگاه میکنیم.. دلیل عمده عقب موندن ایران استفاده درست نکردن از زنای با استعاده..
سری به نشونه تایید تکون داد.. مسیح برخلاف اکثر مردا بسیار فهمیده و با درک و شعور بود..
– میشه بریم عمارت من؟؟ کار دارم..
+ میزارمتون و میرم.. جایی کار دارم.. مشکلی نیست؟؟
– نه ممنونم..
+ اوکیه.. ساعت 5 هم میام دنبالتون..
سرمو به نشونه تایید تکون دادم و زنگی به بچه ها زدم تا از نتیجه دادگاه با خبر بشن..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا : 35

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

sety

اے کــاش عــشــقـღ را زبــان ســخــن بــود
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x