رمان آغاز از اتمام

رمان آغاز از اتمام پارت 3

4.3
(49)

{نجوایِ عاشقی³}
عشق میان دریای زندگی‌شان موج می‌زد. خودشان هم بین این موج‌ها غرق می‌شدند، غرق محبت و عشق بی‌پایان! گاهی ترس هم دورشان حصار می‌پیچید… . ترسی زننده که روح و جان‌شان را همانند خوره می‌خورد. نکند روزی تمام شود این محبت‌هایی که ملکهٔ قلب‌شان شده… .
پناه لب هایش را کمی بهم فشرد و گفت:

– شایان جان سردمه عزیزم.

شایان آرام از او دور شد و چشمانش را میخ چشمانش کرد. این دختر چه داشت که وجود او را پر از عشق می کرد؟ قدمی از پناه فاصله گرفت و جواب داد:

– باشه، درو ببند باد کولر نیاد داخل اتاق. منم می‌رم ببینم پناه خانم برامون چی پخته.

پناه محجوبانه خندید و سری تکان داد و به مسیر رفتن شایان چشم دوخت. عشق برای اویی که از شانزده سالگی به شایان دل داده بود، احساس پیش و پا افتاده‌ای بود. بالا تر از عشق چه بود؟! نمی‌دانست، فقط می‌دانست او الان این حس را دارد!
نفس عمیقی کشید و در دل صدها هزار بار شکر خدا را به جا آورد. هیچ‌گاه فکر نمی‌کرد روزی در آغوش شایان آرام بگیرد… . برای این‌که صدای اعتراض شایان بلند نشود، سشوار را برداشت و با همان افکار تلخ و شیرین مشغول خشک کردن موهای قهوه‌ای رنگش شد.
چندی بعد خود را آماده رو به روی آینه یافت. موهایش را بالا محکم بسته بود و این امر باعث کشیدگی چشمان براقش می‌شد!
دامن چین‌دار سرخ‌آبی بالای زانو‌اش را به پا زد و کراپ سفید رنگ ساده‌ای را با آن ست کرد. رژ لب کالباسی رنگش را روی لب کشید و بعد از مرتب کردن میز، از اتاق بیرون زد… . بعد از خروج از اتاق از راهرو گذشت و وارد سالن شد. شایان آرام و بی صدا روی مبل به خواب فرو رفته و بود و خسته تن کوسن نارنجی‌رنگ مبل را در آغوش می فشرد!
پناه با دیدن این صحنه لبخند محوی زد و با قدم های آرام سمت آشپزخانه حرکت کرد. باید میز را می‌چید. پس دست به کار شد و سرویس بشقاب، قاشق، چنگال و… را روی میز گذاشت. غذای مورد علاقهٔ شایان را پخته بود؛ قیمه و بادمجان همراه با سیب زمینی فراوان! چقدر این غذا دل شایانش را مالش می داد!
با همین افکار با ظرافت و سلیقهٔ تمام میز را چید و با رضایت به مخلوق دستان هنرمند زنانه‌اش خیره شد. فوق‌العاده دیده می‌شد!
نفسی گرفت دستی به موهای تازه رنگ شده‌اش کشید و سمت سالن قدم برداشت. خدای من!مثل پسر بچه ها بود! آرام خوابیده بود و آرام نفس می‌کشید‌… . کنار کاناپهٔ شیری رنگ زانو زد و دستانش را میان موهای خرمایی رنگ شایان کشید. خم شد و بوسه‌ای روی پیشانی‌اش کاشت. سرش را نزدیک گوشش برد و آرام پژواک کرد:

– شایانم؟

تکانی خورد و هوم آرامی کشید. پناه خندید و دهانش بیشتر به گوشش نزدیک کرد به طوری که لب‌هایش با لالهٔ گوش شایان برخورد می‌کرد، مجدد زمزمه کرد:

– شایان؟عزیزم؟

با کرختی تکانی خورد و با اکراه لای چشمان‌اش را گشود. با دیدن پناه، در نزدیکی خود با خستگی لبخند زد و در حالی که آبی چشمانش را مماس قهوه‌ای چشمان پناه می کرد لب زد:

– جان شایان؟ هیچ می‌دونی برای این‌که این‌جوری بیدارم کنی، حاضرم کُل عمرمُ و بخوابم؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 49

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

خورشید حقیقت

شاید این رویای رسیدن باشد 🤍✨
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
18 روز قبل

ممنون خیلی قشنگ بود لطفا زود به زود پارت بذار

دکمه بازگشت به بالا
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x