رمان حریم

رمان حریم پارت ۳

4.7
(26)

سعی میکنم فقط کمی دلم به رحم بیاید.
لبخند مصنوعی بر لب میزنم.
– بهتره همتون آماده شین. دیگه داره صبح می‌شه. و یه چیز دیگه!
کنجکاو خیره ام می‌شوند.
قران کوچکی که در جیبم دارم را بیرون می‌آورم.
– این! این حکم محافظ رو داره .. این باعث میشه اونا نتونن نزدیکمون شن.
مرد عجیبی که سر و وضعش از همان اول به چشم میخورد ، پوزخند می‌زند.
صدایش خش عجیبی دارد.
– قران؟ بینم مث این که زده به سرتون.
از جا بلند می شود و همزمان قدم قدم به من نزدیکتر.
– حالا کارم به جایی رسیده که باید قران تو جیبم بزارم ؟ آره ج*ده خانم؟ ترجیح می‌دم همون بمیرم ولی این آشغالو تو جیبم نگه ندارم.

وایسا ببینم! او به من چه گفت؟.
سیاوش به سمتش پاتند میکند که ناخوداگاه فریاد می‌کشم
– نیا نزدیک!
سرجایش توقف می‌کند.
با تمام توانم سیلی محکمی به گوش مردی میزنم که شیطان پرست بودنش از صد کیلومتری فریاد می‌کشد.
انگشت اشاره ام را روبه رویش تکان میدهم
– این یک! واس خاطر اینکه حواست جمع شه چی زر میزنی خوشتیپ.
دستم را بالا میبرم و سیلی دیگری در گوشش میزنم.
– اینم دو! واس خاطراینکه با شیطون پرستا اینجا زیاد حال نمیکنیم ما!
سپس بی معطلی به سمت عقب هولش می‌دهم.
پوزخندی به رویش میزنم:
– اون مرتیکه که اون بیرون داشت منو تهدید میکرد، اونم مث تو برده ی شیطانه. نظرت چیه توام بهشون بپیوندی خوشتیپ؟
به آنی رنگ از صورتش می‌پرد. عقب می‌کشد و سرجایش می‌نشیند. همزمان لب میزند:
– به من نگو خوشتیپ!!
ابرویم بالا می‌پرد.
– خوشتیپی دیگه! چی بت بگم خوشت بیاد؟
سکوت میکند و سرش را در جهت دیگری بر میگرداند.
بیخیالش می‌شوم. نیم‌نگاهی به بیرون میکنم
آفتاب طلوع کرده بود.
دستم را محکم به هم میکوبم و فریاد می‌کشم:
– خیلی خب! همه بلندشین وقت رفتنه.
همه به جنب و جوش میافتند. با احتیاط در را باز میکنم. همه جا امن بود!
– رویا!
با شنیدن صدای پر از عجز آراز رو برمیگردانم
– جانم؟
کلافه پچ می‌زند
– چطور این همه آدمو برگردونیم روستا؟ فقط ۳ تا ماشین باهامونه!
با بدبختی خیره اش می‌شوم. وای! فکر اینجایش را نکرده بودم.
حداقل ۲۰ نفری میشدند.
دستی بر پیشانی ام می‌‌کشم
– چاره ای نیس! مگه چند نفرمون پیاده بریم!
چشمش گشاد می.شود
– چی میگی؟ ۴۵ کیلومتر فاصله اس! پیاده بریم صددرصد به شب میخوریم. اون وقت بدبخت میشیم.

سیاوش در حالی که به تفنگ پشت شانه اش لش کرده بود پرسید:
– چ خبره؟
– چطو اینا رو ببریم روستا!؟
لبش را به جلو هل میدهد. متفکر لب میزند:
– شت توش!
چپ چپ نگاهش میکنم.
– رودل نکنی پرمحتوا!
شانه بالا می‌اندازد.
– خو چیکار کنم؟ بزارم رو کولم پنج تا پنج تا ببرم تا روستا؟ آره؟
دستی روی هوا تکان میدهم بلکه دهانش را ببندد
– ببند درشو!
سپس رو به آراز لب میزنم
– من پیاده میام!
همزمان هردو فریاد میزنند:
– تو گوه خوردی!
شانه ام بالا میپرد و بهت زده خیره شان می‌شوم
-چتونه جنیا؟
سیاوش جدی شده تفنگ را به سمتم نشانه می‌رود.
– یبارکی بگو میخوام بمیرم! عیب نداره خودم می‌کشمت آرزو به دل نمیری.
آراز لبه ی تفنگ را به سمت پایین هدایت میکند و چشم میچرخاند.
– مسخره بازی بسه! سه نفر باید ازمون باهاشون بره، ممکنه بزنه به سرشون! بقیه هم پیاده میرن!
پایم را محکم به زمین میکوبم.
– من .. پیاده .. میام!
سیاوش عصبی پس گردنی محکمی، پشت گردنم‌میکوبد
– سگ برینه به هیکلت دختر! جهنمو ضرر منو این اسکل پیاده میریم!
آراز نگران نگاهم میکند.
– مطمئنی؟
دستی به پشت گردنم‌میکشم و سر تکان میدهم.
پوف کلافه ای میکشد و من را به سیاوش میسپارد، سپس به سمت بقیه می‌رود و سوار ماشین ها میکند.
چند نفر هم با ما همراه می‌شوند.
پرهام بوقی میزند و سر از پتجره ماشین بیرون می اورد
– مراقب خودتون باشین.
سری تکان میدهم.
میروند!
برمیگردم و نگاهی به خودمان میاندازم. تقریبا ۹ نفری میشدیم.
– سیاوش بیفت جلو!
چشم غره ای خرجم میکند و با کلی غرغر جلو میفتد
*****************************
نفسم را با خستگی بیرون می‌دهم. نیم نگاهی به ساعت مچی
می اندازم.
نصف بیشتر راه را رفته بودیم. اما به احتمال زیاد که نه، صددرصد به تاریکی میخوردیم!.
– سیاوش بدبخت شدیم!
ترسیده تفنگ را چنگ میزنم.
سیاوش عصبی و خسته که می‌شد حتی از هیولا ها هم وحشی تر و بددهن تر میشد!
کلافه چنگی به موهایش میزند
– میگی چه گوهی بخورم؟ همش تقصیر توعه ! دختره ی اسکل.
ترسیده خودم را نزدیکش میکنم.
چیزی تا غروب آفتاب نمانده بود و ما هنوز به روستا نرسیده بودیم.
میخواهم دهان باز کنم که صدای ناله ی ریزی متوقفم میکند.
صدای ناله ی یک زن!
سیاوش هم‌متعجب متوقف می‌شود
-بینم رویا ! توام صدا رو شنفتی؟
سری به تایید تکان میدهم.
ضامن تفنگ را میکشد و همزمان میغرد
– سگ برینه تو زندگی!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا : 26

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

آماریس ..

حتی‌اگه‌بمیرمم‌فکرت‌نمیره‌از‌سرم! یه آدم مودی.. INTJ
اشتراک در
اطلاع از
guest
8 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
2 روز قبل

نمیشد ماشینا برن اونا رو برسونن برگردن دنبال رویا و بقیه ببرنشون 😕

Fateme
2 روز قبل

وای تروخدا میشه زودتر بزاری پارت بعدو؟

یگانه
یگانه
2 روز قبل

مرسی بخاطر پارت جدید
پارت بعدی کی میدی؟

مریم گلی
مریم گلی
2 روز قبل

چه رمان باحالی ممنون نویسنده جون ای کاش روزانه پارت زیاد داشته باشید

Mana goli
Mana goli
2 روز قبل

نباییددد اینجا تموم میشدددد نمیتونم صبر کنم

دکمه بازگشت به بالا
8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x