رمان حس خالص عشق

رمان حس خالص عشق پارت ۱۴

3.9
(51)

موبایلم توی دستم به لرزش دراومد و منو از خواب بیدار کرد.
از دیشب تا حالا فقط دوساعت خوابیده بودم ، فکرم فقط درگیر اسرا بود …. چیکار میکنه ؟؟ کجا میره ؟؟؟
همه اطلاعات رو از آدمی که براش گذاشته بودم میگرفتم ولی باز دلم آروم نداشت …
امروز میخواستم برم پیشش و باهاش صحبت کنم … باید بیارمش پیش خودم تا خیالم راحت بشه طی این مدت جای اسرا امنه …
دراتاق رو اروم جوری که دلسا از خواب بیدار نشه باز کردم و بیرون رفتم .
وارد آشپزخونه شدم و تماس رو جواب دادم …

– سلام آقا ،
خانومی که گفتین تعقیبش کنم الان توی یه پارک نشسته … اگر میخواین بیاین لوکیشن رو براتون بفرستم …

امیر – بفرست برام ، اگر جابه جا شد بهم خبر بده .

– چشم آقا

تماس رو قطع کردم و شروع کردم قهوه درست کنم .
سرگرم قهوه درست کردن بودم که صدای دلسا از پشت سرم اومد

دلسا- اگه میخوای بیاریش توی این خونه ، بیار … بالاخره توهم یه سهمی از این خونه داری …
ولی باید بدونی رابطت باهاش فقط به عنوان یک خدمتکار باشه ، اگر بیشتر بشه باید از خونه بره …

امیر- چیشد نظرت عوض شد ؟؟؟

دلسا – گفتم که ، فقط چون سهمی از این خونه به نام توهم هست ، یه حق حقوقی هم داری ، از طرف دیگه هم گفتی تمرکزت روی کارمون بیشتره … ولی من هنوز زنتم و مطمئنم دوست نداری پیش بابام ازت شکایت کنم .

لبخند رضایتمندانه ای زدم و لیوان قهوه رو دست دلسا دادم …

امیر – پس قبوله

دلسا – قبوله به شرطی که به چیزایی که گفتم عمل کنی …
ممنون بابت قهوه !

دلسا که از آشپزخونه خارج شد ، شیرین بعد از اینکه صبح بخیری به دلسا گفت وارد آشپزخونه شد .

شیرین – سلام آقا صبحتون بخیر ، میگفتین زود بیدار میشین من خودم قهوه آماده میکردم براتون …

امیر – نمیخواد شیرین خانم دست شما دردنکنه ، دارم میرم بیرون …. یه چیزی میخورم .

••••••••••○○○○○○••••••○○○○○•••••••••

《اسرا 》

باد ملایمی می وزه و درختای پارک کمی حرکت میکنن ، تمام این مدت به پرنده ای خیره شدم که روی درخت برای بچه هاش غذا میبرد ، چقدر با عشق به بچه هاش غذا میده و دوستشون داره …
کاشکی این زندگی زودتر تموم بشه ، کاشکی زندگیم مثل یه تایمر باشه که همین الان زمانش به صفر برسه … وقتی از خونه بابام فرار میکردم چه فکر و خیال هایی توی سرم بود ، وقتی رفتم پیش متین ، فکر میکردم حداقل میتونم به زندگیم یه سر و سامونی بدم … الان چی ؟؟ کجام ؟؟ توی چه حالیم ؟؟
حتی پولام هم نیست ، توی اون کیف لعتنی بود که معلوم نیست کی برداشته ؟؟ کجاست؟؟
همه شناسنامه و زندگیم توی اون کیف بود که الان غیب شده …
لعنت به اون امیر و عشقش که این بلا رو سر من اورد …
انقدر توی افکار خودم غرق بودم که حتی متوجه نشدم شخصی کنارم نشست …

امیر – اسرا ، خوبی؟؟

چه صدای آشنایی ، اره همون صدایی که اون شب دنبال صاحبش میگشتمو و اخرش رسیدم به امیر ….
کمی فکر کردم و سرم چرخوندم سمتش …

اسرا – اخه تو از جون من چی میخوای ؟؟؟
ببین چجوری بدبختم کردی… مطمئنم هیچ توضیحی برای کارات نداری ، چون اصلا دلیلی نداری …

از روی نیمکت بلند شدم و ازش دور شدم ، ولی انقدر زانوهام درد میکرد که روی نیمکت بعدی نشستم …
امیر هم دنبالم اومد و نزدیکم نشست .

امیر – دلیل دارم ، بابت تک تک کارایی که کردم دلیل دارم اسرا … فقط من نمیتونم بهت بگم .

اسرا – بگم دلیلت چیه
اینکه تو یه روانی عوضی هستی که از این کارا لذت میبری ، از این که منو زجر میدی لذت میبری … مگرنه چی میتونه باشه که من نباید بدونم ، حتی بدون یه خداحافظی گذاشتی رفتی … الان اومدی اینجا چیکار … اصلا از کجا میدونستی من اینجا ؟؟

امیر – نگرانت بودم اسرا ، یه نفر رو گذاشتم مواظبت باشه ، میخوام باهات حرف بزنم

نیشخندی زدم و گفتم

اسرا – نگران ؟؟؟؟
من با تو هیچ حرفی ندارم

بلند شدم که برم ، دستمو گرفت که صدامو بالا بردم …

اسرا – به من دست نزن!

چند نفر توی پارک نگاهشون روبه ما برگشت ، امیر سعی کرد منو آروم کنه ، ولی من نمیتونم بعد از تمام اتفاقاتی که افتاده آروم باشم باید یه دلیلی برام بیاره که منو قانع کنه

امیر- باشه باشه ، فقط یه لحظه بشین ، میخوام بهت یه پیشنهاد بدم ، خواهش میکنم اسرا

بخاطر زخم زانوم که خیلی درد میکرد نشستم اما مجبور بودم به حرفای امیر هم گوش کنم

امیر – اسرا بیا توی خونه من به عنوان خدمتکار کار کن و اونجا زندگی کن ، فقط برای یه مدت تا کار من تموم بشه

این جمله رو که گفت ، سرم روبه امیر برگشت با هزاران سوالی که داشتم

اسرا – ینی چی ؟؟ یه مدتی ؟؟چه کاری ؟؟
چرا باید بیام توی خونه تو کار کنم ؟؟

امیر- اسرا من الان اینا رو نمیتونم بهت توضیح بدم ، اما برای یه مدت باید بیای ، میدونم دیگه پیش بابات زندگی نمیکنی ، برای همین میای پیش من تا خیالم راحت باشه …

اسرا – یعنی چی ، من متوجه نمیشم !
تو الان نگران جای منی ؟؟
اصلا خبر داری توی این مدت که من خونه بابام زندگی نمیکردم کجا بودم ؟؟
بعد الان نگران من شدی ؟

امیر – میدونم اسرا ، میدونم کجا بودی … اما چاره ای نداشتم … نمیتونستم بیام پیشت اما تو الان میتونی بیای پیش من ، خواهش میکنم اسرا

امیر چی از من میخواست ؟؟
من هیچی رو متوجه نمیشدم غیر از خواهش های نامفهوم امیر …
از هیج جریانی خبر نداشتم … توی ذهنم هزارتا سواله که وقتی میپرسم میگه نمیتونم توضیح بدم …
بعد ازم میخواد برم توی خونش کار کنم و اونجا زندگی کنم ؟؟
اما از طرف دیگه من واقعا هیچ جایی رو ندارم که برم …یعنی تنها راهه ؟؟؟

نگاه های امیر پر از خواهش بود ولی دلم اصلا راضی نبود … ولی منطقم این پیشنهاد رو قبول کرده بود ، نهایتا فقط تونستم به امیر اینو بگم …

اسرا – نمیدونم ، من هیچی نمیدونم

امیر – چرا تو میدونی که باید با من بیای توی اون خونه و من قول میدم همه چی خوب پیش بره …
اسرا هرکاری کردم رو جبران میکنم برات … قول میدم .

نظرتو بگو 😍❤️

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا : 51

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

HSe

هلیا هستم ...نویسنده رمان حس خالص عشق ماه گرفتگی نیویورک سیتی خوشحال میشم یه سری به رمان هام بزنی😊❤️
اشتراک در
اطلاع از
guest
13 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
saeid ..
9 ماه قبل

عالی بود

HSe
HSe
پاسخ به  saeid ..
9 ماه قبل

ممنونم😍

Newshaaa ♡
9 ماه قبل

#حمایت💋

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
9 ماه قبل

#حمایت_از نویسندگان

لیلا ✍️
9 ماه قبل

خیلی قشنگ بود👏🏻👌🏻

کاش که اسرا زندگیش خوب بشه😞

تنها راهش قبول کردن پیشنهاد امیره..ولی میدونم با رفتنش به اونجا کلی قراره دلسا تحقیرش کنه

لیلا ✍️
پاسخ به  HSe
9 ماه قبل

میگم که اون دلسای عفریته میخواد زندگی رو به کام اسرایی تلخ‌تر کنه🤒🤕

Ghazale hamdi
9 ماه قبل

#حمایت از نویسندگان

sety ღ
9 ماه قبل

همچنان امیرو دوست ندارم🤣🤦‍♀️
عالی بود نویسنده جان❤😘

دکمه بازگشت به بالا
13
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x