رمان زیبای یوسف

رمان زیبای یوسف قسمت۲۸

4.1
(20)

از کمبود اتاق پویا و سجاد داخل سالن می‌خوابیدند.

پویا غلتی زد و روی پهلویش خوابید.

حرف‌هایی را زیر لب زمزمه می‌کرد و مدام تکان می‌خورد.

حین هذیان گفتنش دستش را بالا آورد و یقه سجاد را که رو به او خوابیده بود، گرفت.

– تو… تو… حرف بزن.

همان دستش با سستی بلند شد و سیلی آرامی به سجاد زد.

صدای خنده شیطانی زن در گوش‌هایش پخش شد.

قسم خورده بود که از او اعتراف بگیرد.

ملچ ملوچی کرد و دوباره یقه سجاد را گرفت.

– حرف ب…زن وگرنه می‌کشمت.

بلافاصله دست سستش به دنبال یک سیلی روی صورت سجاد افتاد.

صدای شکستنی‌ای هم زمان شد با سیلی نسبتاً محکم پویا.

جفتشان از خواب پریدند و نیم خیز شدند.

چشمانشان به سختی باز میشد و گیج خواب بودند.

سجاد لب زد.

– چی شد؟

پویا با اخم چند بار پلک زد و به اطراف نگاه کرد.

ظاهراً همه چیز روبه‌راه بود.

ابروهایش را بالا داد و دوباره دراز کشید.

زمزمه‌وار لب زد.

– فکر کنم کابوس دیدم.

سجاد هم اطراف را از نظر گذراند و از سوزش لپش چند بار به صورتش دست کشید.

او هم سرش را روی بالش گذاشت و پتو را تا شانه‌‌اش بالا کشید.

هنوز کاملاً گرم خواب نشده بودند که صدای بسته شدن در سالن چشم جفتشان را باز کرد.

سجاد پرسید.

– این وقت شب کی رفته بیرون؟

پویا لب زد.

– ن… نمی‌دونم.

سجاد بلند شد و با اخم و احتیاط به طرف در سالن رفت.

از تک پله که هم عرض سالن بود، پایین رفت.

به پیچ خانه که رسید، پشت دیوار مخفی ماند.

آرام به بیرون سرک کشید که چیزی به پیشانیش فشرده شد.

نفسش از ترس حبس شد و با چشمانی گرد شده به عقب گام برداشت.

مردی در آن تاریکی کلاه آفتابی به سر داشت و یک دستمال سیاه که دور صورتش پوشیده بود، تیپ سیاهش را تکمیل می‌کرد.

پشت سرش چند نفر مسلح دیگر هم به چشمش خورد.

پویا که متوجه دیر آمدن سجاد شد، او نیز بلند شد و قدمی برداشت؛ ولی پتو به دور پایش پیچیده بود.

عصبی با لگد زدن داشت کنارش میزد که صدای قدم‌های چند نفر به گوشش خورد.

سرش را بالا آورد و با دیدن چند نفر و سجادی که اسلحه روی پیشانیش بود، ماتش برد.

***

رقیه زودتر از بقیه بیدار شد.

برای آماده کردن صبحانه از اتاقش خارج شد و پایین رفت.

آشپزخانه نزدیک در سالن بود.

خواست به آن سمت برود که یک لحظه چشمش به تشک و پتوی سجاد و پویا افتاد.

با حرص گفت:

– عوضی‌ها باز جمع نکردن.

وارد آشپزخانه شد.

آشپزخانه برخلاف آشپزخانه‌های ایرانی بزرگ بود.

میز ناهارخوری خارج از آشپزخانه بود و این رفت و آمد را راحت‌تر می‌کرد.

چای‌ساز را برداشت و روشنش کرد.

مشغول چیدن استکان‌ها روی سینی بود که کسی از پشت سرش گفت:

– واسه ما هم آماده می‌کنی؟

صدای مرد نا آشنا بود و مرموز.

شوکه شده آرام چرخید که با دیدن اسلحه دست مرد با وحشت به چشمان قهوه‌ای تیره‌اش نگاه کرد.

صورت کشیده‌اش پوشیده بود و کلاه آفتابیش روی چشمانش سایه انداخته بود.

به خاطر قد بلندش و فاصله کمشان نگاه کردن به چشمانش سخت بود.

اصلاً چرا پستش این‌قدر به آدم‌های قد بلند می‌خورد؟

بین مردهای بینشان فقط قد سجاد و تا حدودی کارن برایش قابل تحمل بود، بقیه‌شان… .

– آماده کن دیگه.

رقیه سعی کرد ترسش را نشان ندهد.

با لحنی خشن غرید.

– کی هستی؟

– شما رسم دارین واسه پذیرایی کردن طرف رو بشناسین؟

تک‌خندی زد.

– خب آره. باید بدونین مهمونتون کیه دیگه.

پس از مکثی سمتش خم شد و لب زد.

– به ما میگن مهمون ناخونده!

رقیه اخم کم رنگی کرد.

ما؟!

مگر چند نفر بودند؟

تکرار کرد.

– مهمون ناخونده؟

نگاه شیطنت‌بار مرد جوابش شد.

رقیه طی یک حرکت خیلی سریع و غافلگیرانه استکان را از داخل سینی برداشت و به سنگ کابینت زد تا بشکند سپس تیکه شکسته را به پهلوی مرد فشرد؛ ولی نه در حدی که زخمی شود.

– متاسفم؛ ولی من مهمون‌نواز خوبی نیستم.

مرد تک‌خندی زد و گفت:

– خوشم اومد.

– معلوم هست چه خبره رامبد؟

رقیه با شنیدن صدای نا آشنای دیگری در چهارچوب آشپزخانه که پشت سر رامبد قرار داشت، با زانویش به زیر شکم رامبد زد که رامبد خم شد.

به موهایش چنگ زد و وادارش کرد بچرخد.

شیشه را حال به کمرش می‌فشرد.

رامبد با درد لب زد.

– گور خودت رو کندی.

ایمان دستش را داخل جیب شلوارش کرده بود و از بازو به چهارچوب تکیه داده بود.

پارچه به دور صورت او هم بسته بود.

صدای خونسرد و نگاه سفیهانه‌اش رامبد را نشانه می‌گرفت.

– از یک جوجه کتک خوردی؟

رامبد خشن نگاهش کرد و رقیه گفت:

– وایسا ببینم. شماها کی هستین که سر خود و بی اجازه وارد… .

حرفش با حرکت ناگهانی رامبد قطع شد.

رامبد فوراً به مچ دست رقیه که موهایش را گرفته بود، چنگ زد و با پیچاندنش از رقیه فاصله گرفت سپس با گرفتن مچ دیگرش فشاری به آن وارد کرد که رقیه با درد ناله‌ای کرد و شیشه از دستش افتاد.

– جوجه من مراعاتت رو کردم، تند نرو.

به پشت سرش چنگ زد و این باعث شد شال رقیه به عقب برود.

رقیه را به سمت ایمان پرت کرد و گفت:

– ببندش.

ایمان با تمسخر به رامبد نگاه کرد و بدون هیچ حرفی چرخید و رفت.

رقیه هاج و واج به ایمان و رامبد نگاه کرد.

از فرصت پیش آمده استفاده کرد و دوید؛ اما رامبد فرزتر از او عمل کرد و از پشت به لباسش چنگ زد.

رقیه قبل از این‌که رامبد دهانش را بگیرد، تا توان داشت جیغ زد.

رامبد محکم به دهانش کوبید و دهانش را گرفت.

رقیه ورجه‌وورجه داشت تا از او جدا شود؛ اما رامبد سمج‌تر از این حرف‌ها بود.

دو نفر پشت پله‌هایی که به اتاق‌ها ختم میشد، نگهبانی می‌دادند.

رامبد به آن‌ها اشاره کرد تا طناب و دستمال بیاورند.

رقیه‌ی دست بسته را کنار سجاد و پویا که آن‌ها هم دهان و دستشان بسته بود، پرت کردند.

رامبد کنار ایمان که روی مبل نشسته بود، نشست.

همان‌طور که به رقیه که طرف دیگر سالن کنار شوفایژ روی زانوهایش نشسته بود، خیره بود، گفت:

– تا کی منتظر باشیم؟ خب بریم بالا و خلاصشون کنیم دیگه.

ایمان لب زد.

– ممکنه تعدادشون زیادتر از ما باشه.

– ما غافلگیرشون می‌کنیم.

– بذار بخوابن.

با رامبد چشم در چشم شد.

– لااقل آخرین خوابشون رو که براشون زهر نکنیم.
نگاه گرفت و لب زد.

– کم‌کم بیدار میشن، عجله نکن.

رامبد به رقیه که مانند درنده‌ها به آن‌ها زل زده بود، نگاه کرد و گفت:

– من با این دختر کار دارم. موی من رو می‌کشه؟ واسه من دست بلند می‌کنه؟

پوزخندی زد.

– می‌دونم چه‌طوری دستش رو کوتاه کنم!

ایمان متاسف نگاهش کرد و حین چرخیدن چشمانش رقیه هم از نظرش گذشت.

ضربه‌ای به بازوی رقیه خورد که رقیه با اخم به سجاد نگاه کرد.

سجاد به پویا اشاره کرد و نگاه رقیه سمت پویا که طرف دیگر سجاد نشسته بود، رفت.

پویا زیر چشمی به مردها نگاه کرد و وقتی حواس پرتشان را دید، چشمکی به رقیه زد و سرش را نامحسوس به چپ و راست تکان داد.

اخم رقیه غلیظ‌تر شد.

پویا مشتش را که روی کمرش بود، باز کرد و رقیه تا فندک نقره‌ای را دید، جا خورد و گره اخمش باز شد.

متعجب به سجاد و پویا نگاه کرد و پویا سریع فندک را داخل جیب پشتی شلوارش کرد.

فندک گاز نداشت، عوضش کلید هشدار دهنده داشت!

فندک را گروه فرزین همیشه با خودشان داشتند و با فشردن کلیدش به همدیگر پیام می‌دادند.

رقیه از این‌که متوجه شد فرزین و دوستانش الآن پیام را گرفته‌اند، نفس راحتی کشید و چشمانش را بست؛ اما دوباره به رامبد و ایمان نگاه کرد.

مهسا سبک خواب‌تر بود.

از صدای پیامکی که برایش ارسال شد، چشمانش را باز کرد.

گوشیش کنار سرش روی بالش بود.

آن را برداشت و با دیدن علامت هشدار چشمانش گرد شد و سریع نشست.

همتا و نسیم در کنارش هنوز خواب بودند.

بی این‌که لباسش را که یک تیشرت بود با شلوار گشاد، عوض کند، از اتاق خارج شد و سمت اتاق مشترک فرزین، حبیب و آرتین پا تند کرد.

دستگیره‌اش را تند کشید.

پسرها هم خواب بودند.

لاخ مویش را پشت گوشش رساند و به طرف تشک فرزین که نزدیک‌تر بود، رفت.

خیره به صفحه گوشیش با پایش سینه فرزین را تکان داد.

فرزین از خواب پرید و پایش را از روی سینه‌اش کنار داد.

عبوس گفت:

– چته؟ عین آش همم می‌زنی چرا؟

مهسا روی پنجه‌های پایش نشست که باز موهای بازش روی صورتش ریخت.

– پویا هشدار داده.

فرزین اخم کرد و نشست.

– چی؟

– اما این‌جاست.

فرزین با حیرت گوشی را گرفت.

حق با او بود.

ردیاب داخل خانه را نشان می‌داد؛ اما پس چرا هشدار داد؟

مهسا زمزمه کرد.

– ممکنه دستش خورده باشه؟

فرزین خیره به افق گفت:

– گمون نکنم. کلید زیر سر فندکه، دستش می‌خواد چه‌طور بخوره؟

– راست میگیا.

با وحشت گفت:

– حالا چی کار کنیم؟

حبیب کنار فرزین خوابیده بود، روی آرنجش بلند شد و عصبی گفت:

– چیه هی پچ‌پچ می‌کنین؟

فرزین پتو را از روی پایش کنار زد و هم زمان با بلند شدنش گفت:

– انگار اتفاقی افتاده.

سمت کمد دیواری رفت و از داخل کشویش اسلحه‌اش را برداشت.

حبیب با حیرت چشم از فرزین گرفت، به مهسا نگاه کرد و مهسا صفحه گوشیش را نشانش داد.

چندی بعد همه بیدار شده بودند و بیرون از اتاق‌هایشان در طبقه بالا بحث می‌کردند.

نسیم با اضطراب گفت:

– حالا چی کار کنیم؟ رقیه هم نیست که.

همتا گوشه چشمی نثارش کرد و گفت:

– تو برو داخل اتاق.

نسیم با تخسی گفت:

– نخیر، نمیرم.

همتا تمام رخ به طرفش چرخید و گفت:

– باهام بحث نکن. موقعیت رو درک نمی‌کنی؟ اوضاع خوب نیست.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا : 20

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

آلباتروس

نویسنده انواع ژانر: عاشقانه فانتزی تراژدی طنز جنایی و ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
19 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
2 ماه قبل

حالا قراره چی بشه😮
بدجور گیر افتادند. میگم فقط رامبد و ایمانند؟ یعنی تنهایی از پسشون بر میان؟ هنوز از راه نرسیده دردسرها شروع شد.
خداقوت عزیزم😍 یک‌هو وسط موقعیت ترسناک و هیجانی، با یه دیالوگ لبخند به لبِ خواننده میاری. اون‌جایی که فرزین از خواب بیدار شد و رو به همتا گفت چرا عین آش همم می‌زنی وسط این بلبشو خنده‌ام گرفت😂
قلمت پایا🌱

لیلا ✍️
2 ماه قبل

خیلی خلوته سایت😞 میگم راضیه، چرا رمانت رو توی رمان‌بوک نمی‌ذاری؟ کارت خیلی خوبه حتماً اون جا هم محبوب میشی😂 مشکل نگارشی هم آن‌چنان نداری، زودی راه می‌افتی😉

لیلا ✍️
پاسخ به  آلباتروس
2 ماه قبل

خیلیم خوب. من توی رمان بوک هستم عزیزم😍

نازنین
نازنین
پاسخ به  لیلا ✍️
2 ماه قبل

بله دیگه رفتی رمان بوک یادی از ما نمیکنی😕🙄

لیلا ✍️
پاسخ به  نازنین
2 ماه قبل

اونی که باید طلبکار باشه منم😉😂
خوبه همش هستم! شماها بی‌معرفت شدین

لیلا ✍️
پاسخ به  لیلا ✍️
2 ماه قبل

comment image

لیلا ✍️
پاسخ به  لیلا ✍️
2 ماه قبل

این عکس رو باز کن ببین قشنگه

نازنین
نازنین
پاسخ به  لیلا ✍️
2 ماه قبل

خیلی قشنگه

لیلا ✍️
پاسخ به  نازنین
2 ماه قبل

😍

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
2 ماه قبل

ایده فندک جالب بود اما کامل نفهمیدم چطوریه؟

لیلا ✍️
2 ماه قبل

راضیه یه لحظه میای ایتا

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
2 ماه قبل

تو این لکنت بچه رو تا آخر رمان بیار😂
ازونجایی که رامبد آدم خطرناکیه امیدوارم با دخترا کاری نداشته باشه
نسیم خیلی سرتق بازی در میاره دیگه
داره رو مخم میره😂
خسته نباشی عزیزم مثه همیشه عالی ❤😍
خداقوت😁✨

Batool
Batool
2 ماه قبل

واییییییییییی خدا دختر تو چه قلمی داری تا آلان ضربان قلبم رو هزار آخخخخخخ چی بگم چی دارم بگم واقعا چه قلمی داری اولش خیلی نارحت شدم سجاد وپویارو گرفتن نگران شدم بقیه رو هم بگیرن وقتی رقیه رو گرفتن دیگه نزدیک ناامیدی بودم حتی نزدیک بود کریم بگیره 😅 ولی وقتی پویا فندکو دراورد وعلامت داد یه نفسی راحتیییییی گرفتم رقیه رو خوب کاری با اون رامبد عوضی کردی ولی حیف گرفتش باید بیشتر کتکش میزد چای میخواد کوفت بخوری مردک هیز فقط نسیم هیجانت اوضاع خیلی بش سرایت کرده تو هرچی دوست داره شرکت کنه 🤣🤣🤣 فقط امیدووووووارررررررم اتفاقی براشون نیفته ورامبدو ایمانو گیر بگیرن الهیییییی آممممممممین 🤲🤲🤲🤲🤲🥹🥹خسته نباشی عزززززیدلم واقعا عالی بود حرف نداره ایده‌ی فندک فوق العاده بود درکنار دیالگو های هیجان وترسناک دیالوگو های خنده دار بنویسی جذابیتشو هزاران برابر میکنه احسنت برتو نویسنده زبده🥰🥰🥰👌👍👍👍👍

دکمه بازگشت به بالا
19
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x