رمان شانس زنده ماندن

رمان شانس زنده ماندن پارت 11

4.8
(45)

_تو هیچ جا نمیری باران بهت اجازه نمیدم!

_مگه دست تو هست؟ میرم تهران من خَر فک میکردم که با تو خوشبخت میشم دیدم نه بابا تازه اول بدبختیمه.

پرستار اومد کنار من و احسان و گفت:

_اینجا بیمارستانه لطفا ساکت باشید!
یا مجبورم بیرونتون کنم.

سریع کیفم و چنگ زدم و از بیمارستان خارج شدم.احسان هی می اومد کنار من و میگفت:

_وایسا باران !باران بخدا شش صبح خسته و کوفته اومدم رفتار تو دیدم عصبانی شدم.

_چیکار کنم ؟میخواستی عصبانی نشی!
حالا دیگه دنبالم نیا !

_داری کجا میری باران؟

_مشخص نیست؟ترمینال

احسان بزور من و سوار ماشین قراضه اش کرد.

_ازت متنفرم احسان ازت متنفرم !!
بخدا من و تو اون خونه ببری خودم و می کُشم یا قرار میکنم آخه بی شعور ها چرا هیچکس حرف های من و باور نمیکنه من با چشمای خودم دیدم!
برق ها روشن و خاموش میشد صدای شکستن می اومد .

شروع کردم به گریه کردن الان دلم بغل مامانم و میخواست خیلی وقت بود که مامانم و ندیده بودم.همیشه متوجه میشدم چرا مامانم پشت گوشی صداش یه غم خاصی داشت تازه دارم درکش میکنم.

احسان تا رفتار های من و دید من و بغل کرد سریع ازش دور شدم و گفتم:

_سمت من نیا این همه که من به تو اعتماد داشتم هرچی میگفتی باور می کردم.اما تو باور نکردی .

_بخدا میخواستم ….

حرفش و قطع کردم و گفتم:

_دیگه بس کن نمیخوام چیزی بشنوم.
من و بردی یه شهر غریب بی کس و کار هی میری سرکار دق کردم از این کارات توی خونه ی ۵۰۰ متری من و گذاشتی توقع داشتی نترسم!

اشکام و از صورتم پاک کردم خیلی دلم و بد شکونده بود.

_من….

_هیچی نگو هیچییی !!

احسان من و برد خرید مگه میشد این کار شو فراموش کرد حتی هنوزم اون چیزایی که دیدم و باور نکرده .

_باران این لباس قشنگ نیست؟

_اره قشنگه بیا بریم خونه احسان!!

_باشه عزیزم هر جور مایلی.

راوی داستان#

((باران مثل همیشه شاد و سرزنده نبود از آن روزی،که به مشهد آمده بود .چیز های عجیب میدید.و به کسی آن را تعریف میکرد اَنگ دیوانگی بهش میزدن .حتی احسان

احسان دیوانه وار باران را دوست داشت.زمانی که او را پیش دکتر برد باران شروع کرد به داد کشیدن .تازه متوجه شد که اشتباه کرده.

شاید یک لحظه با خودش فک میکرد حتی یک درصد حرف باران درست باشد اما سکوت کرد مجبور بود . چون پولی نداشت که او را از این خانه ببرد))

از زبان باران#

سوار ماشین شدیم .نشستم داخل و در و بستم.به بچه های تو پارک زل زدم .یه حسی داشتم شبیه به دل تنگی

_عزیزم من میرم فروشگاه یه چند تا چیز میز بخرم میام سریع.

سری تکان دادم احسان از ماشین خارج شد‌.انگار با دیدن بچه ها که با هم بازی میکنند یاد کسی افتادم .

(*باران پاشو چقدر تو خوابیدی !

سریع با شتاب از خواب بلند شدم .

_بیدارم .بیدارم

_مگه نگفتی شب مهمون داریم؟ظهره باران عجله کن‌.

سریع از تخت خواب بلند شدم و وارد دست شویی شدم و دستی به صورتم کشیدم با دیدن ساعت کُپ کردم ساعت ۱۲ ظهر بود.

با شنیدن صدای sms گوشی به سرعت به سمت گوشی خزیدم.مریم بود پیامش و باز کردم و شروع به خوندن کردم.

*باران آماده هستی ؟عشقت رضا داره میاد خواستگاریت دیگه متاهل شدی رفت. *

شروع کردم به خندیدن براش تایپ کردم

*خخخ چقدر خنده دار بور مردم از خنده •_•*

*بی مزه حالا مامانت خبر داره شب قراره برات خواستگار بیاد؟*

*نه بابا بهش گفتم قراره تو بیای با خانوادت شب قراره متوجه بشه وای دارم از خوشحالی می میرم بالاخره به عشقم رضا میرسم.*

_وای باران نشستی چسبیدی به گوشی پاشو کمکم کن ببینم تو امروز مگه دانشگاه نداری؟

_نه مامان جونم قربونت بشم من چهارشنبه ها کلاس ندارم .

_چیه کپکت خروس میخونه ؟پاشو بیا کمکم.

***

ساعت ۸ (۲۰)شب شده بود داشتم کلی با مریم چت میکردم ..قرار بود رصا با خانوادش بیاد خاستگاری

*میگم مریم چرا رصا هنوز نیومده؟ *

*حتما تو ترافیک مونده بابا نگران نباش…*

ساعت ۱۰ شب شده بود دیگه داشتم نگران میشدم چرا رضا نمیاد .

_دخترم فک کنم مهمون اصلا نیومده و به ریش ما هم خندیده

نگران به مامان نگاه کردم :_حتما تو ترافیک موندن…

ساعت ۱۲ شب شد دیگه متوجه شدم قرار نیست بیان …

نگاه به صفحه ی گوشیم کردم شماره ی رضا و تو تلفنم دیدم.اگه زنگ میزدم غرورم خورد میشد صفحه گوشیم و سریع خاموش کردم .

مامان شروع کرد به غرغر زدن خیلی جلوی خودم و گرفته بودم تا گریه نکنم‌. با صدای لرزون گفتم:

_مامان..من میرم بخوابم فردا صبح دانشگاه..دارم.

رفتم تو اتاق اجازه دادم اشکام سرازیر بشن حتما من اون دختر مورد علاقش نبودم ‌‌…
تا صبح به عکس رضا با گریه نگاه کردم :

_خیلی بیشعوری رضا من دوست داشتم .

صدای زنگ ساعتم اومد ساعت ۷ صبح بود.خواب به چشمم نمی اومد با چشمای قرمز از اتاق بیرون اومدم .حوصله رفتن دانشگاه و نداشتم اصلا حوصله ی کسی و نداشتم با همون حالم مانتو و مقنعه ام و پوشیدم و از خونه بیرون اومدم.

هوا بارونی بود.خخ همیشه با رضا بودم میگفت این هوا دو نفره است خدا چقدر دوسمون داره که هوا رو بارونی میکنه .

دیگه از رضا متنفر بودم اون فقط دنبال سرگرمی بود‌.چتر و باز کردم و قدم برداشتم به سمت دانشگاه …

وارد کلاس شدم به خودم قول دادم اگه رضا و دیدم بهش محل ندم همه بچه های کلاس داصتند باهم صحبت میکردند با صندلی خالی رضا خیره شدم.اهمیت ندادم.

روی میز جلو نشستم یگانه دوست جدیدم بود که تازه باهاش آشنا شدم .سلامی بهش کردم که گفت :

_باران خبر نداری رضا فوت کرده؟

یگانه از احساسی که به رضا داشتم خبر نداشت اما با حرفی که زد متعجب زده گفتم:

_داری شوخی میکنی؟

_نه اصلا میتونی از بقیه بچه ها بپرسی .

به سمت مریم رفتم مریم تا منو دید سلامی داد چهرش غمگین بود .

_مریم رضا مرده؟؟؟

مریم بهم نگاه میکرد شروع کرد به بغل کردنم که آزاده گفت:

_آره میگن دیروز صبح با موتور تصادف کرده باران چرا اینطوری شدی؟

چشمام سیاه رفت .

_یعنی چی چرا مریم تو هیچی نمیگی ها؟

شروع کردم به گریه کردن. این همه وقت رضا مرده بود.

_باران بخدا شب ساعت یازده تو گفتی نیومده رضا زنگ زدم بهش فوش بدم چرا نمیری خواهرش زنگ زد شروع به گریه کردن کرد .

من قضاوتش کرده بودم گریه هام شدید تر شد‌.

_باران باران خوبی ؟

و چشمام سیاهی رفت.)*

زمان حال#

صدایی شنیدم که دیدم احسان داره مواد غذا ها رو تو صندوق عقب میگذاره یه لحظه فکر کردم واقعا تو گذشته ام احسان وارد ماشین شد.

و ماشین و روشن کرد زمانی که با احسان آشنا صدم دو سال از قضیه رضا گذشته بود احسان داشت تو مغازه بابام کار مبکرد اولش اصلا ازش خوش نمی اومد اما یک دل نه صد دل عاشقش شدم زمانی که یک دسته بهم گل داد

قول دادم همیشه تا ابد در سختی ها کنارش باشم و رهاش نکنم‌.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا : 45

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Hadiseh Ahmadi

یه روز میاد که تموم زندگیت از جلو چشمات میگذره ؛ پس کاری کن که ارزش دیدن داشته باشه ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x