رمان شانس زنده ماندن

رمان شانس زنده ماندن پارت 16

4.5
(20)

یهو قلبم گرفت و از ترسم بیهوش شدم …

از زبان باران#

سبزی و چند میوه دیگه با مامانم گرفتیم و به سمت خونه حرکت کردیم.تو راه احسان و دیدم !!

_سلام احسان مگه تو نباید امروز سرکار باشی؟

_سلام باران جان سلام مامان جون رئیسمون شرکت و تعطیل کرده گفتم چه بهتر که برم دنبال باران.

لبخندی زدم و سوار ماشینش شدم مامان هم نه جواب سلامش و داد و کلی اخم کرد با صدای آروم گفتم:

_مامان من اصلا رفتارت و دوست ندارم میدونی شوهرم ناراحت میشه.

مامان پوزخند زد .

_حالا چه شوهرم شوهرم میکنه باشه بابا خوب صحبت میکنم…

احسان به سمت خونه حرکت کرد .

_ببین دخترم من میترسم بابات قلبش گرفته باشه.

_مامان خدا نکنه چرا باید این مدلی بشه؟

_آخه دکتر گفت زیاد نباید تنها بمونه و هر چیزی زیاد خوشحال یا هیجان بشه سکته میکنه.

_وای مامان تو این یکساعت هیچیش نشده بهت قول میدم‌.

_حداقل به این شوهرت بگو تند بره.

_احسان میشه تند تر بری؟بابام خونه است.

باشه ای گفت و سرعتش و بیشتر کرد.
وقتی رسیدیم به خونه مامان زود تر از همه از ماشین پیاده شد.و زنگ در خونه رو زد.

_مامان چرا زنگ میزنی احسان کلید داره.نیازی نیست.

مامان جوابمو نداد و دوباره زنگ زد ..
اما کسی در رو باز نکرد خیلی تعجب کردم بابا خیلی خوابش سبک بود.باید در و باز می کرد .احسان گفت:

_حتما باباجون خسته است خودم میام در و باز میکنم .

مامان یهو دستش و رو قلبش گذاشت.بهت زده به من گفت:

_وای پیچاااره شدم.!تر رو خدا احسان سریع در رو باز کم فک کنم قلبش گرفت .

احسان سریع در و باز گرد من سریع تر از مامان وارد خونه شدم ترسیدم یاد بچگیم افتادم همیشه قلبش مشگل داشت دیدم بابا افتاده زمین و قلبش و گرفته.
مامان سریع شروع کرد به جیغ کشیدن و گریه کردن .احسان سریع نبض بابا م و گرفت و گفت :

_هنوز میزنه .

شروع کردم به اشک ریختن اصلا باورم نمیشد چند سالی بود که دیگه سکته نمی کرد و قلبش مشکل نداشت.مامان شروع کرد به جیغ کشیدن و گریه کردن .

_پاشو باران مامان جون گریه نکنید بیاین بریم.
بیمارستان سریع بلند شدم گریه فایده نداشت.
احسان بابام و بلند کرد منم کمکش کردم و سوار ماشین کردیم.

شروع کردم به گریه گردن مامان هم ناله می کرد نمیدونم چند دقیقه گذشت که به بیمارستان رسیدیم و بابام و بردیم‌.

یعد از دو ساعت دکتر گفت:

_سکته کرده و دریچه های قلبش گرفته باید سریع عمل بشه!!

مامان هم با چشم های پف کرده مشخص بوده کل ساعت بیمارستان و گریه می کرده گفت:

_یعنی عمل کنه بهوش میاد؟؟

_احتمالش 50/50 هست به دلیل ترس یا هیجان زیاد این اتفاق براش افتاده.

احسان اومد پیش من داخل دستش آبمیوه بود و گفت:

_بیا عزیزم بخور مامان جون قول میدم بابا جون بر میگرده اون قویه !! با گریه کردن چیزی عوض نمیشه.

مامانم هم با صدای لرزون گفت :

_دکتر گفت دریچه های قلبش گرفته باید عمل شه.

احسان رو به من گفت:

_سکته کرده بابات آره باران؟

با بغض آره ای گفتم .

_اشکال نداره الان میرم من حساب می کنم.

مامان گفت :_نه پسرم من…

_نه مامان جون لطفا بزارید خودم حساب می کنم اگه باباجون بهوش اومدن باهاش تسویه حساب میکنم.من دیروز حقوق گرفتم .

_خدا ایشالله خیرت بده مادر.

_شما هم مثل خانوادم هستید من رفتم.

احسان بغل کردم و گفتم:

_مرسی یه کاری کردی هیچوقت از اینکه باهات ازدواج کردم پشیمون نشم.♡

***

از زبان احسان#

رفتم پایین تا پول بیمارستان بدم .نمی دونم چرا بابا جون باید بی دلیل سکته کنه.امیدوارم اون چیزی که فکر میکنم نبوده باشه.

رفتم سمت منشی و پرداخت کردم .هزینه ای ۱۰ میلیون شده بود یادم اومد تازه من دو شیفت سر کار می رفتم تا این ۱۰ تومن و بگیرم.خداروشکر یک تومن پس انداز داشتم.

به سمت باران رفتم دیدم عین ابر بهاری گریه میکنه.مادرش هم جیغ و ناله می کنه که یکی از پرستار ها گفت :_لطفا ساکت باشید.

رفتم سمت باران و بغلش گردم .

_باران چرا گریه میکنی من میدونم بابات بر میگرده.

_اگه از ما رو ول کنه و بره چی؟؟

_زبونت و گاز بگیر باران .دگتر گفت دلیل سکته بابا چی بوده؟

_گفت از ترس یا هیجان زیاد بوده.

پس…همین بود باران از اولم درست می گفت که چیزهای عجیب و غریب می بینه حتما باباش هم دیده‌.هیج حرفی نزدم و سکوت کردم .

_باران عزیزم من میرم بیرون سامان هم زنگ زده اوکی؟

انگار کمی اروم شده بود ._باشه برو.

_مراقب خودت باشه باران جان .

از بیمارستان بیرون اومدم باید هر طور شده پولی جور می کردم تا باران و از این خونه ببرم.حتما این خونه نحسی داشت !

سوار ماشین شدم شماره ی سامان و گرفتم :

_الو سلام داداش خوبی؟

_سلام ممنون میگم کجایی ؟

_تو پارکم چیزی شده.!؟

_نه منتظر باش بیام پیشت.راستی کدوم پارک هستی؟

_پارک نور.

باشه ای گفتم و تماس و قطع کردم و ماشین و روشن کردم و به سمت پارک حرکت کردم.

***

_احسان راست میگی؟باران پدرش سکته کرده؟

_اره میگن از ترسش بوده باید سریع باران و از این خونه ببرم .

_میخوای چیکار کنی؟شرکت هم پولی که میده فقط بخور نَمیرد هست‌.

_میگم پول داری حداقل پنجاه تومن تا یه خونه برای باران اجاره کنم؟

_والا داداش یه هزار تومن هم تو کارتم نیس

حمید هم از پشت اومد کنارم نشست و گفت:

_چیزی شده؟

_اره بابا احسان میگه اتفاق هایی تو خونه برای باران همسرش افتاده حتی امروز باباش هم سکته کرده.!

_خود احسان چی؟تو دیدی احسان اون روحه ای که باران میگه؟

_نه ندیدم باران گفته.

_وای داداش باید ببرمت دکتر .اخه تو چقدر خنگی وقتی خودت ندیدی چرا به اون دختره اعتماد میکنی ؟والا از بس که گفتی بابای دختره مرد خوبی هست حلال و حروم سرشه و نمازش به موقع هست چرا باید روح ببینه؟مگه به خدا نزدیک نیست !

_نمی دونم حمید میخواستم بهت بگم بهم یه مقدار پولی بدی برم جایی دیگه خونه اجاره کنم.باران می ترسه.

حمید قهقهه ای زد و ادامه داد:_فکر کنم عقلت و از دست دادی داداشیا دیوونه ای باور داری به روح و جن و اینا هااا؟ پاشو بابا سرمون درد گرفت.

_خب میگی چیکار کنم.!

_هیچی مگه باید کاری کنی؟میری تو خونه و زندگیت و میکنی بعد یه نگاه به جیبت کن شپش زده از بس خالیه.

سامان گفت:_داداش شاید یک درصد راست بگه همسرش.

_مشخصه دیگه دختر حاجی باید ناراضی باشه.وقتی تو قصر زندگی میکنه لباس بهترین لباس بهترین غذا بهترین مغازه ..

بلند داد زدم و گفتم :

_حمید بس کن من خودمم نمیدونم دارم چه غلطی میکنم .اصلا بگو چرا باید بابای باران سکته کنه هااا؟

_مشخصه عزیزم از بس خورده منم باشم سکته می کنم وقتی تو جیبم هر روز صد تومن پول باشه منم باشم سکته میکنم.داداش من دارم واقعیت و میگم چرا نمی فهمی؟؟اصلا جن و روح وجود نداره !!
اینها همش فکره….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 20

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

𝑯𝒂𝒅𝒊𝒔𝒆𝒉 🕸

یه روز میاد که تموم زندگیت از جلو چشمات میگذره ؛ پس کاری کن که ارزش دیدن داشته باشه ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x