رمان عطر تلخ

رمان *عطر تلخ* پارت ۱

2.6
(7)

{وقت است که بنشینی و گیسو بگشایی تا با تو بگویم از غم تلخ جدایی}

صحرا :
چشمامو باز کردم صدایه گنجیشکا ،غار غار کلاغا و تکون خوردن برگ درختا خیلی حس خوبی بهم میده خصوصا اگه پنجره رو باز کنی و هوای تازه صبح رو استشمام کنی .
همیشه سحرخیز نبودم ولی صبح زود بیدار شدن رو بخاطر این ویژگی هاش دوست داشتم.

“ساعت حدود 5بود که سروصدایی از محوطه خونه میومد،خیلی تعجب کردم تو این ساعت اگه بمبم میترکید امکان نداشت اعضای خونه بیدار بشن
طی یه تصمیم ناگهانی رفتم ببینم چه خبره
شاید دزد باشه، هرچند دل خوشی از این خانواده نداشتم یعنی حتی ظرفیت اینم داشتم برم به دزدا کمک کنم بی سرصدا تر دزدی کنن.
ولی خب دزدا که نمیدونن من قصد به هم زدن نقششونو ندارم اگه بهم حمله کردن چی ؟
رفتم اشپزخونه تا یه وسیله دفاع از خودم پیدا کنم که چشم خورد به یه چاقو بزرگ سریع برداشتمش و رفتم طبقه پایین چون صدا از اونجا میومد
در ورودی باز بود و جالبتر اینکه کلیدم رو در بود
چاقو رو جلوم گرفتم و به در نزدیک تر شدم ،خیلی تاریک بود به سختی جلوی پامو میدیدم تا دستم به دستگیره در رسید یدفعه یکی مچ دستمو گرفت
وحشت زده چاقو از دستم افتاد تا خواستم جیغ بزنم با دست دیگه دهنمو گرفت
چند ثانیه ای تو همون حالت بودیم، کلافه شدمو بخاطر اینکه دستشو از دهنم برداره دستشو گاز گرفتم آااییی گفتو به محض اینکه دستاش که از دورم شل شد دویدم طبقه بالا رفتم تو اتاق و درو قفل کردم
بوی عطر تلخش رو لباسم مونده بود من عطر تلخ دوست ندارم ولی بوش میخورد از این عطر گرونا باشه پوزخندی زدم و با خودم گفتم معلوم نیست از کدوم خونه ای دزدیتش
سریع رفتم دوش بگیرم تا این بوی عطر بدبو از دماغم بره بیرون
ولی پولداری عجب چیزیه ها حتی تو اتاق مهمونم وانی به این بزرگی دارن
حسابی که تو حمومشون با شامپو های خارجی و کوکتل های رنگی رنگی وان خودمو خفه کردم اومدم بیرون
اصلا عادت ندارم بعد حموم موهامو خشک کنم همونجوری شونشون کردم تا خودشون خشک بشن
موهام فره اینطوری قشنگتر فر میشه ولی خب بیشتر مواقع سرم سرمامیخوره ولی به قول مامان بزرگم : بکشمو خوشگلم کن
ساعت حدود 8 شده بود الاناست که اعضای خونه بیدار شن و متوجه دزد بشن شایدم نشن انقدر خونشون اشیای قیمتی داره که یه ماه طول میکشه دزده اونارو جمع کنه
خلاصه یه بگ زغالی با یه تیشرت سفیدو کتونی های سفید پوشیدم اصلا اهل ارایش نیستم و دوست ندارم فقط یکمی ریمل زدم البته خط چشمم دوست دارم اما بلد نیستم بکشم
یکمم بالم لب زدم که لبام از حالت خشکی دربیاد
نمیدونم چرا هنوز اون عطر تلخ هنوز زیر دماغم بود برای همین عطرمو برداشتمو رو خودم خالی کردم
من رو عطر خیلی حساسم باید ملایم و باب میل من باشه در غیر این صورت خفم میکنه و یک ثانیه ام نمیتونم تحملش کنم.
اخرین نگاهو به خودم تو ایینه انداختمو از اتاق زدم بیرون
سمت میز صبحانه رفتم تمام اعضای خونه دور میز نشسته بودن
عجیبه همشون انگار خوشحال بودن و اینکه امروز ،همه بیشتر از همیشه به خودشون رسیده بودن .

//دوستان قشنگم امیدوارم از این رمان لذت کافی رو برده باشید سعی میکنم هر روز براتون پارت گذاری کنم//

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2.6 / 5. شمارش آرا : 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x