رمان هرج و مرج

رمان هرج و مرج پارت 1

4.6
(96)

نورا زنی زخم خورده که در پی انتقام از مردیست که
که او را با بی رحمی به همراه فرزندش رها کرده است.
آتش کینه و خشم نورا اتفاقاتی را رقم میزند که ..
………..‌…………………………..

دستش را نوازش وار‌ بر شکمش میکشید..
-مامان.ی قربونت.. بره, تو دیگه منو اذیت ن.کن! الان وقت اومدنت نیس..تا مام.ان!!

جملات اخرش را بریده بریده میگفت . گویی با کارد به جان بدنش اقتاده بودند و تا میتوانستند گوشت تنش را میبریدند!!

صدای هق هق ریز مانا اذیتش میکرد. مگر او مرده بود که چنین میگریست؟

+نورا دردت ب جونم تحمل کن باشه؟ چشماتو نبندیااا!
نورا منو نگااا!!

با بیحالی سری تکان دادم: نترس زنده میمونم.. سگ جون تر از این حرفام.

چشماهایش را محکم فشرد . میدانستم بخاطر وضعیتی که دارم چیزی نمیگوید وگرنه..

با صدای در اتاق به خود آمدیم
با دیدن خانم بهاری لبخند بیجانی زدم .

اما او اخم هایش بشدت درهم بود.
نگاهی ب مانا انداخت و با لحن تندی گفت: دخترجون چرا نبردیش بیمارستان؟ این با وضعیتی که داره چطور میتونه زایمان طبیعی کنه ؟؟

مانا سر به زیر انداخت و چیزی نگفت

نمی‌خواستم بخاطر من سررنش شود
با وجود درد لب زدم : تقص.یر خودمه خانم به..اری !
اگه می..رفتم بی.مارستان او..اون میفهمید!

حرصی نگاهم کرد و به سمتم آمد : کافیه دیگه نمیخواد چیزی بگی .. بزار چکت کنم..

بعد از بازرسی کلی رو به مانا کرد و گفت: یه تشت و یه پارچه تمیز بیار .. چاره ای نیست بچه داره بدنیا میاد!

مانا به سرعت بیرون رفت و بعد از دقایقی به همراه تشت برگشت

دردم طاقت فرسا شده بود و ناله هایم به جیغ های پی در پی تبدیل شده بود .

– فشار بده دختر .. آ ماشااله ! سرشو دارم میبینماا
پسر کوچولومون میخواد مامانشو ببینه!

از زور درد زجه میزدم..

جیغ کشیدم: خدایاااااااا نزار بچم یتیم شهه!!

مانا در گوشه ای از اتاق میلرزید و اشک‌ میریخت
ناگهان..
احساس میکردم چیزی در بدنم باقی نمانده !
با صدای گریه نوزادی چشمانم را به آرامی بستم
تنها چیزی که در ذهنم بود .. انتقام بود و انتقام!

…………

-مامان خانم نمیخوای چشماتو باز کنی؟

با شنیدن صدای گنگی چشم از هم گشودم..

با دیدن چهره ی مانا که با لبخند نگاهم میکرد
لبخند کم جانی زدم..
اما؟ چشم هایش!!

سرخی بیش از حد چشم هایش در ذوق میزد

ب ارامی لب زدم : نکنه واقعا باور کردی که میمیرم!؟
چرا انقد چشات قرمز شده؟

با شنیدن حرفم ناگهان سرش را به زیر انداخت و بلند بلند شروع ب گریه کرد

شوکه شده به او نگا کردم‌…

-چیشده مانا؟؟؟ چرا گریه میکنی.. پسرم .. پسرم کجاست؟

با شنیدن حرفم گریه هایش ب زجه تبدیل شد..

نه!! درست نبود ! هیچ چیز درست نبود..
حتما اتفاقی افتاده…

در بشدت باز شد و ب اتاق کوبیده شد

با دیدن رنگ پریده محمد حس کردم جانی دیگر در تنم نمانده

ب سمت مانا رفت و رو به او غرید: چخبرتههه؟ نمیبینی حالشووو ؟!!!! سکتش دادی تو که…

به سمتم امد و دستم را فشرد ..

-محمدد چیشده؟ پسرم کجاست؟ چرا هیچکس چیزی نمیگههههه؟

با شنیدن فریادم چشم بست

+گوش بده قربونت برم! هیچی نشده این دختره الکی شلوغش کر..

هنوز جمله اش ب پایان نرسیده بود که مانا با حرص بلند شد و گفت؛ نه … نمیزارم . تا کی میخواین بهش دروغ بگین؟ که همچی مرتبه؟ اون حقشه بدونه! حقشههه

-چیشده مانا .. تروقران تو یچیزی بگو

محمد تلاشی برای حرف نزدن مانا نکرد ….
او هم از این وضعیت خسته شده بود
با صدای گرفته ای لب زد:

فهمیده نورا.. فهمیده!!

نورا با شنیدن این یه کلمه چنان از جایش برخاست که انگار عزرائیل را دیده بود!

محمد ادامه داد: ارسلان داره دربه در دنباامون میگرده!
باید از اینجام بریم..

خنده هیستریکی کردم.. مگر میشد؟ چطور فهمیده؟ چطور بعد از این همه اتفاق امروز فهمیده؟

از جایم برخاستم و به سمت محمد رفتم

مانا ب سمتم آمد تا کمکم کند اما دست اورا پس زدم…

ب سمت محمد هجوم بردم و به سینه اش کوبیدم:
داری دروغ میگی ! داری مث سگ دروغ میگی!

محمد کلافه ب مانا نگاهی انداخت و سعی کرد مرا آرام کند..

-اروم باش نورا . تو تازه زایمان کردی..

جیغ کشیدم: بدرککککککک! کثافتا مگه شما نگفتین اینجا جامون امنه؟ مگه نگفتین اون کثافت دیگه پیدامون نمینکنهههههه؟

حال خودم را نمیفهمیدم .. در ان لحظه ای کسی را نمیشناختم.
نمیشناختم که این دونفر تنها افراد وفادار زندگیم هستند.. که
در تمام لحظات سخت در کتارم بودن

کور و کر شدن مصداق من بود!!

آنقدر جیغ کشیدم و فریاد زدم تا از حال رفتم..

…..
با حس صدای گریه نوزادی برای چندمین بار در روز چشمانم را باز کردم با دیدن صورت پسرم لبخند محوی زدم

مانا با دیدن چشمهایم ذوق زده داد زد: بهوش اومدد

بعد از چند دقیقه همه وارد اتاق شدن
بیتوجه ب انها پسرم را در اغوش گرفتم و بوییدم
آرام شده بود.. و با چشمان زیبایش به من زل زده بود

چ خوب بود که هیچ شباهت به آن حرامزاده نداشت!! ..
به ارامی انگشت شصتش را در دهان کرد و مکید

لبخندی زدم! پسرکم گرسنه بود
مانا از گوشه چشم نگاهی ب محمد کرد و
اوهم بعد از فهمیدن اوضاع از اتاق بیرون رفت

لباسم را ب کمک مانا بالا دادم و شروع ب شیر دادن کردم
با دیدن او که چطور با ولع شیر میخورد حس شیرینی را زیر پوستم احساس کردم…

روی نگاه کردن ب مانا و محمد را نداشتم
خدا میداند که چ حرفا ها بار انها نکرده بودم!!
-نورا؟ باید از اینجا بریم زودتر..

نگاهی کوتاهی به او انداختم :
کجا رو داریم که بریم؟

شانه ای بالا انداخت: محمد میگفت مطمئنا یکی از اطرافیان لو داده به ارسلان.. حتما پول خوبیم گرفته!!

پوزخند عمیقی زدم..:
بعد از این همه سختی ک کشیدم برگشته که چی بگه؟
اومده تا بچمو ازم‌بگیره؟ تو این نه ماه کدوم قبرستونی بوده؟

-نورا! ب خودت بیا این بچه نیاز به پدر داره.. چند روز دیگه حتی واسه گرفتن یه شیشه شیر هم به شناسنامه و کدملی پدرش نیاز داره .. میخوای چیکار کنی؟ حتی واسش اسمم انتخاب نکردی

در سکوت به حرف هایش گوش میدادم
من از همان روزی که مانند یک تکه آشغال بیرونم کرده بود فکر همه ی اینها را کرده بودم!
نورا نقشه ها داشت برای ارسلان محمدی ! نقشه هایی که حتی با فکر کردن به آنها هم اتش خشمش شله ور تر میشد

+اسم براش انتخاب کردم! خیلی وقته که انتخاب کردم!

مانا با ذوق . درحالی با بچه بازی میکرد گفت: واقعا؟ خب اسم این پسر خوشگه چیه؟

نورا با لبخند محوی به او چشم دوخت و زمزمه کرد: اسمشو میزارم سایمان… یعنی خان بزرگ!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا : 96

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Fat M

حتی‌اگه‌بمیرمم‌فکرت‌نمیره‌از‌سرم! یه آدم مودی.. INTJ
اشتراک در
اطلاع از
guest
8 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
admin
مدیر
3 ماه قبل

اگه میشه عکس رمان رو دوباره بارگذاری کنید تو پارت بعدی

لیلا ✍️
3 ماه قبل

رمانت به شدت زیباست نویسنده‌جان شروعی در اوج و هیجان‌انگیز که باعث میشه برای خوندن پارت‌های بعدی اشتیاق خواننده زیاد شه‌. خیلی خوب احساسات شخصیت‌ها رو نشون میدی پرقدرت ادامه بده😍✨

ALA ,
ALA
3 ماه قبل

خسته نباشی عزیزم خیلی زیبا بود🥹🧡🧡🧡🧡🧡

مائده بالانی
3 ماه قبل

این پارت که به شدت زیبا بود.
خدا قوت نویسنده عزیز

دکمه بازگشت به بالا
8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x