رمان انقضای عشقمان

رمان انقضای عشقمان قسمت سوم

3.4
(33)

با شیدا کرخ‌کنان به خونه برگشتیم و چون ظهر شده بود، شیدا هم از من خداحافظی کرد و تنهایی به اتاقم پناه آوردم.
اون روز هم گذشت و من چون لیام رو دیده بودم، بیشتر بی‌قراری می‌کردم و می‌خواستم الآن کنارش باشم. کاش هیچ‌ وقت اون حرف‌ها رو بهش نمی‌زدم‌. اَه لـعنت به منی که نمی‌دونم چی بگم و کی بگم؟!
با صدای جیغ‌‌جیغ خاله از خواب پریدم. سر و صدا از توی حیاط بود و مستقیم نگاهم مثل همیشه روی ساعت افتاد‌. ده و نیم بود.
چون دیشب دیر وقت خوابیده بودم برای همین‌ هم دیر از خواب بیدار شده بودم.
با همون سر و وضع آشفته از اتاقم بیرون شدم و خودم رو به حیاط رسوندم؛ ولی تا عمو حسین‌علی رو دیدم، راه اومده رو برگشتم و دوباره به اتاقم رفتم. بعد لباس عوض کردن و کارهای صبح‌گاهی، دوباره به حیاط برگشتم.
خاله روی زمین وسط حیاط نشسته بود و مامان کنارش سعی داشت آرومش کنه. یک آقای غریبه‌ای هم داخل حیاط بود و الباقی اهل خونه هم توی حیاط بودن.
خاله: دیدین؟ دیدین گفتم پسرم بی‌گناهه؟ بابا دیدی؟ حالا هی حکم بده!
جیغ زد.
– حسین‌ علی الآن گل پسرم کجاست؟ هان؟ هان؟! حرف بزن دیگه. خوب داشتی پسرکم رو زیر پاهات له می‌کردی. حالا سرت رو انداختی پایین؟ آخ آبجی آخ! دیدی لیامم بی‌تقصیر بود؟ دیدی گل پسرم نا حق کتک خورد؟ بهش افترا زدن آبجی. همین شوهرت چه‌ها که به پسرکم نگفت. چیه آقا حامد؟ دیگه داد نمی‌زنی؟ هوار نمی‌کشی؟ چی شد؟ ای‌خدا بچه‌ام کو؟ لیامِ مادر کو؟
و شونه‌هاش به لرزه افتاد که مامان رو به بابا و عمو داد زد.
– چی هی وایسادین زمین رو میخ می‌کشین؟ برین دنبالش دیگه! شرم بر شما که فقط بلدین زور بازو نشون بدین. حتی یک درصد هم احتمال ندادین بچه بی‌چاره بی‌گناه باشه؟
آقاجون با اخم گفت:
– خیلی‌خوب آروم باش دیگه دختر! الآن شوهرهاتون میرن لیام رو پیدا می‌کنن. این همه قشقرغ لازم نیست.
خاله: من تا لیامم رو سالم نبینم، آروم نمیشم بابا! حالا می‌خوای عاقم کنی یا نه… .
جیغ زد.
– ولی من بچه‌ام رو می‌خوام!
عمو: باشه‌باشه خانوم آروم باش. جایی دوری نمی‌تونه بره که، توی همین محل‌هاست.
خاله طوری که با خودش زمزمه کنه نالید.
– لیامم شب‌ها کجا می‌خوابیده؟ چند روزه گشنه‌ست طفلکم!
خاله که نمی‌دونست فرود با لیام در ارتباطه و هرچی باشه شکمش خالی نیست. همین‌ طور خبر هم نداشتن من هم باهاش در ارتباط بودم؛ ولی هیچ کدوم مهم نبود و باید می‌گفتم لیام کجاست.
– من می‌دونم لیام کجاست!
خاله با امید و الباقی متعجب نگاهم کردن که بیخیال نگاه‌هاشون گفتم:
– تو پارک همین‌ جاست.
خاله با هول و ولا گفت:
– خب… خب پس بریم‌بریم‌بریم.
عمو: شما همین‌جا باش خانوم، من میرم.
خاله عصبی بهش توپید.
– لازم نکرده! همین که خوب هوای پسرت رو داشتی، واسه‌مون کافیه. خودم میرم دنبال بچه‌ام.
و زودی چادرش رو که خاکی شده بود رو روی سرش انداخت و از در بیرون رفت که عمو هم به دنبالش از در خارج شد.
مامان هم سراسیمه به خونه رفت تا چادرش رو برداره و به دنبال‌شون بره و تندی هم به حیاط اومد.
هم‌زمان با این‌که سمت در می‌رفت، گفتم:
– مامان پس صبر کن من‌ هم بیام.
بابا اخمو رو به من انگشت اشاره‌اش رو نشونم داد و گفت:
– شما باش، باید برام توضیح بدی خانوم!
لب گزیدم و به رفتن بابا که اون هم حیاط رو ترک کرد، نگاه کردم. قبل این‌که آقاجون حرفی بزنه و توبیخم کنه، زودی به داخل خونه رفتم تا به شیدا زنگ بزنم و خبرش کنم.
شاید حدود یک و نیم‌ ساعت زمان برد تا در به صدا در اومد و من با دو سمت در دوییدم و در رو که باز کردم، لیام رو دیدم که خاله کنارش با گریه که حتماً از سر دلتنگی و شادی بود، زیرلب قربون صدقه‌اش می‌رفت و گاهی هم غر به حال آقایون سهل‌انگار میزد.
در رو تا ته باز کردم و کنار رفتم که داخل شدن و با غوغایی که شد، آقاجون از خونه‌اش بیرون اومد و با غرور؛ ولی دلتنگی و ندامتی اخفا نگاهش می‌کرد.
لیام اخم کرده و سرش پایین بود. لبخند گل و گشادی به لب داشتم و هنوز گیج بودم که چی شده که پی به بی‌گناهی لیام بردن.
آقاجون بود و غرورش! دستش رو دراز کرد که خاله با اون چشم‌های سرخ و پف کرده‌اش لبخند کم‌ رنگی زد و گفت:
– برو پسرم، برو. دست آقاجونت رو ببوس تا این قضیه تموم بشه.
لیام همون‌طور اخمو و سرافکنده سمت آقاجون رفت.
نه عمو حرفی میزد و نه بابا، حتی آقاجون هم با اون همه غرورش از سر شرم حرفی نزد. واقعاً این چند روز در حق لیام ظلم شده بود.
خوب بود دایی نعیم با زنش مدتی به خونه پدر زنش که اصفهان بود، رفته بود، وگرنه غیرت و تعصبی که اون داشت دیگه واویلا! نیازی به کتک‌کاری عمو حسین‌علی دیگه نبود، دایی درسته قورتش می‌داد!
همه توی سالن نشسته بودیم و خاله کنج دل پسرش نشسته بود و من چهار چشمی حواسم پی لیام بود که هنوز هم عبوس و توی فکر بود.
همه مشغول حرف زدن بودن و انگار نه انگار لیام این چند روزِ خونه نبود و چه بلاها سرش نیومده! شاید می‌خواستن زودتر از اون جو خفقان‌ آور خلاص بشن.
لیام از جا برخاست که توجه همه جلبش شد. یک‌ لحظه هم اخم‌هاش باز نمیشد.
– می‌خوام برم خونه، خسته‌ام.
خاله: برو مادر برو، یک دوش هم بگیر و راحت بخواب.
لیام سر به‌ زیر سرش رو تکونی داد و با اکراه خداحافظی‌ای به جمع کرد. بعد رفتنش سریع از خونه بیرون زدم و به دنبالش دوییدم.
– لیام؟ لیام؟
لیام صبر کرد؛ ولی سمتم برنگشت. به سرعت قدم‌هام افزودم و نفس‌زنان رو به‌ روش ایستادم. خیره نگاه‌اش کردم، نگاهی با کلی از آوای دلتنگی و عشق.
بی‌حوصله گفت:
– چیه لیدا؟
– از من دل‌خوری؟
اول دل‌خور و غم‌ زده نگاه‌ام کرد و سپس پوزخندی زد و گفت:
– نه؛ اما عوضش خیلی چیزها برام روشن شد.
– چی؟
دوباره پوزخندی زد و بدون جواب دادن به سوالم از حیاط بیرون شد.
سمت در چرخیدم و به جای خالیش نگاه کردم‌. دوباره راضیش می‌کردم. بد کردم و زمانی که بهم نیاز داشت، دلش رو شکستم؛ اما دوباره بازسازیش می‌کردم!
خاله و عمو هم چند ساعتی موندن و بعد با خداحافظی از خونه بیرون رفتن.
داخل اتاقم بودم و بالشت زیر سرم رو مرتب می‌کردم که در با ضرب باز شد.
– بابا!
اخم‌هاش داخل هم بودن و مامان پشت‌ سرش وارد شد.
بابا: خب می‌شنویم لیدا خانوم؟
لب گزیدم و سر به‌ زیر شدم که بابا توپید.
– جوابم رو بده لیدا. چرا بی‌خبر رفتی پیش لیام؟ هان؟!
با بغض گفتم:
– باب… بابا!
بابا: هیس! فقط جواب بده همین. چرا بدون اجازه ما لیام رو دیدی؟ مگه دیدنش رو قدغن نکرده بودم؟
مامان: وا حامد؟ حالا خوبه خواهرزاده بیچاره‌ام بی گناه و پاک بود.
– راستی چی شد؟ به من هم بگین.
بابا چشم‌غره رفت.
– شما هنوز جوابم رو ندادی خانوم.
– عه بابا؟ از دید مثبتش نگاه کن. اگه من نمی‌دونستم که شما حالاحالاها باید دنبالش می‌گشتین. هوم؟
مامان: راست میگه بچه‌ام. حالا خدا رو شکر همه چی ختم به‌ خیر شد. باید فردا درمورد عقد و عروسی حرف بزنیم، خوبیت نداره این‌قدر طول بکشه. هنوز اقوام نمی‌دونن چی پیش اومده و همین‌ طور بی‌خبر بمونن بهتره.
بابا پوفی کشید و کلافه از اتاق خارج شد. مامان هم شب‌ بخیری بهم گفت و من… .
توی دلم انگار ولوله بود! می‌خواستم از خوشحالی سوت بزنم. فردا تاریخ عقد رو مشخص می‌کردن و من و لیام برای همیشه مال هم می‌شدیم؛ ولی قبلش من یک وظیفه خیلی مهم داشتم. باید تا قبل این‌که فردا برسه، من دل لیام رو نرم کنم.
اصلاً تاب دل چرکین شده لیام رو نداشتم. دلم اون غم نگاهش رو نمی‌خواست واسه همین گوشیم رو برداشتم و بهش زنگ زدم که بعد چند بوق صدای زنی پیچید که اجباراً دوباره تماس رو گرفتم که مثل قبل جوابم رو نداد پس بهش پیام دادم.
– بیداری؟
– …
– قهری دیگه؟
– …
– لیام ببخشید!
– …
– لیامم! من اشتباه کردم. باور کن واسه من هم سخت بود.
بالاخره جواب داد.
– سخت‌تر از من؟
– سلام.
– علیک، حالا چرا پیم دادی؟ کاری داری؟ می‌خوام بخوابم. چند روزی که قشنگ توی آغوش پرمهر بعضی‌ها بودم، این‌قدر آرامش بهم داده شده که همیشه خواب‌آلود و خسته‌ام!
کنایه حرف‌اش رو گرفتم.
– خودت رو بذار جای من. باور کن من بهت اعتماد دارم؛ ولی… .
– چرا ادامه نمیدی؟ ولی چی؟ شک کردی بهم دیگه نه؟
– …
– عاشق‌ها اعتماد دارن، از همدیگه مطمئنن. فکر کنم ما به اندازه کافی عاشق نیستیم!
اول از حرفش متعجب شدم و سپس با ترس تایپ کردم.
– لیام این چه حرفیه؟ باور کن من خیلی دوسِت دارم.
– …
– لیام مامان این‌ها فردا می‌خوان درمورد تاریخ عقد و عروسی حرف بزنن، بیا تمومش کنیم دیگه.
جوابی نداد که آهی کشیدم و به پهلو چرخیدم. فردا هم باهاش حرف می‌زدم. اون حق داشت از من ناراحت باشه، خیلی.
صبحی به دستور آقاجون، خاله و عمو به این‌جا اومدن تا در حضورش تاریخ رو معین کنن. بزرگترها توی سالن نشسته بودن و من پشت‌ در گوش وایساده بودم و ناخن می‌جوییدم ببینم چی پیش میاد. خیلی استرس داشتم.
لیام هم نیومده بود و حتماً با فرود وقت می‌گذروند.
آقاجون: خب دیگه به نظرم زیادی وقت تلف کردیم. تا همین جاش هم صدای اقوام دراومده که چرا مراسم رو نمی‌گیریم. به نظرم هرچی زودتر انجام بشه بهتره.
عمو: حق با شماست نعمان‌ خان. من حرفی ندارم، هر چی شما بگید.
بابا: من هم همین‌ طور.
لب پایینم رو گزیدم و زیر زیرکی ذوق می‌کردم تا که صدای خاله اومد!
خاله: یک‌ لحظه، یک‌ لحظه. من مخالف این وصلتم!
خشک‌زده گوشم رو از در کندم و به در بسته نگاه کردم. چی‌ چی؟!
عمو: نسترن چی داری میگی؟
خاله: شنیدین که، من با این وصلت اصلاً موافق نیستم.
مامان: وا نسترن! این دو بچه از اول هم مال هم بودن.
آقاجون: دلیل مخالفتت چیه نسترن؟ چی شد یک‌ دفعه ساز مخالف زدی؟
خاله: معلوم نیست؟ همین آقا به پسرم افترا زد که… لا اله‌ الله. حرفش هم شرم‌ آوره. بعد من پسرم رو بدم دست کسایی که اصلاً بهش اعتماد ندارن؟
مامان: نسترن خودت هم خوب می‌دونی که حامد پشیمونه. در ضمن وقتی اون جواب رو دید، مرده و غیرتش دیگه. نا سلامتی می‌خواست دختر بده و توقع نداشتی با خوندن جواب اون برگه آروم باشه؟
خاله: واه واه آبجی؟ یعنی می‌خوای بگی اگه اون مردی نمی‌اومد و نمی‌گفت جواب‌ها اشتباه شده، حالاحالاها باید پسرم تو کوچه خیابون می‌خوابید؟ این حرفت واقعاً بهم برخورد!
بابا: نسرین خانوم، من واقعاً شرمنده‌ام بابت اون حرف‌ها.
عمو بین حرف بابا گفت:
– حالا خدا رو شکر همه چی به خیر گذشت، بس کن نسترن، بذار نعمان‌ خان تاریخ رو مشخص کنن. خوب نیست بیشتر از این تو دهن مردم حرف بذاریم.
خاله: اصلاً برام مهم نیست که مردم چی‌چی می‌خوان بگن. وقتی بچه بیچاره‌ام توی پارک کز می‌کرد، مگه همین مردم کاری انجام دادن؟ هنوز کناره می‌گرفتن که یک‌ دفعه خودشون به اون بیماری مبتلا نشن!
مامان: نسترن… .
خاله بین حرف مامان پرید.
– آبجی دخترت برام عزیزه درست؛ ولی باور کن دلم رضا نیست پسرم رو به کسایی بسپرم که اگه دو روز دیگه اتفاقی بیوفته، باز یقه پسرک بیچاره من رو بگیرن.
به گلوم چنگ زدم و برای این‌که رسوا نشم، فوری از در فاصله گرفتم و سمت خونه خودمون دوییدم و زودی خودم رو به اتاق رسوندم.
شماره شیدا رو گرفتم و اون بعد چند بوق جواب داد. بدون سلام احوال‌پرسی با هق‌‌هق گفتم:
– شیدا… شیدا!
ترسیده گفت:
– لیدا خوبی؟ چی شده؟ چرا داری گریه می‌کنی؟
– شیدا؟
– ای درد! بگو چی شده نصف جونم کردی.
– لیام… لیام… خاله مخالفه با ازدواجمون!
– یا خدا چرا؟!
– میگه به خاطره… او… اون آزمایش و حرف… حرف‌های بابا دل‌خور شده و… راضی نیست لیام رو به من بده. شیدا من بی لیام می‌میرم.
– آروم باش، آروم باش.
– چه‌طوری آخه؟ هان؟ چطو… ری؟! لیام رو از من می‌گیرن. حتی خودش هم باهام قهره.
– غلط کرده پسره احمق! لابد وقتی مامانش این حرف رو زد، بشکن زده و هیچی نگفته آره؟
– نچ، او… اون اصلاً نیومده.
– پوف می‌خوای بیای این‌جا؟ باید باشم چون قراره شاهین از باشگاه بیاد، بچه گشنه‌ست چیزی نداره بخوره. مامان هم نیست باید خونه باشم.
– نه، دلم می‌خواد فقط… گریه… کنم. مزاحمت نمیشم!
– آه.
– خدا…حافظ!
– خداحافظ.
گوشی رو گذاشتم روی عسلی و به شکم روی تخت دراز کشیدم و بنای گریه.
کسی موهام رو از روی صورتم کنار زد که آروم لای چشم‌هام رو باز کردم. مامان گرفته نگاهم می‌کرد و تا چشم‌های بازم رو دید، لبخند تلخی زد. آب دهنم رو قورت دادم و با تکیه به دست‌هام روی تخت نشستم.
– مامان!
– جونم دختر قشنگم؟
– خاله مخالفه نه؟
لبخندش وسعت گرفت.
– بازهم گوش وایسادی؟
نالیدم.
– مامان بگو.
آهی کشید و بعد مکثی گفت:
– خواهرکم حق داره. ما با بچه‌اش بد کردیم. گرگ زمونه به دختر، پسری کاری نداره و فقط می‌دره.
به گریه افتادم و گفتم:
– پس مخالفه.
مامان ادامه داد.
– ولی ما هم خوب می‌دونستیم نسترن از روی احساسش حرف می‌زنه، واسه همین با کمی بگو مگو کردن راضیش کردیم از خر شیطون بیاد پایین.
لبخندی زدم و اشک‌هام رو پاک کردم.
– راست میگی مامان؟
– معلومه عزیز دل مامان. تازه خود نسرین هم همچین مخالف نبود، چون زودی کوتاه اومد، فقط خواست بگه شیر زن پشت پسرشه.
تک‌خندی زدم.
– وای مامان داشتم می‌مردم.
اخم مصنوعی کرد.
– دختر کمی باید ناز داشته باشه. این‌طوری که تو میگی، یعنی ما رفتیم خواستگاری دیگه!
خندیدم و گفتم:
– مامان؟
– هوم؟
– لیام هنوز از من دل‌خوره، چی‌کار کنم؟
– آه باید دلش رو به دست بیاری.
خیره به چشم‌هام ادامه داد.
– دختر مامان می‌تونه نه؟
لبخندی زدم و سرم رو به تایید تکون دادم. بعد مکثی هیجان‌ زده گفتم:
– حالا کی هست؟
– چی؟
سرم رو زیر انداختم و از پایین نگاهش کردم که خندید و گفت:
– آدم نمیشی تو. آه دو روز دیگه مراسم رو برپا می‌کنیم. بابات و حسین‌ علی هم می‌خوان کارت‌ها رو ردیف کنن.
توی فکر فرو رفتم و لب جوییدم. رفتنی شدم؟
مامان کمی موند و بعد از اتاق خارج شد. واسه شیدا دوباره زنگ زدم و گزارش‌ها رو دادم که حرصی چند فحش حواله‌ام کرد چون دقش داده بودم و بعد باخنده از هم خداحافظی کردیم. این روزهام خیلی عجیب و غیر قابل پیش‌بینی شده بود. همین چندی پیش زار می‌زدم و حالا… .
شام رو که خوردیم، من به اتاقم رفتم و دوباره به لیام پیام دادم.
– سلام می‌خوام باهات حرف بزنم، گوشیت رو جواب بده لطفاً.
منتظر موندم که دیدم جوابی نیومد و مصرانه پای اصرارم موندم.
– لیام جواب بده دیگه. زنگ می‌زنم، خب؟
روی اسمش کلیک کردم و گوشی بوق خورد؛ ولی زود هم از دسترس خارج شد. عصبی شدم و پیام دادم.
– لج نکن دیگه لیام. هیچ می‌دونی پس‌فردا عقدمونه؟ می‌خوای هنوز قهر باشی؟
– …
– بابا من که عذرخواهی کردم.
– …
پوف اصلاً فدای سرم که جواب نمیدی، ایش.
روی تختم دراز کشیدم و راحت و آسوده به خواب رفتم؛ ولی گفته بودم که زندگیم این اواخر غیر قابل پیش‌بینی بود!
فردا صبحش خونه آقاجون اسم و نشون مهمون‌ها رو روی پاکت‌ها می‌نوشتیم و من از دیشب دیگه به لیام پیام ندادم. دیگه داشت زیادی مسخره‌اش می‌کرد.
اون روز با گیر و دارهای ما گذشت و من یک‌ بار هم لیام رو ندیدم. دلم هم براش تنگ شده بود؛ ولی باز هم نمی‌خواستم بهش پیامی بدم. پسره سه نقطه، مثل بچه‌ها قهر می‌کنه. حالا خوبه قراره مرد زندگی من، این بشه! پوف.
اون شب آخرین شبی بود که من با آرامش و ذوق بچه‌گونه به خواب رفتم، چون… .
صبحی حدودهای نه بود که بیدار شدم. متعجب بودم. ساعت شروع مراسم چهار عصر بود پس چرا مامان بیدارم نکرده بود؟!
خوبه بهش گفتم من خواب می‌مونم، بیدارم کنی‌ها.
زودی از تخت پایین پریدم و به روشویی رفتم. کارهای اولیه رو که انجام دادم، سمت سالن و سپس آشپزخونه رفتم که مامان رو اصلاً اون‌جاها ندیدم. لابد خونه آقاجونه دیگه.
وقت صبحانه خوردن نبود و باید می‌رفتم مامان رو صدا می‌زدم تا زودتر به آرایشگاه بریم. از این همه سهل‌انگاری‌هاش حرصی بودم.
به حیاط رفتم و سمت خونه آقاجون پا تند کردم. در سالن نیمه‌ باز بود و واسه همین سرکی به داخل کشیدم. کسی نبود!
داخل رفتم و صدام رو بالا بردم.
– مامان؟ آقاجون؟
هیچ‌ کدوم جوابی بهم ندادن. کمی نگران شدم. الآن که باید بیشتر به من رسیدگی کنن، چرا همگی یک‌ دفعه غیب‌شون زده؟ پوف، پوف!
عقب‌گرد کردم تا بیرون برم. چون احتمال داشت خونه خاله رفته باشن و پس من هم باید به اون‌جا می‌رفتم. انگار نه انگار مثلاً عروس بودم.
تا برگشتم چشمم به کاغذی که طرف سفیدش رو بود، خورد و کنارش عکس دختری نسبتاً بیست‌ساله؛ ولی زیبا!
اخم‌هام از تعجب توی هم رفت و سمت کاغذ قدم برداشتم. روی زانوهام نشستم و کاغذ رو برداشتم و خطوط نامه رو تک به تک خوندم که ترک روی ترک قلبم شد!
“سلام می‌دونم حتماً از دستم خیلی حرصی و عصبانی هستین؛ ولی این رو هم می‌دونستم که اگه بهتون هم می‌گفتم، باهام مخالفت می‌کردین. این چند روزی که بیرون از خونه بودم، خیلی چیزها رو فهمیدم. من اصلاً لیدا رو نمی‌خواستم و به خاطره اجبارهای شما یک حس وابستگی بینمون صورت گرفت که خیال کردم حس دوست‌داشتنه؛ اما دوری از لیدا باعث شد پی ببرم که حس واقعی من چیه. توی اون مدت با دختری آشنا شدم که برام زن زندگی میشد و عکسش هم واسه‌تون گذاشتم. من می‌خوام با این دختر ازدواج کنم و خواهش می‌کنم نفرین راهی زندگیم نکنین. مطمئناً لیدا هم عاشقم نیست و اون هم فقط به من وابسته است. اون حق داره عاشق بشه. من میرم دنبال زندگیم و دنبالم هم نگردین چون مسیر زیادی دوره و مامان؟ بابا؟ من رو ببخشین که بی‌خداحافظی رفتم.
لیام.”
به یک طرف ولو شدم که کف دستم روی زمین تکیه‌گاهم شد. لیام، لیام، لیام!
ماتم‌ زده به عکس همون دختر نگاه کردم. زیادی دل‌ربا بود و از سر و وضعش هم مشخص بود از اون مایه‌دارهاشه.
چشم‌هام پر و خالی شدن و تند‌تند نفس می‌کشیدم که قفسه سینه‌ام بالا پایین می‌رفت. یک‌باره دهن‌ باز کردم و شروع به جیغ زدن کردم.
لیام نیست؟ لیام من رفته بود؟! چرا؟ ترکم کرده بود؟ به خاطره همون دختره؟ مگه من چی کم داشتم؟ زن زندگیش نبودم؟ چرا من رو نخواست؟
سوال بود پشت سوال؛ اما هیچ جوابی براشون نبود و من از فشاری که بهم وارد شده بود ناگهان از هوش رفتم.
دایی از شانسش درست وسط معرکه زندگی من به مشهد برگشته بود و با فهمیدن موضوع دیوونه شد! همراه بقیه مردها به دنبال لیام رفتن تا شاید بشه اون رو توی مشهد پیدا کرد؛ ولی… .
خاله و مامان پریشون‌حال بودن و خاله مدام ابراز شرمندگی می‌کرد و مامان برای بخت گره‌کور خورده دخترکش زار میزد.
کسی حواسش پی من نبود. انگار نه انگار عروس من بودم، دل‌شکسته من بودم، بدبخت من بودم، بیچاره من بودم، اونی که عشقش رو از دست داده بود، من بودم و فقط شیدا درکم می‌کرد که کنارم بود، روز و شب!
مادرهای فرود و شیدا هم پیش مامان و خاله اومده بودن و شوهرهاشون در پی گشتن لیام.
لباس نباتی رنگم رو که قرار بود با شادی اون رو امروز تنم کنم و ملکه عشقم بشم، توی بغلم گرفته بودم و روی تخت نشسته، به چپ و راست خودم رو تکون می‌دادم و شیدا هم کنارم نشسته بود.
– شیدا رفت، گفت دوسَم نداره. رفت شیدا، رفت!
– قربونت برم من، گریه نکن عزیزم. اون لیاقت عشق تو رو نداشت.
– می‌دونی؟ گفت فقط به‌ هم وابسته بودیم، یعنی هیچ عشقی نبوده!
بهش نگاه کردم.
– عوض من هم تصمیم گرفت شیدا. نمی‌بخشمش. عشقم رو باور نداشت.
و هق‌هق گریه و هق‌هق.
شیدا هر چی کرد، آروم نشدم و وقتی در اتاق باز شد و مامان و خاله با همون مادرهای شیدا و فرود به اتاقم اومدن، صدای گریه‌ها اوج گرفت و مامان و خاله مدام قربون صدقه‌ام می‌رفتن و من جیغ می‌کشیدم. به همین زودی عزادار دل شکسته‌ام شدم و چه راحت لیام، به همه ما پشت کرد و عوض من هم تصمیم گرفت و نظر داد.
نبود، دیگه نبود. لیام برای همیشه ما رو ترک کرد و پی زن زندگیش رفت. بابا اخمو و به غیرتش برخورده بود. عمو شرمنده و آقاجون کمر شکسته. از خانوم‌ها هم فقط صدای هق‌هق و زاری شنیده میشد. خاله بعد چند روز دیگه از ابراز کردن شرمندگی و شرمساری شروع به نوای بچه‌ام بچه‌ام کرد. انگار تازه پی برده بود لیام واسه همیشه اون‌ها رو ترک کرده. واسه چی؟ یک دختر؟ عشق چند روزِ؟
فکر می‌کردم توی یک کابوس گیر افتادم. از اون کابوس‌های شب امتحانی که یا سر جلسه امتحان مداد و قلم فراموشت میشه یا تیپت مناسب نیست، یاهم اصلاً خواب می‌مونی و نمیری!
زندگی من درست توصیف همون کابوس‌ها بود. دلم می‌خواست شب که می‌خوابم و برای طلوع صبح چشم باز می‌کنم، باز هم لیام باشه و فرودی که دم‌ به‌ دم بهش چسبیده‌ست؛ اما با دیدن بالش خیس اشکم، دوباره واقعیت زندگی به سرم کوبیده میشد.
سر نمازهام دست به دامن خدا می‌شدم تا دوباره لیام رو برام برگردونه؛ ولی… .
قیافه دختره به بخت زندگیم مهری سیاه رنگ شده بود که هیچ‌ وقت نمی‌تونستم فراموشش کنم و برای همیشه توی تاریخچه ذهنم حک شده بود.
تمام تعطیلات تابستونیم زهرمارم شده بود و همگی هنوز هم توی ماتمِ رفتن لیام بودیم و حال چند روز دیگه دوباره مدارس شروع میشد.
اشکی دیگه برای ریختن نبود و من فقط غروب به غروب به خاطراتمون فکر می‌کردم. به بحث و کلکل‌ها، خنده و گریه‌ها، دعواهای بچه‌گونه، غیرتی شدن‌هاش.
در آخر از همه آقاجون سکوت خاکستری بین اهالی رو شکوند و با گفتن این‌که لیام دیگه هیچ وقت نوه اون نخواهد بود و نعمان‌خان بزرگ دیگه نوه‌ای به اسم لیام نداره، دوباره صدای شیون و ضجه‌ها رو بالا برد و عمو حسین‌علی هم حرف آقاجون رو تایید کرده، گفت که اون هم هیچ بچه‌ای نداره و این وسط خاله بود که برای یک بار بوییدن تن تنها بچه‌اش پرپر میزد و کسی نبود دوای دردش بشه چون اونی که باید می‌بود، نبود و بیخیال در حال عشق و صفاش وقت می‌گذروند.
عشق چیست؟
خون دل خوردن!
زندگی چیست؟
با تو بودن!
حال من چیست؟ وقتی نه عشقی هست و نه زندگی‌ای؟
با دستی که جلوی صورتم تکون خورد، از فکر بیرون اومدم. شیدا شاکی به من چشم دوخته بود که گیج گفتم:
– هان؟
– زهرمار و هان! سه ساعته خانم رو صدا می‌زنم تو خواب و خیال سیر می‌کنه.
پوزخندی زدم و آهی کشیدم که شیدا ناراحت کنارم نشست و گفت:
– باز چی شده؟
روی تخت نشسته بودم و سرم پایین بود.
– امروز رفت، شونزدهم همین ماه.
شیدا اول کمی مکث کرد بعد انگار که تازه متوجه شدوچی شده، توپید.
– لیدا هشت سال گذشته، می‌فهمی؟ هشت سال! چرا نمی‌خوای فراموشش کنی؟
جوابی بهش ندادم و غرق شده در گذشته لب زدم.
– یادمه یک بار از ته دل واسه‌ات آرزو کردم عاشق بشی؛ اما حرفم رو پس می‌گیرم. عشق خوب نیست. عشق فقط و فقط آزمایشه و بس. منتهی من آزمایش قبل رسیدن رو بیشتر می‌پسندم.
به شیدا نگاه کردم.
– می‌دونی چرا؟ چون اگه بعد عشق و وصال، مورد آزمایش قرار بگیری، خیلی سخت‌تره چون… چون طعم رسیدن رو چشیدی و ترک کردن برات خیلی سخته، خیلی سخت.
شیدا دست روی شونه‌ام گذاشت و گفت:
– آخه من فدای این دل شکسته‌ات بشم. چرا نمی‌خوای یک فرصت دوباره به دلت بدی؟ هان؟ این ساسانی آدم بدی نیست‌ها. خیلی هم اصرار داره و روی درخواستش پافشاری می‌کنه. چرا به اون فکر نمی‌کنی؟ چه دیدی؟ شاید اون‌قدر خواستار هم شدین که جونتون هم واسه همدیگه بره، هوم؟
لب زدم.
– می‌ترسم. لیام من رو مارگزیده کرده شیدا. از عشق و عاشقی وحشت دارم.
روی بازوم رو خواهرانه نوازشی کرد.
– باید ریسک کنی. لیام لیاقت نداشت و گوشت‌ خر، لایق دندان سگ بابا! الآن ساسانی رو بچسب تا در نرفته.
مضطرب و نگران نگاهش کردم.
– اگه اون هم مثل لیام ترکم کنه چی؟
چشم‌هاش رو با لبخندی محو، باز و بسته کرد که کمی دل‌گرمی گرفتم.
– هیچی نمیشه. چند ماه وقت به آشنایی بده، تا ببینی چی پیش میاد.
آهی کشیدم و گفتم:
– من هم خسته شدم از بس مامان این‌ها غر زدن که وقت ازدواجته، وقت ازدواجته، اَه!
نفسی کشیدم و مصمم گفتم:
– فرصت میدم؛ ولی عاشق نمیشم، دوست داشتن به نظرم بهتره.
شیدا به شوخی گفت:
– انشاءالله رفتنی بشی که بوی ترشیدگیت تا سر محل هم میره.
تک‌خندی زدم و من هم انگار تازه انرژی به دست آورده بودم و گفتم:
– نیست خودت سالم موندی. بدبخت لیته شدی رفت!
خندید و به ظاهر نالید.
– من بی‌خیال مدیر و مهندس شدم، همین فرود هم نمیاد ما رو بستونه، ایش.
خندیدم که شیدا هم خندید و همون‌ لحظه سحر و نگار که هم اتاقی‌هامون بودن، وارد اتاق شدن.
من و شیدا توی دانشگاه شیراز قبول شده بودیم و خدا رو شاکر بودیم که تونستیم تو یک دانشگاه قبولی بیاریم و از این بابت خیلی شادمانی کردیم.
من عشق لیام رو برای همیشه از دلم بیرون انداخته بودم؛ ولی مطمئن بودم که عشق بود!
اما هرسال توی این تاریخ گیر می‌کردم و انگار یک نفرینی دامنم رو گرفته بود که سر همین تاریخ، غم تلنبار دلم میشد و پریشونی برام سوغاتی می‌آورد.
خاطراتش برام عذاب‌آور بودن و من دیگه باید تموم می‌کردم. حالا که اون بعد گذشت هشت سال هنوز یادی از خونواده‌اش نکرده پس من هم زندگی جدیدم رو می‌سازم.
سلمان ساسانی آدم بدی نبود. هم وضع مالی عالی داشت و جذاب بود و هم عاشق و دل‌باخته من!
می‌خواستم یک فرصت بدم، برای عشق اون و دل شکسته خودم.
لیام دیگه مرد و برای همیشه فرمانروای قلبم رو زیر خاک‌ها نامردیش دفن کردم. الآن وقت بهار و تازگی بود.
از خاله این‌ها هم نگم که خیلی شکسته شده بودن. چون همون تک بچه رو داشتن، خیلی حال روحیشون به‌هم ریخت و دیگه زیادی نمی‌تونستی نقش لبخند رو روی لب‌هاشون ببینی و لیام چه نامرد بود!
کلاس که تموم شد، به استاد که همون سلمان خودمون بود، نگاه کردم. درحال جمع کردن وسایلش بود و اخمی هم که زینت چهره‌اش شده بود، ابهت و جذبه‌اش رو صدچندان می‌کرد. مودب بود و خیلی عالی تدریس می‌کرد.
چند دختر، دورش داشتن سوال می‌پرسیدن و زاویه دیدم رو کج کرده بودن. می‌خواستم بابت خواستگاری که برای بار دوم از من کرده بود، جوابش رو بدم و منتظر یک وقت مناسب بودم.
همین که دورش خلوت شد، لبخندی روی لب‌هام نشست و نفس راحتی بازدم کردم؛ اما تا سمتش قدم برداشتم، از توی چهارچوب در صدای گیرایی جا خشکم کرد.
– سلام!
نگاه من و سلمان سمت پسری جوون چرخید که کوله پشتی مشکیش رو به یک شونه‌اش آویزون کرده بود و تیپش مد امروزی بود.
فکم به کف کلاس چسبیده شده بود. کلمه جذاب رو باید برای این توصیفش می‌کردم، محشر بود، محشر!
موهای پر کلاغی و براق که وسط کله‌اش کمی زیادی بلند بودن و به حالت کج روی پیشونی‌ بلند و سفیدش ریخته بود. چشم‌های درشت و نافذ عسلی، ابروهای کشیده و پرپشت که کمی هم مرتب شده بود، دماغ قلمی و مردونه و لب‌های گوشتی.
یک لباس جین که عضلاتش رو به رخ می‌کشید، تنش کرده بود و یک شلوار لی هم داشت. عطرش حتی در فاصله هفت قدمیمون هم به مشامم می‌رسید.
سلمان اخمی کم‌ رنگ کرد و گفت:
– سلام، بفرمایید.
– استاد بنده مقدم هستم، آریا مقدم.
– خب؟
آریا با ناخن سرش رو خاروند و آروم لب زد.
– دانشجوی جدید این کلاس؛ ولی گویا کمی دیر رسیدم.
سلمان پوزخندی زد.
– مطمئنید کمی دیر کردید؟
اخم‌هاش عصبی توی هم رفت.
– کلاس تموم شده!
– شرمنده. تازه کارهای انتقالیم انجام شده.
– پوف مشکلی نیست. کلاس‌هایی که با من دارید مشخصه و می‌مونه جزوه‌هایی که تدریس شده.
نگاهی به کلاس انداخت که من رو تنها دید. روم مکثی کرد و انگار به غیرتش خوش نیومد که اخم کرد؛ ولی با اون حال رو به پسرِ گفت:
– ایشون خانم رحیمی هستن و اگه مایل دونستن، می‌تونید جزوه‌ها رو از ایشون بگیرید.
مایلم؟ هه من که از خدام بود!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.4 / 5. شمارش آرا : 33

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

آلباتروس

نویسنده انواع ژانر: عاشقانه فانتزی تراژدی طنز جنایی و ...
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x