رمان آتش

رمان آتش پارت 26

4.2
(33)

* نفس من عاشق سامیارم.. تا وقتی عاشق نشی نمیفهمی.. حاضرم همه چیزم رو بدم تا سامیار این بیرون باشه.. اصلن من اون تو باشم و سامیار آزاد..ببخشید که سری پیش بد حرف زدم اما واقعا بدون سامیارنمیتونم.. تنها دلخوشیم اسمش تو شناسنامه و اون یه روز تو هفته ک میتونم در آغوش بکشمش.. ما هنوز حتی عروسی نگرفتیم.. قراره وقتی بیاد بیرون عروسی بگیرم.. اسم بچه هامون رو انتخاب کنیم..
سامی رو میشناختم.. زندان رفتنش تغیری تو رویاهاش نمیداد.. فقط کمی اون رو به تاخیر مینداخت..
– منم متاسفم دلی.. حق با توعه.. من عاشق نیستم ک بفهمم.. نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم: کجایی؟؟
* یه مسافرخونه.. شاید از تهران برم چون انقدر پول ندارم ک..
پریدم وسط حرفش: برو عمارت من.. تهران نیستم.. گلی جون و احمد اقا و دخترشون اونجان.. برو اونجا..
* اما نفس..
– دلی.. تو عروس خوانواده مایی.. شاید همه چیز عجیب غریب باشه اما حقیقتا نمیتونم اجازه بدم عروس سامیار آواره باشه.. نگران نباش بجز چند نفر خاص و قابل اعتماد کسی خبر از جای عمارت نداره.. و کسی هم اونجا رفت و آمد نداره.. نری اونجا سامی من و کارن رو جر میده هااااا..
خندید.. همون جور ک برای سامیار خندید و سامیار عاشقش شد..
واقعا عشق چیکار با آدم میکرد؟؟
چیکار میکرد ک باعث میشد یه آدم از همه موقعیت هاش به خاطرش میگذره؟؟

# مسیح
زیباییش مسخ کننده بود..
لباسش در عین پوشیدگی آدم رو مجذوب خودش میکرد..
یه پیراهن مشکی بلند کاملا ساده ک فقط دور کمرش نواری سفید داشت و آستین هاش تور مشکی بود..
مو هاش رو نیمه باز گذاشته بود و حلقه های فرشون بشدت تو چشم بود.. آرایشش به جز رژ صورتی و ریمل نداشت..
زیبا.. شیک.. ساده.. مسحور کننده..
آترا سعادت داشت با من چی کار میکرد؟؟
اومدن آترا بین خودمون دوتا بود و دخترا هیچ کدوم نمیدونستن و منم به بهونه ای گفتم دیر میام تا همراه آترا بشم..
سوار ماشین من شدیم و راه افتادیم.. سکوت مطلق.. دست خودم نبود اما مطئنم اگه شروع به حرف زدن میکردم حتما بهش میگفتم “فوق العاده شدی”
اصلا الان بجز این چند کلمه هیچ چیزی تو ذهنم نبود..
با رسیدن به ویلای سپهر و پارک کردن ماشین نگاه به آترا انداختم..
رنگش پریده بود و مشخص بود استرس داره..
– خوبی آترا؟
سرش چرخید سمتم و مردمک های لرزونش یه زلزله تو من ایجاد کرد.. حس پسرای هیجده ساله رو داشتم..
آروم گف: نه.. مسیح من میترسم..
تک خنده ای کردم و گفتم: نترس خانوم شجاع.. اونجا نمیخورنت..
– مسیح..
با التماس صدایم زد.. چشماش حال زاری گرفت..
+ هی دختر.. یه مهمونی باهم میریم و زود تر از بقیه هم برمیگردیم.. از کنارت تکون نمیخورم.. قول قول..

# آترا

پشیمونی.. تنها حسی که داشتم پشیمونی بود..
احساس تنهایی میکردم.. هر وقت مهمونی میرفتم سامی پیشم بود و هوام رو داشت.. من انقدر ترسو نبودم.. سال ها بود خودم بودم و خودم اما نمیدونم چرا به مسیح گفتم میترسم.. و بدتر از اون نمیدونم چرا قول مسیح دلم رو گرم کرد و باعث شد پیاده شم..
همه چیز در کنار مسیح به طرز غیرقابل باوری از کنترلم خارج میشد.. یه جوری بود که منو وادار میکرد کنارش نفس باشم نه آترا.. و این منو میترسوند..
مسیح آرام بود.. تا بحال ندیده بودم سر بچه ها داد و فریاد کنه.. عصبی نبود.. سرشار از آرامش بود و خواه ناخواه این آرامش را به هرکسی که کنارش بود منتقل میکرد..
دستم رو گرفت و روی بازوش قرار داد و هم گام با من شروع به حرکت کرد.. قلبم تند میتپید.. فضای خونه شیک و مجلل بود.. با دادن مانتو و شالم به خدمتکار به سمت سالن حرکت کردیم.. پیست رقصی در سمت چپ قرار داشت و باری هم در روبه رو.. بقیه جاها مبلمان یا میز ها صندلی های به شدت شیک بود.. همه چیز تلفیقی از رنگ های طلایی و سفید بود..
دخترا سرخوش با پسرا میرقصیدند..آریسا داشت با دانیار میرقصید و با دیدن من از حرکت ایستاد.. لبخندی بهش زدم که چشماش درشت شد.. مسیح سرشو پایین اورد و در گوشم گف: الان چشاش میافته کف زمین..
لبخندم عمیق تر شد..
دانیار چرخید و بادیدن ما دست آریس و گرفت و به سمت ما اومد.. آریس بلافاصله بغلم کرد و در گوشم آهسته پچ زد: باور کن من امشب فقط نفس رو اینجا میبینم.. خوشحالم اومدیی..
و راست میگفت.. خودمم حسش میکردم..آترا ترک خورده بود.. مسیح دائما بهش حمله میکرد و فرصت ترمیم نمیداد.. مسیح داشت کاری میکرد بزرگترین ترس من به واقعیت بپیونده.. برگشتن نفس..

با بخش شدن آهنگ ملایمی دختر و پسرا های تک کنار رفتن و همه زوج زوج شدن.. مسیح دستش رو به سمتم دراز کرد و گف: افتخار میدین بانو؟؟
بانو رو زیبا گفت.. جوری که به خودم لرزیدم و نفهمیدم چرا..
دستم رو تو دستش گذاشتم و گفت: من به خاطر مهتاب انواع رقص ها رو یاد گرفتم.. مهتاب عاشق رقصه و خب به تبعش منو مجبور به همراهی میکرد..
-مسیح به نظر میرسه تو واقعا ترکیبی از خواهر برادراتی..
به پیست رسیدیم و در حالیکه مقابلش قرار میگرفتم گف: آره… خب شاید یه جاهایی هم علایقشون رو دوست نداشتم اما اونا زورشون میرسید و مجبورم میکردن و بعد از یه مدت خودمم علاقه مند میشدم.. اگه تک فرزند بودم قطعا فقط تو حیطه شغلیم تسلط داشتم..
لبخند گرمی زد و شروع کردیم به رقصیدن.. اولین گام.. و بقیه اش ناخواگاه آمد..
نفس گیر بود.. حرکت همگام با مسیح در حالی که گرمای تنش کاملاحس میشد..
منو سامیار بارها و بارها باهم تانگو رقصیده بودیم و من حرفه ای شده بودم.. فک میکردم هیچی یادم نباشه امابا برداشتن اولین قدم مغزم تند تند فرمان میداد.. مسیح هم حرفه ای بود و همین باعث شد چند تا حرکت خاص تر رو باهم انجام بدیم..
متوجه اطرافم نبودم.. تمام حواسم پیش عطر خنکش بود که بوی نسیم بهاری و جنگل میداد و چشمای شکلاتی رنگش.. چشمام خیره تو چشماش بود.. اونم خیره تو چشمای من بود.. انگار چشماممون آهن و آهن ربا بودن که به جای چرخیدن هر جایی روی هم متمرکز میشدند.. کاملا ناخواسته..
با تموم شدن آهمگ ایستادیمو با شنیدن صدای جیغ و صوت و دست متوجه شدم خیلی وقته زوج های دیگه هم کنار ایستاده اند و مارو تماشا میکنندد.. دخترا متعجب بودند.. خودمم متعجب بودند.. پسرا اما شاد و شنگول شروع کردند به اذیت کردن مسیح که چرا رو نکرده بودی بلدی..
فقط گیسو یه جمله گف که عجیب به مذاقم خوش اومد: خیلی بهم میاین..
و من نباید لذت میبردم از این جمله اما بردم..
بعد از اون رقص عجیب و خارق العاده بلافاصله رو صندلی نشستم و مسیح هم طبق قولش خودش رو کنار من رسوند و پیش من نشست.. تا آخر شب نه من حرف زدم نه مسیح.. بعد از صرف شام از سپهر وبچه ها خدافظی کردیم و رفتیم.. مهمونی تا دو و سه شب ادامه داشت و دختر ها میخواستند بمونند..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا : 33

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

sety

اے کــاش عــشــقـღ را زبــان ســخــن بــود
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکمه بازگشت به بالا
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x