رمان انتقام خون

رمان انتقام خون پارت ۳۸

4.7
(166)

وارد آسانسور میشوم و دکمه طبقه همکف را میفشارم

از داخل آینه نگاهی به چهره‌ام می‌اندازم و شال قرمز رنگم را بر روی سرم تنظیم میکنم

با ایستادن آسانسور از آن خارج میشوم و با قدم های آرام به سمت در میروم

در را باز میکنم و پس از خروج به سمت ماشین میروم

آرمان داخل ماشین منتظرم است

در شاگرد را باز میکنم و بر روی صندلی مینشینم

لبخندی که بر لب‌هایم نشسته پررنگ تر میشود

_سلام خسته نباشی

نگاه مهربانش را به چشمانم میدهد

آرمان_سلام خانوم..سلامت باشی…خوبی؟

_خوبم تو خوبی؟

با لبخند جوابم را میدهد

آرمان_میبینمت خوبم

با لبخند نگاهش میکنم

_بریم؟

به سرعت چهره‌اش را مظلوم میکند

آرمان_بوس منو نمیدی؟

خنده آرامی میکنم و سرم را جلو میبرم

بوسه محکمی بر گونه‌اش و بعد بوسه کوتاهی گوشه لبش میزنم

عقب میکشم

چشمانش نورانیست زمانی که به سمتم خم می‌شود و بوسه محکمی بر روی لب‌هایم می‌گذارد

عقب می‌کشد و درحالی که استارت می‌زند با لبخند می‌گوید

آرمان_حالا بریم

در راه هیچ کدام حرفی نمی‌زنیم

نزدیک به یک ساعت بعد ماشین را کناری پارک می‌کند

همزمان پیاده میشویم و دست در دست هم وارد ساختمان می‌شویم

با آسانسور به طبقه مورد نظر می‌رویم و با ایستادن آسانسور به سمت مطب دکتر حرکت می‌کنیم

داخل مطب چند دقیقه‌ای منتظر میمانیم تا نوبتمان شود و بعد وارد می‌شویم

دکتر بعد پرسیدن حالم و اینکه مراقب خود هستم به من می‌گوید که بروم و بر روی تخت دراز بکشم

آرمان هم پشت سرم می‌آید و بعد از درآوردن مانتو و شالم کمک می‌کند بر روی تخت دراز بکشم

کمی بعد دکتر با لبخند وارد میشود

ژل را بر روی شکم کمی برجسته‌ام می‌زند و دستگاه را بر روی شکمم می‌کشد

با استرس دست آرمان را در دست می‌گیرم

کمی بعد صدای دکتر باعث می‌شود نگاهمان را به او بدهیم

دکتر_خب……………..حال دخترمون کاملا خوبه و کلی هم سرحاله

مبهوت به یکدیگر نگاه می‌کنیم

کم کم چشمانم به اشک می‌نشیند و قطره‌اشکی از کنار چشم میچکد و بین موهایم گم می‌شود

آرمان کم کم لبخندی عمیق بر لب‌هایش می‌نشیند و سر خم می‌کند

بوسه محکمی و طولانی بر پیشانی‌ام می‌زند و آرام زمزمه می‌کند

آرمان_عاشقتم هلما

آرمان عاشق دختر است و همیشه در بین حرفهایم میگفت دوست دارد دختر داشته باشد

کمی بعد صدای دکتر را می‌شنوم

دکتر_شکمت رو پاک کن بیاید اونور

از شدت شوک هیچ کدام حرفی نمی‌زنیم

آرمان با دستمال شکمم را پاک می‌کند و کمک می‌کند مانتو و شالم را مجدد بپوشم

خیلی سریع جلوی پایم زانو می‌زند و کفش‌هایم را هم میپوشاند

قبل از بلند شدن بوسه دیگری بر موهایم میزند

دستم را در دست می‌گیرد و همراه هم خارج می‌شویم و به سمت میز دکتر می‌رویم

دکتر بعد از چند توصیه کوتاه اجازه مرخصی میدهد و ما آرام از مطب و بعد ساختمان خارج می‌شویم

داخل ماشین نشسته‌ایم و مقصدمان خانه پدری آرمان است

مامان فرشته شب گذشته برای امشب دعوتمان کرده است

لبخند از لب هیچکدام‌امان جدا نمیشود

صدای آرمان باعث می‌شود نگاهم را به او بدهم

آرمان_هلما من خیلی خوشبختم…………..خدا خیلی دوسم داره که داره یه فرشته عین تو بهم میده

لبخندم عمق می‌گیرد

_دختر منم عین مامانش خوشبخته که تو باباشی

چیزی نمی‌گوید و تنها لبخند می‌زند

کمی بعد ماشین را جلوی در خانه‌اشان نگه می‌دارد و به سمتم میچرخد

آرمان_من یه چیزی اداره جا گذاشتم تو برو تو منم برم اونو بردارم سریع برمیگردم

سری تکان میدهم و بوسه محکمی به گونه‌اش میزنم

_زود بیا

او چشم کوتاهی می‌گوید

آرام از ماشین پیاده میشوم و او تا زمانی که کامل وارد نشوم همانجا می‌ایستد

حمایتت؟🥲✨️

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا : 166

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Ghazale hamdi

غزل نویسنده رمان های دیازپام & قانون عشق🦋 کاربر وبسایت رمان وان🦋
اشتراک در
اطلاع از
guest
37 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
saeid ..
7 ماه قبل

ستی هستی؟

sety ღ
پاسخ به  saeid ..
7 ماه قبل

هستم😁

saeid ..
پاسخ به  sety ღ
7 ماه قبل

وایستا الان می‌فرستم

saeid ..
پاسخ به  sety ღ
7 ماه قبل

رفتی 🥺😭😭

sety ღ
پاسخ به  saeid ..
7 ماه قبل

نه😁
نتم کند شده بودش🤦‍♀️🤦‍♀️

saeid ..
پاسخ به  sety ღ
7 ماه قبل

ممنون🥺

sety ღ
پاسخ به  saeid ..
7 ماه قبل

❤️

saeid ..
7 ماه قبل

#حمایت از غزل گلی 🥰🥺

sety ღ
7 ماه قبل

عالی بودش غزلی❤️😍
نمیتونم بهت اعتماد کنم و از اونجایی ک این پارت همه چیز گل و بلبل بود قاعدتا پارت دیگه یه بلایی سر هلما میادش🤣🤦‍♀️🤦‍♀️

saeid ..
پاسخ به  sety ღ
7 ماه قبل

تایید لطفا

sety ღ
پاسخ به  saeid ..
7 ماه قبل

نفس عمیق لطفا🤦‍♀️🤣

Newshaaa ♡
7 ماه قبل

#حمایت از غزلیی⚡🤍

تارا فرهادی
7 ماه قبل

وااای یه دخمل دارن کاش چشماش مثل هلما آبی باشه
مرررسی غزاله جونم😍💜

Fateme
7 ماه قبل

من حس میکنم ارمان سالم برنمیگرده
عالی بود🥲💜

مبینامرادی
7 ماه قبل

عالی بود خسته نباشی

نازنین
نازنین
7 ماه قبل

خسته نباشی غزل جونم

لیلا ✍️
7 ماه قبل

✨اکلیلی شدم✨

امیدوارم آرمین زهرشو نریزه😒

خواننده رمان
خواننده رمان
7 ماه قبل

قشنگ بود غزل جان
نکنه داداش ارمان تنها تو خونه باشه

Nushin
Nushin
7 ماه قبل

عالی بود بیب! خسته نباشی❤🌹

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
7 ماه قبل

احتمالا آرمان شهید میشه😂
اگه نشد من از علیرضا طلاق میگیرم

تارا فرهادی
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
7 ماه قبل

🤣🤣
بلوف خرکی🤣🤣

saeid ..
پاسخ به  تارا فرهادی
7 ماه قبل

دقیقا 🤣

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  تارا فرهادی
7 ماه قبل

😂
تارا بالاخره برای علیرضا تولد گرفتم🥲🙄

تارا فرهادی
پاسخ به  𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
7 ماه قبل

عه واقعا بسلامتی😍
ولی حقش بود براش نگیری🤣🤣

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  تارا فرهادی
7 ماه قبل

خودمم میخواستم تلافی کنم نگیرم ولی همه چی اوکی شده بود نمیشد نگیرم
چقدرم بنده خدا ذوق کرد🤣
برای اولین بار دستمو گرفت رقصیدیم😂

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  Ghazale hamdi
7 ماه قبل

😂😂😂😂

دکمه بازگشت به بالا
37
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x