رمان انتقام خون

رمان انتقام خون پارت ۳۱

4.4
(168)

راوی

امیر با یادآوری اینکه امشب مانند گذشته ها در کنار هم خوش می‌گذرانند لبخند بزرگی می‌زند و در را با کلید باز می‌کند

از حیاط تاریک میگذرد و سکوت خانه کمی متعجبش می‌کند

وارد خانه می‌شود و صدایش می‌زند

امیر_هلمااا…………….هلما کجایی تنبل خانوم

و باز هم سکوت است که نصیبش می‌شود

با خود فکر میکند حتما برای خواب به اتاقش رفته است اما نگرانی خانه کرده در قلبش نمی‌گذارد بی‌تفاوت باشد و آرام از پله‌ها بالا ميرود

پشت در اتاقش می‌ایستد و چند ضربه آرام به در می‌زند

امیر_هلما…………هلما؟

جوابی که نمی‌شنود در را آرام باز می‌کند و تخت خالی هیزمی می‌شود بر روی آتش نگرانی دلش

با عجله از پله‌ها پایین می‌رود و درهمان حال شماره‌اش را میگیرد

صدای زنگ موبایلش از داخل پذیرایی بلند می‌شود و او نگران تر از قبل چنگی به موهایش می‌زند و زیر لب می‌گوید

امیر_کجا رفتی آخه

میترسد بلایی بر سر خواهرکش آمده باشد که به سرعت از خانه خارج میشود

هرجایی که ممکن است رفته باشد را می‌گردد اما هیچ اثری از او نیست

مکان آخری که به ذهنش می‌رسد بهشت‌زهرا است اما آنجا هم کسی نیست و او با حالی خراب سرش را بر روی فرمان میگذارد

کمی بعد به سمت خانه می‌رود تا اگر دخترک به خانه برگشت او آنجا باشد

تا صبح پلک بر ردی هم نمی‌گذارد و نگرانی‌اش هر لحظه بیشتر می‌شود

اما آن ناشناس دخترک را به ویلایی خارج از شهر می‌برد

در تمام مدتی که او را به آنجا می‌برد با احتیاط رفتار می‌کند تا دخترک آسیب جدی نبیند

به ویلا که میرسد دخترک بیهوش را بر روی دستانش بلند می‌کند و وارد میشود

از پله‌ها بالا میرود و او را بر روی تخت یکی از اتاق ها میخواباند

پتو را بر رویش می‌کشد و از اتاق خارج می‌شود

در را قفل می‌کند و برای خواب به اتاق دیگری می‌رود

●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●●

آرمان

با صدای زنگ موبایلم چشمانم را باز میکنم و از لای پلک‌هایم موبایلم را پیدا میکنم

پس از وصل کردن تماس آن را کنار گوشم می‌گذارم و با صدایی خش دار و گرفته میگویم

_بله؟

ناشناس_سرگرد خوابی هنوز؟…………داره میشه لنگ ظهرا

با شنیدن صدای فرد پشت خط خواب از سرم میپرد و به سرعت بر سر جایم مینشینم

نگاهی به ساعت بر روی میز می‌اندازم

۹ صبح را نشان می‌دهد

هوف کلافه‌ای میکشم

_من روز جمعه هم از دست تو خلاصی ندارم…………….گفتم که صبر کن پرونده رو میدم به یکی دیگه……………….هنوزم تقاص کاری با زنم کردی رو ندادیا

با بیخیالی قه قه‌ای می‌زند

ناشناس_سرگرد بخدا اونقدر که فکر میکنی خنگ نیستم…………..تو فقط به صورت نمایشی میخوای پرونده رو بدی دست یکی دیگه ولی خودت پیگیری میکنی……………..راستی از زنت خبر داری؟،یه فیلم برات فرستادم میتونی اونجوری ازش خبردار بشی

می‌گوید و بی‌توجه به بهت من به تماس پایان میدهد

با پیچیدن صدای بوق‌های ممتد در گوش‌هایم به خود می‌آیم

به سرعت موبایلم را باز میکنم و وارد واتساپ میشوم

کمی طول می‌کشد تا ویدئو دانلود شود و با پلی شدن آن نفس در سینه‌ام به تقلا می‌افتد

هلما بر روی تختی خوابیده است و تنها چیزی که کمی خیالم را راحت می‌کند قفسه سینه‌اش است که منظم بالا و پایین می‌رود

نمی‌خواهم باور کنم

نمی‌خواهم باور کنم هلما پیش آن بیشرف‌ است

اگر تهدیدش را عملی کند دیگر چیزی از من باقی نمی‌ماند

با وحشت از روی تخت بلند میشوم و به سرعت لباس‌هایم را تعویض میکنم

آنقدر نگران هستم که نمی‌فهمم چه چیزی را با چه چیزی عوض میکنم و درآخر با برداشتن موبایلم از اتاق خارج میشوم

پله‌ها را دوتا‌یکی پایین میروم و بی‌توجه به سوال‌های مادرم کوتاه می‌گویم

_نگران نباش زود برمیگردم

سوار ماشینم میشوم و با سرعتی وحشتناک به سمت خانه آنها میروم

به هیچ وجه دلم نمیخواهد باور کنم او خانه نیست

از کنار ماشین ها میگذرم و بوق های پشت سر همشان را به جان میخرم

بعد از نیم ساعت ماشین را کناری پارک میکنم

به سرعت پیاده میشوم و با قدم‌های بلند به سمت خانه میروم

دستم را بر روی زنگ می‌گذارم و وحشت‌زده پشت هم آن را میفشارم

کمی بعد در بی‌هیچ حرفی باز میشود و من با دو طول حیاط را طی می‌کنم

جلوی در دلم میخواد هلما ایستاده باشد اما حضور امیر و چشمان سرخش خط ابطال می‌کشد بر روی تمام باورهایم اما باز هم با امیدواری میپرسم

_هلما خونست؟………..‌.خونست دیگه؟ اره؟

سکوت و کنار کشیدنش از جلوی در تمام بدنم را میلرزاند

امیر_بیا تو

کفش‌هایم را از پا بیرون می‌آورم و وارد میشوم

او در خانه را می‌بندد و به سمت پذیرایی می‌رود

دنبالش روانه میشوم و با صدایی که لرزش را به زحمت کنترل میکنم می‌گویم

_هلما کجاست؟…………..بگو که خونست

و او درحالی که بر روی مبل می‌نشیند با صدای خش داری جواب میدهد

امیر_دیشب رفتم مامان و بابام رو برسونم خونه،وقتی برگشتم هلما نبود………..هرجایی که فکر میکردم باشه رو گشتم اما نبود…………….حتی گوشیشم خونست

بر روی یکی از مبل ها آوار میشوم و سرم را بین دستانم می‌گیرم

_وای……………وای،وای………….

ذهنم درست کار نمی‌کند تنها چیزی که می‌خواهم حضور او در اینجاست

حمایت؟🥺🥲

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 168

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

Ghazale hamdi

غزل نویسنده رمان های دیازپام & قانون عشق🦋 کاربر وبسایت رمان وان🦋
اشتراک در
اطلاع از
guest
40 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
8 ماه قبل

اولین کامنتتت😎

لیلا ✍️
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
8 ماه قبل

ورپریده بوی گندم رو خوندی ؟

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  لیلا ✍️
8 ماه قبل

نه بعد کلاسم میخونم
۶ دقیقه دیگه کلاسم شروع میشه🤣🤣

تارا فرهادی
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
8 ماه قبل

جیییییغ😡😡

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
پاسخ به  تارا فرهادی
8 ماه قبل

ههه🤓

Newshaaa ♡
8 ماه قبل

حمایت از غزلییی🥲❤

Newshaaa ♡
پاسخ به  Ghazale hamdi
8 ماه قبل

😊😍

لیلا ✍️
8 ماه قبل

یعنی کی پشت این قضایاست بدجور کنجکاوم..

عالی بود غزل جان😍🤗

تارا فرهادی
8 ماه قبل

امیرم خیلی مهربونه ها🥺🥺
زیبا بود غزلی جونم😘🧡🧡🧡

𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
8 ماه قبل

خب خب بلک لیست من در هر رمان

قلب بنفش اراز و آریانا

بامداد عاشقی آریا

شاه دل کیوان

بوی گندم امیر

انتقام خون آرمان

🤣

تارا فرهادی
پاسخ به  𝒵ℴℎ𝒶 🥹🤍
8 ماه قبل

همین الان هیچی نشده کیوان بدبخت و بلاک کردی🤣🤣🤣

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
8 ماه قبل

عالی بود غزل جون ❤🥰

𝒮𝒾𝒮𝒾 ‌
پاسخ به  Ghazale hamdi
8 ماه قبل

مرسی عشقم🙏🫂🥰

saeid ..
8 ماه قبل

#حمااایت از غزل جون
قلمت زیبا و قشنگه غزلی
موفق باشی 😊

Fateme
8 ماه قبل

دیگه مطمئن شدم کار داداشش نیست
عالی بود غزلیی
حمایت

Fateme
پاسخ به  Ghazale hamdi
8 ماه قبل

😂❤️

خواننده رمان
خواننده رمان
8 ماه قبل

ممنون غزل جان بابت پارت گذاری منظمت چرا دیازپام و قانون عشق رو نمیذاری

نازنین
نازنین
8 ماه قبل

خسته نباشی عالی بود

Fatemeh
Fatemeh
8 ماه قبل

دستت درد نکنه عالی بود

FELIX 🐰
8 ماه قبل

عالی بود👏👏👏👏

saeid ..
8 ماه قبل

ادمین ستی کجا هستی 🤣

sety ღ
8 ماه قبل

من تو خماریم غزلی🥺🤣🤦‍♀️

عاالی بودش😘❤️

𝓗𝓪 💫
8 ماه قبل

حمایت از نویسندگان

𝑯𝒂𝒅𝒊𝒔𝒆𝒉🕸
𝑯𝒂𝒅𝒊𝒔𝒆𝒉
8 ماه قبل

ببخشید عزیزم قصد جسارت ندارم.
اما برام ،سواله علت اینکه این همه نقطه میزاری چیه؟بخدا یاد امتحانات میوفتم😮‍💨 اونم جای خالی.

𝑯𝒂𝒅𝒊𝒔𝒆𝒉🕸
𝑯𝒂𝒅𝒊𝒔𝒆𝒉
پاسخ به  Ghazale hamdi
8 ماه قبل

اهااااا مرسی عزیزم که گفتی💗💗💗
اصلا فکرم نرسید.به هر حال موفق باشی گلم

دکمه بازگشت به بالا
40
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x