رمان حس خالص عشق

رمان حس خالص عشق پارت ۵

4.1
(81)

چشم هایم رو به سختی باز کردم . جلوی آیینه رفتم و دستی به جای زخمم زدم …
خیلی درد میکرد … شکلش نشون میداد عفونت کرده …
یاد دیروز افتادم . بغضِ توی گلوم شکست ، حس میکردم دیگه هیچکس توی دنیا نمونده که براش ارزشی داشته باشم …
دیگه بود و نبودم برای هیچکس مهم نیست .

درب اتاق رو با ترسی باز کردم ولی خداروشکر کسی خونه نبود .
مثل ارواح توی خونه راه میرفتمو گریه میکردم ،حتی نمیدونستم باید چیکار کنم ؟؟
دیگه حتی انگیزه ای برای خودکشی ندارم ، چون کسی قرار نیست اهمیت بده .
قرار نیست برای کسی مهم باشه که من با خودم چیکار میکنم !

اون …. اون … امیر بی غیرت ،اگه قرار بود این کارو با من بکنه …. چرا نذاشت همون روز کار خودمو تموم کنم ….؟؟؟؟

چرا همه توی این دنیا میخوان منو آزار بدن ؟؟؟ چرا حتی خدا هم دلش برای من نمی سوزه ؟؟؟

کوله پشتی صورتیم رو برداشتم و وسایل مورد نیازم رو جمع کردم ، چیز زیادی برای بردن نداشتم ، چیزی برام نمونده بود… نمیدوستم تصمیمی که گرفتم درسته یا نه ؟؟؟ ولی حداقل بهتر از اینه که هر روز کتک بخوری ، حرف مردمو بشنوی ، خبر عقد تنها عشق زندگیت رو بشنوی ، …

بالاخره تصمیمی گرفتم برم کوچه باغ ، همون کوچه باغ لعتنی که چند روزی پیش باید جنازمو اونجا پیدا میکردن …. کناره درختِ کوچه باغ .

طناب دار هنوز به درخت آویزان بود . به ندرت آدم از این کوچه باغ رد میشه
منو و امیر هم بخاطر همین اینجا رو برای قراراموم انتخاب کردیم

بین دوراهی مونده بودم … توی این شهر کسی به دختر ۱۹ ساله که تا کلاس ششم بیشتر درس نخونده کار نمیده ، حتی نمیدونم کجا قرار برم …. یا باید خودمو از این دار آویزون میکردمو به این زندگی فلاکت بار تمومی میدادم یا باید میرفتمو به زندگی فلاکت بارم ادامه میدادم ….

از شاخه درخت بالا رفتم به طناب رسیدم ، با ترسی که تمام وجودم رو در بر گرفته بود طناب رو دور گردنم انداختم …

باید تموم میشد ، من تا اخر عمرم نمیتونستم زندگی کنم …. تقدیر زندگینو منو هر کسی میتونست بخونه … یا زیر کتکای بابام جون میدادم یا اگر فرار میکردم از گشنگی میمردم یا خیلی بلا های دیگه که سر دخترای بی خانمان میاد….

– قصد دار زدن خودتو داری یا من اشتباه برداشت کردم ؟؟؟!!!

با صدای طرف شوکه شدم …
اهههه ، این دیگه از کجا پیداش شده بوددد .
فیزکو ، البته اسم اصلیش که این نیست ، به قول خودش اسم کاریشه .
اگر بخوام بهتر معرفیش کنم …. مواد فروش محل ؟؟ ساقی محل ؟؟ یا همچین چیزی . بابام همه مواداشو از این یارو میگیره .

نفس نفس میزدم ، بدون توجه بهش سعی کردم دوباره به افکار خودم برگردم ، حداقل نمیخوام موقع مرگم این یارو پیشم باشه .

– چیه ؟؟ دیگه مارو آدم حساب نمیکنی ؟؟ اسمت که مث خودم بد در رفته ، مث همیم دیگه نه ؟؟

حرفاشو با خنده میزد و همین رو مخ تر بود ، همینجوری درد چشمم آزارم میداد ، همین یکی رو کم داشتم .
قلبم داشت از جاش کنده میشد با صدایی آروم مخاطب قرارش دادم. …

– به نظرم اول از چیزی که شنیدی مطمئن بشی و بعد حرف بزنی بهتره، نه ؟؟؟
من مث تو عوضی نیستم ، مواد بدم دست مردم ، زندگیشونو سیاه کنم .

– اها ، فکر نکنم زندگی تو بخاطر موادای من سیاه شده باشه ، شده ؟؟؟
واقعا میخوای بخاطر سیاه شدن زندگیت خودتو حلق آویز کنی ؟؟؟
مگه قبلا زندگیت چه رنگی بوده ؟؟؟ حتما مث رنگین کمون .

جملش پر از تمسخر بود …
عصبانیت تمام وجودم رو گرفت …

– میدونی زندگی کیو سیاه کردی؟؟ زندگیه منه بدبخت !
زندگی من که حتی خدا هم از اون بالا براش سر تکون میده و تاسف میخوره براش !
منه بدبختم ، من !
من خودمو خلاص میکنم از این زندگی … تمومش میکنم ، فقط تموم بشه!

صدام انقدر بلند بود که انعکاسش رو توی کوچه باغ شنیدم …

فیزکو هم انگار چه شخص مهمی بودم ، چرا سعی داشت منو منصرف کنه ؟؟

– میدونی چیه ؟؟؟ اگه تو واقعا انقدر ضعیفی که میخوای اینکارو بکنی ، انجامش بده.
چرا بجای این که جا بزنی به فکر این نیستی که بری ؟؟ اینم حتما کیفته ، وسایلتو جمع کردی نه ؟

اشاره ای به کیفم کرد

– پس حتما تو نظرت بوده که فرار کنی ، میتونی یه کار پیدا کنی ، شاید اولش خوب نباشه . ولی میتونه جواب بده .

– نمیدونم واقعا چرا میخوای منصرفم کنی ، ولی من یه بار منصرف شدم ، خیلی پشیمون شدم .

انگار که خودمم دلم نمیخواست این کارو کنم ، میترسیدم ! ترس ….. اگه نبود من خیلی زودتر اینکارو میکردم

اشک مثل بارون از چشمم میومد

– بعدشم کی به من کار میده ؟؟
از کجا کار پیدا کنم ؟؟
حتی نمیدوم برای کار پیدا کردن کجا باید برم ؟؟؟

فیزکو مکثی کرد ..

– من برات کار جور میکنم

از تعجب اخمام توهم رفت ، ینی چی ؟؟

– چه کاری ؟؟؟

– ببین برات کار جور میکنم ، فقط از این درخت پایین ….

حتما برای دلخوشی من میگفت …

– قسم بخور برام کار جور میکنی

– بابا قسم میخورم،تو فقط بیام پایین ….

نظرتو برام بنویس ❤️ برام خیلی با ارزشه 😍

بچه ها خبر براتون دارم ، از پارت های بعدی قرار اتفاق های باحال تری توی زندگی اسرا بیوفته ، منتظر باشید 😃

و همینطور ممنونم که این رمان رو میخونید ، امیدوارم خوشتون بیاد و تا آخرش رو دنبال کنید 🙃😘

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا : 81

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

HSe

هلیا هستم ...نویسنده رمان حس خالص عشق ماه گرفتگی نیویورک سیتی خوشحال میشم یه سری به رمان هام بزنی😊❤️
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
بی نام
9 ماه قبل

سلام عزیزم من فقط این پارت روخوندم خیلی خوب بود پرقدرت ادامه بده

sety ღ
9 ماه قبل

لابد دختره میره تو کار خلاف🤦‍♀️🤣

HSe
HSe
پاسخ به  sety ღ
9 ماه قبل

معلوم نیست 😁🤷‍♀️ ولی توصیفی که از شخصیت اسرا شده اینه که ترسو هست . ولی باز مشخص نیست ..🙂

دکمه بازگشت به بالا
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x