رمان کاوه

رمان کاوه پارت۴۶

4.3
(24)

از پله ها آرام پایین آمدم و چون چیدمان مبل ها طوری بود که پشت به پله ها بود کسی مرا ندید

به پله آخر رسیدم و پایم را با احتیاط روی پارکت ها گذاشتم

دنبال یه آشنا گشتم
به عقب نگاه کردم و دم در ورودی سهیل ایستاده بود و به گوشی اش خیره بود

با نگاهی به مهمانان و کندن پوست لبم به سمتش را رفتم

ضربه آرامی به دستش زدم تا توجه اش را جلب کنم که بشدت دستم را پس زد
لب از حصار‌ دندان هایم خارج کردم و آرام گفتم:

_ من نمی شناسم

پرید وسط حرفم و با غیض لب زد :

_ به من چه ها؟ به من چه ربطی داره؟

بعد هم نگاه تندش را از من به گوشی اش دوخت

_ بدرک!

خواستم سمت مهمانان بروم و از در آشپزخانه رد شدم
با صدا زدن های نرگس برگشتم داخل آشپزخانه

_ چی میگی؟

با اخم گفت:

_ کجا سرتو انداختی میری؟

_ داره حوصلم سر میره اینم‌نمیاد بگه کی ان اینا؟

نرگس _ خا بیا بگم بهت

با کله کشی از ورودی آشپزخانه عین دو کنجکاو شده بودیم

نرگس با اشاره سعی کرد بفهماند که نزدیک شوم
سرم را با فاصله بالای سرش قرار دادم

اشاره ای به چهار زن کنارهم نشسته کرد و گفت:

_ اون انجمن رو می بینی؟ اونا روسای جنگن !
هر دعوایی فتنه ای تو فامیل پدریت صورت می گیره سر منشا اصلیش عمه هاتن

زن اول که تپل تر از چهار نفر دیگر بود چشم های مشکی داشت و موهای رنگ شده طلایی
سفید پوست بود و رژ قرمزی هم زده بود با آن خط چشم کلفتش!

نرگس _ اون اسمش شهناز و خیلی کلاس میاد اگه باهات دست نداد ناراحت نشو یذره شعورش پایینه

زن دوم هم تپل بود اما نه به اندازه شهناز !
او پوست گندمی داشت و چشمانش مشکی و آرایش کمی هم داشت
موهای فر قهوه ای اش از شال بیرون ریخته بود و داشت پرتقال پوست می کرد

نرگس _ اون اسمش مینا و عمه کوچیکته نسبت به بقیه بهتره یعنی اون ایده جنگ میده و بقیه اجرا میکنن به ظاهر مظلومش نگاه نکن زلزله ایه!

زن سوم لاغر بود و چشم و مو مشکی
آرایشش فجیع!
حتی لباسی هم که به تن داشت اگر نمی پوشید چیزی سنگین تر بود .

نرگس _ اون عجوزه خیلی زرنگه کاوه ینی یه چیزیه که اوففف خیلی باهاش حرف نزن که از حرفات حرف در میاره آها اسمش سودابه و تا الانم ازدواج نکرده

و بعد با خودش گفت:

_ کسی ام مغز خر نخورده اینو بگیره

با تعجب به او نگاه کردم :

_ عوضی عمه هامنا!

نرگس _ برو بینم باوو خب بعدش اون آخری رو می بینی ؟ خیلیم ساکته کاش همیشه اینجور لال باشه

زنی با موهای زرد !
چشمان آبی روشن و رژ قرمز و مژه های بلند که عین دم طاووس بود !

صورت عین گچش را هی کج و کوله می کرد و هیکل جوری داشت
عین گلابی!

همانطور خیره به عمه ام به نرگس گفتم:

_ فک‌کنم اون از همه عجوزه تر باشه نه؟

نرگس لایکی بالا آورد و لب زد :

_ آنابلو که میشناسی؟ عمت نمونه زنده اونه

_ اسمش چیه؟

نرگس _ میگن اسمش ثریاس چشاش همرنگ دریاس

خندیدم و گفتم:

_ خاک تو سرت

صدای سهیل از پشت سر باعث شد گردن های کج شده مان را راست کنیم

سهیل _ خواستگار که نیومده اینجوری دید میزنین؟

نرگس _ از کجا معلوم؟ اون هنده جگرخوار با اون دختره سوسکیش واسه تور این قناس اومدن

در یک جمله هم مرا تخریب کرد هم فک و فامیلم را !

سینی پر استکان کمر باریک کرد و چای ریخت

سینی سنگین را به دستم داد و دستانش را به هم مالید و گفت :

_ آروم قدم برمیداری کلتو میندازی پایین بزن تو گوشت لپات سرخ بشه

سهیل _ نرگس نرگس نرگس نرگس

نرگس پنجمش را با دمپایی سمت نرگس حواله کرد و گفت:

_ بیا برو سیاوش کارت داره

همان لحظه سیاوش وارد آشپزخانه شد
سینی چای را سهیل گرفت و برد

روی صندلی نشستم و رو به سیاوش گفتم :

_تو چطوری اینو تحمل میکنی؟

دستانش را با حوله خشک کرد و گفت :

_ این همیشه از روی مخ من رفتن تغذیه میکنه یه امروز من درگیرم دیگه تحمل کنین

نرگس چشم غره ای رفت و توپید:

_ خواهرتم خجالت بکش!

سیاوش حوله را روی میز انداخت و سریع لپش را کشید

آنقدر محکم کشید که رد انگشتانش قرمز شد روی صورت نرگس

رو به من گفت :

_ پاشو بریم معرفیت کنم

همراه سیاوش وارد سالن شدیم
اولین کسی که توجه اش سمتم جلب شد همان عمه ثریا بود

استکان چایش را روی میز گذاشته و مات و مبهوت خیره من شد
ضربه به سودابه زد و اوهم به مینا و در آخر شهناز با نگاه خواهرانش توجه اش سمت من جلب شد

هر‌چهار نفرشان از جا بلند شدند

شهناز جلو آمد

ناخن های مانیکور‌شده اش را صورتم کشید
قطره اشکش را با انگشت اشاره اش گرفت

آرام سلامی کردم که خودش را آغوشم انداخت و گفت :

_ سلام عزیز عمه خوش اومدی

خودش را جدا کرد و صورتم را با دستانش قاب کرد و ادامه داد :

_ ماشاءالله عین ماه میمونه دور چشات بگردم عمه ثریا چشماش به تو رفته

زر میزد چشمانم به مادرم رفته بود!

سه نفری جلو آمدند و همه باهم بر سر آوار شدند
بین عمه هایم گیر افتاده بودم و نرگس در آشپزخانه تخمه می شکست و لبخند می زد به وضعیتم

از بوی کرم خفه شده بودم و صورتم پر از رد بوسه های قرمز و صورتی

بلاخره خانومی که تا الان گوشه ای نشسته بود گفت:

_ بزارین بشینه خسته شد بچه

هرچند نشسته هم از من کار‌ می کشیدند
مینا گوشی را درآورد و عکس های تکی و دسته جمعی گرفت و همانجا پست و استوری کردند

بین چهار زن نسبتا تپل من حکم بوقلمون داشتم !

سهیل استکان ها را جمع کرد و بی توجه به التماس نگاه من رفت

با ورود مهمانان جدید راه فرارم باز شد

دم در کنار سهیل ایستادم
آستین هایم را مرتب کردم و گفتم:

_ اینا که میان کی ان؟

سهیل دستش را به یقه لباسم رساند تا صافش کند و گفت :

_ زن و بچه های داییت

تکیه اش را از دیوار برداشت و در را باز کرد

زن لاغری با پوشش عادی و آرایش خیلی کمی داخل شد و بعد یک دختر حدودا هجده ساله با یک دختربچه

تا ساعت هشت خانه پر شد و هوای خانه گرم شده بود
داشتم خفه می شدم !

یک سالن دیگر بود که میز بزرگ و درازی وجود داشت

متین هم رسید و دلم می خواست خفه اش کنم بخاطر اینهمه دیر آمدنش

بشقابی برداشتم و بی حوصله از هر چیزی برمی‌داشتم
حتی نگاه نمی کردم چه بر می دارم!

به دور از همه روی مبلی نشستم
حس فامیل دوری را داشتم که در عروسی تنها بود
همه باهم حرف می زدند و هم را می شناختند اما من فقط چند نفرشان را

شاید هم بیشتر به خاطر رفتارهای سهیل ناراحت بودم
بخاطر دیر آمدن متین
بخاطر تیکه زن دایی کوچکم که نمی دانم از کجا گذشته ام را فهمیده بود
خیلی نه فقط ماجرای زندانم را علنا اعلام کرد تا هرکس نفهمیده بفهمد
پدر و مادرم هم درگیر بودند به هوای اینکه سهیل پیشم هست !

ماکارونی هارا قورت می دادم اما انگار گردو قورت می دادم

بلاخره مهمانی تمام شد و جز عمو مهدی و متین و سیاوش و خانواده اش باقی همه رفتند

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 24

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨

«یـٰا مَن لـٰا یُرجَۍ اِلـٰا هُـو . . :» ای آن که جز او امیدی نیست . . 💚🌱!
اشتراک در
اطلاع از
guest
8 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا ✍️
3 ماه قبل

عکس پروفت خیلی قشنگه😍 واقعاً پارت زیبا و دل‌چسبی بود🤩 طنزش خیلی خوبه😂 چرا حس کردم نرگس توی رمان خودتی😅 به خصوص اون خا گفتن‌هاش🤣

سهیل چه‌قدر آتیشیه، چشه این؟🤨 واقعاً حق با نرگسه عمه‌ها که جمع بشند یه انجمن خطرناک تشکیل میدن و همه چیز رو به‌هم می‌ریزند🤣

آلباتروس
3 ماه قبل

😂😂😂طنز باحال سرگرم‌کننده
دمت گرم خداقوت بهت

Batool
Batool
3 ماه قبل

خیلی عالی بود فوق العاده خصوصا تو معرفی عمه ها ولله عمه ی های منم اتم خاموش خدا میدونه اگه منفجر بشن هست ونیستو نابود میکنن 🤣🤣🤣ماشالله دوقول برا خودت ساختی یعنی دقیقا نسخه ی دومت تو رمان کاوس ای شیطون بدجور عمه های این بیچاره رو تخریب کردی انگار مدیران سازمان مللو معرفی میکردی 😊😅😅😅سهیل چرا همچین میکنه دلم برا کاوه سوخت گناه داره مرسسسی عزیزدلم خسته نباشی خیلی قشنگ بود 😍😍😍😍

Batool
Batool
پاسخ به  𝐍𝐚𝐫𝐠𝐞𝐬 𝐛𝐚𝐧𝐨𝐨
3 ماه قبل

خواااااهش گلم
چقدر هم خوبه نرگس هرجا منم که از خدامه‌😁 آره آفرین نویسنده بانو خوووب حالشو بگیر اون سهیل نسخه قدیم برگردون جدیده اعصاب خرکنه 🤨🤣🤣

دکمه بازگشت به بالا
8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x