رمان بامداد عاشقی

رمان بامداد عاشقی پارت ۲۲

4.1
(51)

برخلاف تصورم که فک میکردم آریا هم قراره بیاد نبود..دیگه اون شور و شوقی که واسه اومدن داشتم رو نداشتم..معلوم نبود چه مرگم بود
کنار بچه ها پیش پروانه نشستم و ی‌ پتوی مسافرتی نازکی رو روی پاهام انداختم..همه مشغول حرف زدن بودن،با آرنج زدم تو پهلوی پروانه که خواست آخش بره رو هوا ولی خب آبرو داری کرد
-چته وحشی..لگد میندازی
-کوفت..از وقتی آتوسا رو دیدی من فراموش شدما چرا تنها اومدی
-به جون تو خونه نبودم باهم بریم..بابا سر راهش رسوند
-به جون من چرا قسم میخوری..به جون خودت قسم بخور
-اه اه چه خودشم تحویل میگیره
مکالمه ما بین خودمون و کاملا آروم بود
سارا بلند شد از داخل ساک دستی که آورده بود ی نایلون بیرون کشید..تخمه ها رو ریخت توی بشقاب و جلوی هر کی ی دونه گذاشت
-حداقل یکم تخمه بخوریم تا اومدن اون آریای نکبت مگه قراره از گشنگی بمیریم
گفت تا اومدن آریا..؟
نور امیدی توی دلم روشن شد..
گیتاری که کنار وسیله ها بود نظرمو‌ جلب کرده بود
پارسا:بیاین بازی کنیم..حوصلمون سر رفت
نازنین:لابد دوباره فوتبال نه بابا خسته شدیم هر وقت اومدیم بیرون فوتبال بازی کردیم
پارسا: مشاعره چطوره؟
دستامو کوبیدم بهم و گفتم
-عالیه
آتوسا: مشاعره بمونه وقتی داداشم اومد.. اون عاشق مشاعره اس
سارا: توام با این داداشت
-داداشم چشه مگه
دنیز توی جمع ساکت بود و کسرا از اونم ساکت تر..
پروانه گفت
-جرعت حقیقت بازی کنیم
سارا دستشو جلو و آورد و گفت
-بزن قدش..عالیه
پروانه به تبعیت از اون دستش رو زد که خنده ی جمع رفت رو هوا
نازنین: تو هنوزم بزرگ نشدی سارا
از ما بین حرفاشون فهمیدم از بچگی باهم دوست بودن
مازیار بطری آورد جلو و گذاشت وسط
مازیار: جر زنی نکنید..جرعت گفتین دوباره زیرش نزنید
و به نازنین با چشم هاش اشاره کرد شاید قبلا بازی کرده بودن جر زنی کرده بود
با دستش بطری رو چرخوند و نشست سر جاش..بطری بین پارسا و مازیار بود
پارسا همین که خواست بپرسه صدای گوشی آتوسا بلند شد شد که پیامک اومد
نگاهی انداخت و رو به جمع گفت
-آریاس..داره میرسه پس بیخیال بازی پاشین شام رو آماده کنیم..بعد شامم بریم مشاعره
همه موافقت کردن انگاری جز سارا و پروانه بقیه از سر بی حوصلگی میخواستن بازی کنن
شام قرار بود سالاد الویه بخوریم..خیارشور و گوجه خرد کردیم گذاشتیم توی سفره یکبار مصرف به همراه دوغ و نون باگت
همین طور که در حال آماده کردن بودیم دنیز همیشه ساکت گفت
-عه آریا اومد..
و سری تر از همه از جاش بلند شد
دوباره تپش قلب گرفتم نزدیک که شد قبل از خودش بوی عطرش اومد..
برگشتم به طرفش و شک ندارم با دیدنش توی اون لباس های اسپرت قلب ضعیفم از بین رفت.
آریا هیچ وقت لباس اسپرت نمیپوشید
همیشه کت و شلوار بود
ی شلوار لی مشکی و تیشرت طوسی واقعا بهش میومد
تا به خودم بیام همه بلند شده بودن سری بلند شدم و مثل همه سلام دادم.. ولی درونم غوغایی به پا بود
این وسط کلمات دنیز سوهان روحم بود
دنیز: بیا آریا جان..اینجا بشین
و به کنار خودش اشاره کرد و از همه بدتر این بود آریا قبول کرد..
چرا انتظار داشتم قبول نکنه..
همه نشستن.. ولی کسرا بدون شام خدافظی کرد و رفت..نه تو بحث ها شرکت کرد و نه بیشتر موند..
معلوم نبود چرا اومده اصلا..شاید میخواست تا آریا میاد دنیز تنها نباشه..

(حمایت فراموش نشه که بهم انرژی میده🙂)

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا : 51

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

saeid ..

نویسنده رمان های بامداد عاشقی،شاه دل و آیدا
اشتراک در
اطلاع از
guest
10 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Fatemeh
Fatemeh
9 ماه قبل

خیلیییییییی کمه تو رو خدا حداقل میرن بیرون تموم بشه اینجوری نمیشه ها

Fatemeh
Fatemeh
پاسخ به  saeid ..
9 ماه قبل

🥰🥰🥰😍😍 مرسیییی زودتر بزار 😊

Newshaaa ♡
9 ماه قبل

عااالی موفق باشیی💕😍

لیلا ✍️
9 ماه قبل

خسته نباشی عزیزم پارت‌ها رو یکم طولانی‌تر کن😊

Fateme
Fateme
9 ماه قبل

عالی بودد

دکمه بازگشت به بالا
10
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x