رمان آتش

رمان آتش پارت 16

4.4
(164)

# راوی

آترا زود تر از مسیح وارد ویلا شد و به سرعت به اتاقش پناه برد..
از رامسر تا ویلا خودش را لعنت کرد ک خوابیده.. آخر او که خوب میدانست اثرات بدون قرص خوابیدنش را..
نمیخواست کسی راجب زندگی اش بفهمد.. دوست نداشت کسی بهش ترحم کند.. و حقیقت این بود ک داستانش دل سنگ را هم آب میکرد..
مسیح با کمی فاصله از او به داخل رفت..
به دنبال آریسا در جمع چشم چرخوند اما اورا ندید..
به سمت پله های ماپیچ رفت تا اورا در اتاقش پیدا کند.. وسط پله ها دانیار را دید ک بغ کرده گوشه ای در هال طبقه دوم نشسته است..
سمتش رفت و دستی به شونه اش زد: هی مرد.. چی شده؟؟
دانیار خوب نبود.. از یکی از دوستان دختر بازش شنیده بود دوست دختر قبلی اش از کسی حامله شده و میگویید کار دانیار است.. البته همان رفیقش اوضاع رو راست و ریست کرد و بعد به دانیار گفت اما همین خبر برای دانیار تلنگری بود.. احساس میکرد شبیه خانواده ای ک از دستشان فرار کرده شده است..
حالش از خودش و کثافت کاری هایش بهم میخورد.. شاید بالاتر رفتن سنش باعث شده بود دیگر حوصله ادا و اطوار های هرزه های دور ورش را نداشته باشد.. بیشتر از هر وقت دیگری دلش زندگی آرامی میخواهد مث لهمان ها ک در فیلم ها و کتاب ها یاد میشود..
+ هیچی مسیح.. کم کم دارم به حرفایی ک زدی میرسم..
مسیح لبخند یه وری ای زد.. دانیار را برادرش میدانست و بشدت از سر به راه شدنش خوش حال شد.. میدانست دانیار خیلی زود آدم میشود و یه زندگی برای خود تشکیل میدهد و عجیب بود که در ذهنش زن دانیار را آریسا تصور کرد؟؟ به نظرش عجیب بهم میآمدند..
– ببینیم و تعریف کنیم.. دانی آریسا کجاست؟؟
+ تو اتاقشه فک کنم.. میخواست بره حموم..
به سمت اتاق آریسا و آرام و تقه ای به در زد..
با شنیدن بیا توی آریسا وارد اتاق شد..
آریسا جلوی میز نشسته بود و موهایش را خشک میکردند.. به حجاب اعتقادی نداشت اما بی بند و بار نبود حتی در روابطش با دوست پسرهایش هیچ کدام دستش را لمس نکرده بودند.. در اصل هیچ کدام از دختر ها اهل شال و روسری سر کردن نبودن اما همیشه لباس های پوشیده می پوشیدند.. البته به جز آترا.. تا قبل از استفاده اش از کلاه گیس از شال یا کلاه های پارچه ای استفاده میکرد و موهایش را میپوشاند و دلیلش چیزی جز سامیار نبود.. وگرنه آن نفس شیطان آن زمان ها به حرف کسی گوش میداد؟!
مسیح با گفتن با اجازه ای روی تخت دونفره نشست..
آریسا با لبخند ملیحی گف: چیزی شده مسیح؟؟؟
مسیح نفس عمیقی کشید.. برایش کمی صحبت کردن سخت بود..
– آریسا لطفا هر چیزی ک میگم بین خودمون بمونه و صداش رو پیش هیچ کس حتی آترا در نیار.. من فهمیدم تو این مدت ک تو از بقیه دخترا با آترا صمیمی تری برای همین اومدم پیشت..
آترا با کنجکاوی و کمی تعجب گف: چیزی شده؟؟
و مسیح تمام اتفاقات درون ماشین را برایش تعریف کرد..
آریسا با هر کلمه ای ک مسیح میگفت غمگین و غمگین تر میشد و دلش میگرفت برای بهترین دوستش.. چقدر نفس تنها و از همه دور شده بود..
– آریسا بهم بگو.. قضیه چیه؟؟
+ببین مسیح من به آترا قول دادم همه چی بین خودمون بمونه.. حتی دخترا هم خیلی از جرئیات داستان خبر ندارن.. اما چون با کارن آشنایی داری حتما میدونی ک خانواده اش توی آتش سوزی مردن درسته؟؟
مسیح سری به نشونه نه تکون داد.. – کارن یه مدت غیب شد و بعدش فقط گفت همه خانواده اش فوت شدن و درگیر بوده..
+ خب اونا تو یه آتیش سوزی میمیرن.. تو اون آتیش سوزی هیچ کس به جز نفس و کارن و سامی زنده نمیمونه و نفس اونموقع بهش یه شوک عصبی شدید وارد میشه و یه سکته رو تو 18 سالگیش رد میکنه و ریه چپش و از کار میافته.. ریه راستشم از وقتی به دنیا اومد ضعیف بود..
آریسا تند و ضربتی اینهاررا گفت تا مبادا پشیمان شود..

مسیح مات ماند.. حس کرده بود این دخترک ک رفتار سرد و خشکی دارد باید درد بسیاری کشیده باشد اما هرگز این فکر را نمیکرد.. برای همین بود ک هیچ عکسی از 18 سالگی اش به بعدش این پایین نبود.. برای همین بود ک هیچ خانواده ای در عمارتش نبود.. حتی اسمی ک برای خودش انتخاب کرده بود بی ربط به این حادثه نبود..
برای خودش متاسف شده بود ک روزی ک دانیار معنی آترا رو گفت از این اسم خوشش آمد.. حال دیگر از این اسم خوشش نمی آمد..
آریسا با اندکی نگرانی گف +به روی خودت نیار مسیح باشه؟؟ آترا متنفره از اینکه کسی بفهمه.. مطمئنما الان داره بابت خوابیدنش تو ماشین خود خوری میکنه..
مسیح میدانست این پایان داستان آترا نیست و آریسا خیلی چیز ها را جا انداخته اما چیزی از دردناک بودنش کم نمیکرد..
– باشه آریس..
آریس به مردی ک خیره به نقطه نامعلومی بود نگاه کرد و حس زنانه اش به کار افتاد..
+ میدونی مسیح.. آترا خسته است.. خیلی خسته.. حقیقتا خسته اونی نیست که گلایه می کنه ! خسته اونیه که دیگه حتی حوصله حرف زدنم نداره .. و آترا دقیقا تو این نقطه است.. تو جزو معدود آدمایی هستی ک به جای توجه به ظاهرش داری باطنش رو میبینی.. مردای زیادی دور ور آترا به خاطر زیباییش اومدن و از اخلاقاش ترسیدن و حتی به خودشون زحمت ندادن بپرسن چرا.. معتقد بودن ذاتش همینه.. حتی دکتر قلبش هم هیچ وقت نپرسید این قلبت چرا این شکلی شد اما تو پرسیدی.. تویی ک قدمت آشنایی تون به یه ماه نرسیده فهمیدی یه چیزی درست نیست.. آترا این نبود.. شیطون و درس میداد.. شلوغ کاری های آرام و دیدی؟؟ نفس صد برابر آرام شیطون و شلوغ بود.. این که آترا برات مهم شده واضحه اما اینکه چقدر بخوای نزدیکش بشی برام مهمه.. مسیح وای به حالت اگه به سمتش بری و دیوارایی ک خودت بهتر از من متوجه وجودشون شدی رو بریزی و بعد بری پشت سرتم نگاه نکنی بلایی سرت میارم نه من نه تو.. فک نکن آترا تنهاست .. نههه..شش تا خواهر داره مث کوه پشتشن..
مسیح لبخندی به این حمایت خواهرانه آترا زد و گف: باشه آریس..
و بلند شد و از اتاق بیرون رفت..
نمیدانست باید چی کار کند.. باید به آترا کمک میکرد تا به زندگی قبلی اش برگردد یا نه؟؟ وای که چقدر این موقعیت سخت بود..
تنها یه راه داشت.. تماس با خانه شان..
او و برادر هایش روابط صمیمی داشتند.. ریز به ریز کارهایشان را هرشب یا باهم صحبت میکردند یا در گروه مختص خودشان چهار تا بیان میکردند..
مسیح نمیدانست چرا اما راجب آترا و شراکتشان چیزی نگفته بود و احساس میکرد حالا باید از یکی مشورت بخواهد..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 164

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

sety

اے کــاش عــشــقـღ را زبــان ســخــن بــود
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mahan
mahan
1 سال قبل

عالیییی
انتقامی که نیست؟ مثلا آتش سوزی عمدی و کار یکی از خانواده مسیح باشه؟؟

دکمه بازگشت به بالا
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x