رمان آغاز از اتمام پارت 5
{آغازِ جادهٔ دلدادگی:)5}
پناه که سخت درگیر افکارش بود لب زد:
– اوهوم.
شایان ابرویی بالا انداخت و گفت:
– چی اوهوم؟
پناه سر پایین انداخت. زندگی بازی جالبی بود، چه کسی فکر میکرد روزی اینها را به زبان بیاورد؟ نفسش را آه مانند بیرون داد و این طرف تکتک رفتار او زیر نگاه ذره بین مانند شایان بود.
– میدونی اولین باری که دیدمت چند سالم بود؟
نگاه عاقل اندر سفیهانهی شایان به نگاه آرام پناه افتاد و گفت:
– آره که میدونم. ببخشید ولی ما فقط یه سال تفاوت سنی داریم و از این حساب شما تو اولین دیدارمون، نونزده سالت بوده.
پناه چنان تلخ لبخندی زد که شایان متعجب چشم به او دوخت ، دنیا دیدهتر از آن بود که غم گوشهٔ چشمان همسرش را نبیند، آرام دست روی دست پناه گذاشت و با چشمانی مهربان به او خیره شد.. . پناه که در دلش دریایی خروشان موج پراکنی میکرد، لبخندی مصنوعی بر لب کاشت به بشقاب نیمه خالی شایان اشاره کرد:
– بخور شایان، مگه گرسنه نیستی؟
در همین حال دستش را از زیر دست شایان بیرون کشید و خود را مشغول خوردن نشان داد؛ اما ذهنش در گذشتههای تلخ سیر میکرد… . طولی نکشید که بساط ناهار جمع شد و پناه و شایان هر دو روی کاناپه لم داده بودند و کیک میخوردند. شایان در حالی که دنبال فیلمی برای دیدن میگشت، دست دور شانهٔ پناه انداخت و به خود نزدیک کرد. پناه که دیگر به این غافلگیریهای شیرین عادت کرده بود، لبخند زد و با آرامش سر به سینهٔ ستبر و محکم شایان فشرد.
عطر تنش را به هیچ چیز در این دنیا نمیفروخت! حاضر بود در همین مکان آرام بگیرد و دار فانی را وداع بگوید. در همین حد عاشق شایانش بود!
– شونزده سالم بود.
این صدای پناه بود که در گوشهای شایان پیچید. شایان که متوجه نشده بود، متعجب پرسید:
– چی؟
پناه خود را بیشتر به سینهٔ شایان فشرد و لب گشود، آهسته حرف میزد، گویی از خودش هم به خاطر عشق نوجوانیهایش خجالت میکشید!
– اولین باری که دیدمت؛ شونزده سالم بود… . وقتی دیدمت انگار خون تو رگام یخ بست. کم نشنیده بودم ازت، همه از کمالات بیپایان تو حرف میزدن… . مامانت و میشناختم، اون همیشه برام از تو میگفت. همهٔ اینا باعث شده بود فکرم درگیر بشه و بدون حتی یه بار دیدن بهت دل بدم.
خندید و بغض در گلو نشستهاش را آرام قورت داد؛ سپس ادامه داد:
– اما وقتی دیدمت قضیه خیلی فرق کرد… . من عاشق شده بودم! اونم تو نگاه اول! دستام میلرزید، لپام گل انداخته بود. قلبم محکم میکوبید؛ اما من اصلا نتونستم بیشتر از یک ثانیه بهت نگاه کنم. اما بهجاش بیخجالت، با گستاخی و ولع، به قامتی که بهم پشت کرده بود خیره شدم. اون شلوار جین نوک مدادی روشن، کتونی های سفید و سویشرت طوسی که عدد هفتاد و سه با رنگ زرد پشتش خود نمایی میکرد.
خندید و ادامه داد:
– من هنوزم یادمه. بعد از ده سال هنوز هم یادمه! اصلا سعی نکردم فراموش کنم. اصلا!
ممنون از پارت گذاریت گلی جان🌻
ممنون از دنبال کردنت زیبا رو!
چقد داستان عاشقانه ی زیبایی قلمت حرف نداره همه ی حس ها رو میشه لمس کرد خداقوت بی صبرانه منتظر پارت بعدم
ممنون بابت خواندت عزیزم.💚
عالی بود خوشم اومد .قلمت روان بانو
ممنونم بابت خواندت عزیزم🤍
شایان با این خاطرات دیوونه میشه🥲
شاید همهی اینا تقصیر خودشه🙂